5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌷🌷 آرمان عزیز، الگوی شجاعت برای نسل جدید
ششم آبان ماه، سالروز شهادت طلبه بسیجی #آرمان_علیوردی
#فرزندایران
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بُخور بُخور بسیجیها در کشور!!!
🌷🌷 ماجرای دلخراش شهادت آرمان علیوردی
#حجت_الاسلام_راجی به مناسبت ۶آبان، سالروز شهادت شهید #آرمان_علیوردی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سالروزشهادت
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
23.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌷گوشه ای از روایت مادر طلبه شهید مدافع حرم محمد مسرور 🌷🌷
من میدونستم محمد شهید میشه
محمد میگفت: من نیومدم که برگردم، من اومدم بمونم و شب آخر غسل شهادت میکنه
محمد میگفت: شهادت جان کندن نیست، دل کندن است.
#مدافعان_حریم_آل_الله
#شهیدمحمدمسرور
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌷🇮🇷🇮🇷 نماهنگ «سخن شهیدان»
#شهید_جمهور
#عند_ربهم_یرزقون
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
WE ARE ALL SINWARS!!
ما همه یحیی سنواریم .....🌷🌷🌷
مقاومت مکتبی است که با حذف افراد مسیر فنا را طی نمیکند بلکه خون مجاهدانش همچون آبی بر کالبدش جاری میشود و رویشها و تداوم این جریان را زنده تر میکند.
#یحیی_سنوار
#مقاومت_جریان_دارد
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷در شهادت طلبۀ بسیجی #شهید_آرمان_علیوردی
💠 آرمانها
ما برای آرمانها، آرمانها دادهایم
جانبهکفها، جانفداها، جانفشانها دادهایم
مقصد ما کربلا و معبر ما موج خون
بارها در راه مقصد کاروانها دادهایم
راه کوی دوست جانکاه است و ما دلدادهایم
در مسیر کوی جانان ما چه جانها دادهایم
ما جوان بودیم و پیر عشق ما را برگزید
پیر گشتیم آه! ازبسکه جوانها دادهایم
«در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست»
ما بلای او گزیدیم امتحانها دادهایم
این زمین در بند طاغوت است و زندان ستم
تا زمین آزاد گردد آسمانها دادهایم
کار ما با مؤمنان مهر است و با کفار قهر
پای این قهر مقدس قهرمانها دادهایم
درس گمنامی، بسیج آموخت از پیر خمین
تا نشان یار مانَد بینشانها دادهایم
خاک ما رنگین شده از خون سرخ لالهها
گلشنی از لالهها را در خزانها دادهایم
آسمانها پر شد از نور حضور شاهدان
ما به دست آسمانها کهکشانها دادهایم
قلب مادرها غمین، پشت پدرها گشت خم
در غم گلهای پرپر باغبانها دادهایم
رفت پای یادمانها خون دل از چشم ما
قصۀ دل را به دست یادمانها دادهایم
ملت ما با شهادت میشود بیدارتر
تا شود بیدار دلها دیدهبانها دادهایم
تا شهادت آرمان است آرمانها میروند
آرمانها را به پای آرمانها دادهایم
✍️#محمدتقی_عارفیان
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علیوردی
#دومین_سالگرد_شهادت_آرمان
#ما_از_خون_آرمان_نخواهیم_گذشت
17.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌷 ما اهل تجاوز به هیچ ملتی و هیچ کشوری نیستیم؛ ولی هرگونه تجاوز و تهدید را با استواری کامل، پاسخ خواهیم داد.
#پایان_اسقاطیل
#وعده_صادق۳
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظاتی از وداع با شهیدِ غیرنظامیِ حملۀ رژیم صهیونیستی
اللهوردی رحیمپور در حملۀ بامداد شنبۀ رژیم صهیونیستی به حاشیۀ تهران شهادت رسید.🌷
#پایان_اسقاطیل
#وعده_صادق۳
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
📕رمان #سپر_سرخ قسمت 4⃣4⃣ ▫️نورالهدی مضطرب به من نگاه میکرد و تمام قلب من پیش زینب بود که بل
📕رمان #سپر_سرخ
قسمت 5⃣4⃣
▫️من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمیخواست کسی اشکهایش را ببیند که با هر دو دست صورتش را پوشانده بود و هقهق گریههایش، انگار زمین و آسمان را میلرزاند.
▪️میدانستم نمیخواهد کسی شاهد بیقراریاش باشد که با دلی غرق خون داخل حیاط حسینیه شدم و فقط خداخدا میکردم بتوانم امشب زینب را آرام کنم.
▪️همینکه وارد شدم از ازدحام داخل حسینیه بیدار شد و در همان لحظۀ اول، دیدم چشمان معصومش هنوز در حدقهای از وحشت میچرخد.
▫️همهمۀ داخل حسینیه از هول حادثۀ تروریستی امروز بود و همکاروانیها نگران تأخیر من و نورالهدی بودند و حالا از کودکی که همراه خود آورده بودیم، بیشتر حیرت میکردند.
▪️من نایی برای گفتگو نداشتم که با امانتِ مهدی گوشهای نشستم و نورالهدی ساعتی طول کشید تا ماجرا را بگوید و در تمام این مدت، زینب بیآنکه کلامی بگوید، روی زانوی من نشسته و سرش درست نزدیک قلبم بود.
