22.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌹شهدای شب یلدا، «شهدای خان طومان»
گردش سال فقط یک شب یلدا دارد
من بدون تو هزاران شب یلدا دارم
#یلداتون_شهدایی🌹🍃
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
15.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼نماهنگی زیباتقدیم به مدافعان حرم عمه جان حضرت زینب.س.😭😭
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات🌹🍃
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
هدایت شده از 🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
قصه دلبری: شهید مدافع حرم؛ محمدحسین محمدخانی به روایت همسرشهید مرجان در علی
به قلم:محمدعلی جعفری
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۵
*═✧❁﷽❁✧═*
در کنار همه ی کارهای هنری اش, خوش 😍خط بود.
ثلث ونستعلین وشکسته را قشنگ می نوشت👌
این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوهای بیشتر نمود پیدا می کرد: پارچه ی جلوی اتوبوس🚎, روی درهای🚪 ورودی و دیوارهای مسجد وحسینیه ها: می روم تا انتقام سیلی زهرا 《سلام الله علیها》 بگیرم. منم گدای فاطمه✅
گاهی وقتی از شهادت🌷 صحبت می کرد, هر چند شوخی ومسخره داری بود😏, ولی گاهی اشکم😭 را در می آورد.
به قول خودش , فیلم هندی
می شد وجمعش می کرد.
گاهی برای اینکه لجم را در آورد
😬صدایم زد:
( همسر شهید محمد خانی😱)
من هم حسابی افتادم روی دنده ی لج که از خر شیطان👹 پیاده شود.. همه چیز را تعطیل
می کردم🚫
مثلاً وقتی می رفتم بیرون,
به خاطر این حرفش می نشستم سر جایم و تکان نمی خوردم☹️
حسابی از خجالت در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید:
( همسر شهید محمدخانی)
روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن.
نا سازگاری ام گُل 🌺کرد که
( این چه جشنی بود?)
این همه نشستیم که همسران شهید🌷 بیان روی صحنه ویه پتو از شما هدیه 🎁بگیرن!
این شد شوهر برای این زن😏
اون الان محتاج پتوی شما بود?! آهنگ سلام آخرِ خواجه امیری رو گذاشتن واشک 😭مردم در اومد که چی? (همه چی عادی شد? )
باید می رفتیم روی جایگاه و هدیه می گرفتیم که من نرفتم❌ فردایش داده بودند به خودش آورد خانه🏚
گفت: ( چرا نرفتی بگیری?)
آتش گرفتم😡 با غیظ گفتم: ( ملت رو مث نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت💳 هدیه بگیرن!
برم جلو بگم من همسرفلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم? محتاج چندرغاز پولش نبودم)👌 گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکار ش, حتی گفت:
( اگه شهید هم شدم , نرو❌)
همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمی دانم چرا این دفعه, این قدر با طمانینه رفتار می کرد. رفتیم پلیس +۱۰ پاسپورت امیر حسین را بگیریم,
بعد هم کافی شاپ.
می گفتم:( تو چرا این قدر
بی خیالی? مگه بعد از ظهر پرواز✈️ نداری⁉️)
بیرون که آمدیم, رفت برایم کیک🎂 بزرگی خرید.
گفتم: ( برای چی?) گفت: 《 تولدته😍》 تولدم نبود.
رفتیم خانه ی مادرم و دور هم خوردیم😋
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۶
*═✧❁﷽❁✧═*
از زیر آینه , قرآن ردش کردم. خداحافظی کرد
رفت کلید🔑 آسانسور را زد, برگشت وخیلی قربان صدقه ام😍 رفت: هم من, هم امیرحسین. چشمش👀 به من بود
که رفت داخل آسانسور .
برایش پیامک فرستادم:
《لطفی کرده ای تو به من,
مادرم نکرد***
ای مهربان تر 😍از پدر ومادرم حسین》👌
۲۵روزش پر شد, نیامد😔
بعد از شصت هفتاد روز
زنگ زد📞 که
(با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام)
قرار بود حداکثر تایک هفته
همه ی کارهایش را راست وریس کند وخودش را برساند.
بعد هم با هم بر گردیم ایران.
با بچه, جمع وجور کردن و مسافرت خیلی سخت بود😟
از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم😢
با خودم گفتم:
( اگه برم, زودتر از منطقه دل
می کنه💔)
از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده.
چون دیربه دیر به تلگرام وصل می شد.
وقتی هم وصل می شد,
بد موقع بود و عجله ای😬
زنگ هایش خیلی کمتر وتلگرامی ترشده بود.
وقتی بهش اعتراض کردم😡
که (این چه وضیعه برام درست کردی?)
نوشت:( دارم یه نفری بار پنج نفر رو می کشم😱)
اهل قهر و دعوا هم نبودیم❌
یعنی از اول قرار گذاشت در جلسه ی خواستگاری💞 به من گفت: ( توی زندگی مون چیزی به اسم قهر نداریم. نهایتاً نیم ساعت)✅ بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم.
قهرهایمان هم خنده دار😊 بود. سر اینکه امشب برویم
مجلس حاج محمود کریمی
یا حاج منصور ارضی.
خیلی پافشاری می کرد.
من قهر می کردم☹️
می افتاد به لودگی ومسخره بازی. خیلی وقت ها کاری می کرد, نتونستم جلوی خند ه ام😊 رابگیرم.
می گفت:( آشتی, آشتی) 😍
و سروته قضیه را به هم می آورد.
اگر خیلی این تو بمیری از آن تو بمیری ها بود,
می رفت جلوی ساعت⏱ می نشست,
دستش را می گذاشت زیر چانه ومی گفت:
( قول دادی باید پاشم وایستی☹️)
با این مسخره بازی هایش, خود به خود قهر کردنم تمام می شد👌
══ ೋ⚜♻️⚜ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