▫️نمیتوانستم فارسی حرف بزنم؛ تنها نامش را با آهنگی ملایم زیر گوشش زمزمه میکردم تا قلبش قرار بگیرد و او بیهیچ واکنشی به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود.
▪️اعضای کاروان برایش کیک و بیسکوئیت آورده و نورالهدی چند رنگ میوه در بشقاب چیده بود اما او لب به چیزی نمیزد و میترسید از من جدا شود که تا یکی از خانمها نزدیکش میشد، مضطرب به من میچسبید و وحشتزده جیغ میزد.
▫️نورالهدی تلاش میکرد دست و پا شکسته با او فارسی صحبت کند و دخترک انگار زبانش بند آمده بود که هر چه میگفتیم و هر چهقدر سرگرمش میکردیم، یک کلمه حرف نمیزد.
▪️در مسیر حسینیه، شمارۀ مهدی را گرفته بودیم تا اگر مشکلی بود با هم تماس بگیریم و اینهمه سکوت زینب، همه را ترسانده بود که نورالهدی با نگرانی سوال کرد: «زنگ بزنم به باباش؟»
▫️ندیده، حس میکردم با همسرش خلوت کرده و دلم نمیآمد حالش را به هم بریزم که با لحنی گرفته پاسخ دادم: «نه، نمیخواد زنگ بزنی! این طفلک خیلی ترسیده، خودم آرومش میکنم.»
▪️اما حقیقتاً حال خوبی نداشت که حتی یک لقمه شام نمیخورد و نمیخواستم گرسنه بخوابد که سر و صورتش را نوازش میکردم و با همان زبان عربی، یک نفس به فدایش میرفتم تا سرانجام یک لقمه از دستم گرفت.
▫️روی پایم نشسته بود و برای خوردن هر لقمه باید چند دقیقه برایش شعر میخواندم و چندین بار صورتش را میبوسیدم تا از گلوی خشکش مقدار کمی غذا پایین رود.
▪️ساعت از ۱۱ شب گذشته و چشمانش خمار خواب شده بود که خودم دراز کشیدم و مثل فرزندی که هرگز نداشتم، او را در آغوشم گرفتم.
▫️سرش روی بازویم بود و با دست دیگر، موها و کنار پیشانی و گونههایش را ناز میکردم و در دلم به حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) متوسل شده بودم تا کمکم کند؛ میدانستم نخستین شبی است که این دختر میخواهد بدون مادرش بخوابد و به اعجاز دردانۀ سیدالشهدا (علیهالسلام) تنها چند دقیقه بعد خوابش برد.
▪️دلم نمیآمد دستم را از زیر سرش بیرون بکشم مبادا خوابش پریشان شود و همان لحظه موبایلم زنگ خورد.
▪️از ترس اینکه زینب بیدار شود همانطور که کنارش دراز کشیده بودم بلافاصله گوشی را وصل کردم و صدایی غریبه در گوشم نشست: «سلام...»
▫️چند لحظه طول کشید تا از نغمه لحن غمگینش بفهمم مهدی پشت خط است و تا سلام کردم، دلواپس دخترش سؤال کرد: «زینب خوبه؟»
▪️صدایش از بارش بیوقفۀ اشکهایش خیس خورده و نفسهایش خِسخِس میکرد و من آهسته پاسخ دادم: «خوبه، همین الان خوابش برده.»
▫️چشمم به صورت معصوم زینب بود و گوشم به صدای مهدی که با شرمندگی عذر خواست: «ببخشید امروز خیلی اذیتتون کردم، صبح میام دنبالش.»
▪️و انگار بیش از این چند کلمه نفسی برایش نمانده بود که تماس را تمام کرد و من از غصۀ مصیبت مردی که زندگیام را مدیونش بودم، حتی نمیتوانستم بخوابم.
▫️به هوای زیارت مزار حاج قاسم به کرمان آمده بودم و در کمتر از نیمروز هر آنچه انتظار نداشتم، یکجا دیدم؛ از دو انفجار وحشتناک و اینهمه شهید و مجروح و مهدی که دوباره بعد از سالها، قدم به تقدیرم نهاده بود و حالا پس از چهارسال سوختن در جهنم عامر، همه چیز حتی احساس مهدی در دلم خاکستر شده بود.
▪️فردا صبح برنامۀ حرکت کاروان به سمت مشهد بود؛ پس از نماز صبح، نورالهدی ساک وسایلمان را جمع کرد و زینب هنوز خواب بود که مهدی به سراغش آمد.
▫️کودک را در آغوشم تا خیابان بردم و در روشنای غبارگرفته طلوع این صبح دلگیر زمستانی دیدم مهدی با صورتی شکسته و چشمانی که رنگ خون شده بود، به انتظارم ایستاده است.
▪️به گمانم شب تا سحر یک نفس گریه کرده بود که پلکهایش به شدت ورم کرده و چشمانش انگار از هم پاشیده بود.
▫️آغوشش را گشود و همانطور که دخترش را از من میگرفت، با لحنی لبریز حیا، حلالیت طلبید: «حلالم کنید...»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد