فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقاومت از بین بردنی نیست
مقاومت وابسته به فرد یا افراد نیست مقاومت در دلها ریشه زده
🌱 و تبدیل به یک تفکر شده
مقاومت هیچوقت از بین نمی رود...
کجایی مرد خدا ؟!!😔
#رئیسی_خادم_مظلوم
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
Salar Aghili _ Che Begooyam(UpMusic).mp3
9.29M
یا برگرد
یا قلـــــ💔ـــــــبم را
برگردان
🎙سالارعقیلی
#به_رنگ_شهادت
#سلام_خدابرشهیدان
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
نماز اول وقت سیره شهدا
آخرین نماز یک سردار فاتح
🌿🌷 دو رکعت نماز برای شهادت از شهید کاوه
🍂 در عملیات کربلای دو، محمود کاوه، فرمانده لشکر ۵۲ ویژه شهدا، کار عجیبی کرد. نیروهای خط شکن را که جلو فرستاد، آمد و نمازی دو رکعتی را اقامه کرد.
علت نماز را ایشان پرسیدم وگفت:« این نماز را فقط به دو دلیل خواندم، اول برای پیروزی بچه های خط شکن و بعد ...»
میخواست ادامه ندهد که یکی از بچه ها پرسید: «بعد چه؟»
🥀گفت: « دلم می خواهد اگر خدا لایقم بداند، این نماز، آخرین نمازم باشد.»
و خدا لایقش دانست و محمود کاوه در همان عملیات شهید شد.
🌿 برگرفته از کتاب پیشانی و خاک| ص 96
🌿 رهبر معظم انقلاب درباره سردار شهید محمود کاوه میفرماید:
«من شهیدمحمودکاوه را از بچگىاش مىشناختم. پدر این شهید جزو اصحاب و ملازمین همیشگى مسجدامام حسن(ع) بود.
این جوان جزو عناصر کمنظیرى بود که من او را در صدد خودسازى یافتم؛ هم خودسازى معنوى و اخلاقى و تقوایى، هم خودسازى رزمى.
#سردار_شهید_محمود_کاوه
#دفاع_مقدس
#آخرین_نماز
🌷🌷سه شهید مرزبانی سیستان و بلوچستان در ٢۴ ساعت گذشته...
آرامش و امنیتمان را مدیون خون شماییم .
#شهدای_حافظ_امنیت
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷معنای صبر متضمن چه چیزی است؟
صبر عادی نیست
معنی صبر این است که ایمان آوردند، عمل صالح انجام دادند، یکدیگر را به حق توصیه کردند و در نتیجه جزء صابران شدند.
توصیههای ماندگار شهید ابراهیم محمد عقیل🌷🌷
#شهیدطریق_القدس
#شهیدابراهیم_محمدعقیل
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ دل مظلومان منطقه برای این لبخندهای آرامشبخش تنگ میشود سید ...
#شهادت_هنرمردان_خداست
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
💥 #سپر_سرخ☁️ قسمت1⃣2⃣ ▫️به خاطر تهمتی که عامر زده بود، هنوز از ابوزینب خجالت میکشیدم و باید از م
#سپر_سرخ
قسمت2⃣2⃣
▫️دلم میخواست کلامی بگوید که این سکوت سنگینش نفسم را بند آورده و ابوزینب دست دلم را گرفت:«ما همه مدیونت هستیم..» ولی اجازه نداد حرفش به انتها برسد و از تمام قصه تنها به منجی آن شب اشاره کرد:«هر چی بود لطف امام زمان بود.»
▪️نورالهدی اشاره میکرد حرفی بزنم و تا خواستم لب از لب باز کنم،با جدیت کلامش جانم را گرفت:«ما بریم مزاحم شما نباشیم.»
▫️از لحنش دلخوری میبارید و دیگر نمیخواست حتی لحظهای اینجا بماند که بلافاصله دست ابوزینب را گرفت و او را هم دنبال خودش از چادر بیرون برد.
▪️خنده روی صورت نورالهدی ماسید و من نمیخواستم این فرصت از دستم برود که به سمت در فتم و همانجا صدایش را از پشت چادر شنیدم:«برای چی منو اوردی اینجا؟»
▫️از آنچه میشنیدم، قدمهایم متوقف شد و دیگر جرأت نکردم از چادر بیرون روم و او همچنان با صدایی آهسته ابوزینب را سرزنش میکرد:«نباید این کارو میکردی! این دختر از من خجالت میکشه! اون شب از اینکه فکر کرده بود..»
▪️نمیشد حرفش را ادامه دهد که کلافه شد:«چرا ما رو با هم روبرو کردی که بیشتر اذیت بشه؟»
▫️و نمیدانست این رنگ پریده و نفس بریدۀ من از دریای احساسی است که در دلم موج میزند و نمیتوانم حرفی بزنم که درماندهتر از من دلیل آورد: «نمیبینی بنده خدا چه حالی داشت؟از اینکه دوباره با من روبرو شده بود،حالش بد شد!»
▪️ابوزینب ساکت مانده و شاید خیال میکرد حق با اوست اما من میفهمیدم دست و دلم برای چه میلرزد و میدانستم اگر اینبار او برود، دیگر دیداری در کار نخواهد بود که دل به دریای جنون زدم و از چادر بیرون رفتم.
▫️چند قدم دورتر از چادر روبروی هم ایستاده و تا چشمش به من افتاد، ساکت ماند و من مردانه به میدان زدم:«من فقط میخواستم تشکر کنم.»
▪️از اینکه دوباره همکلامش شده بودم، طوری به هم ریخت که دیگر نگاهش به زمین نیفتاد و سرگردان در آسمان پرستاره این شب رؤیایی میچرخید.
▫️اعتراف میکنم برای گفتن این جملات حتی نفسهایم میلرزید و قلب کلماتم از هیجان میتپید:«من این مدت همیشه به یاد محبتی که در حقم کردید بودم و همیشه دعاتون میکنم.»
▪️نورالهدی هم پشت سرم از چادر بیرون آمده بود و میدید دیگر نفسی برایم نمانده که به جای من ادامه داد:«خدا خیرتون بده،حاج قاسم و شما برادرهای ایرانی خیلی به ما کمک کردید.»
▫️چشمانم به انتظار یک نگاهش پلکی نمیزد و او انگار در هوایی دیگر نفس میکشید که در پاسخ نورالهدی با متانت تشکر کرد:«ما از شما ممنونیم که الان اومدید اینجا و دارید به مردم ایران کمک میکنید.»
▪️اما نورالهدی این بخش از نقشه را از من هم پنهان کرده بود و با یک جمله همۀ ما را غافلگیر کرد:«ابوزینب یه دقیقه بیا کارت دارم!» و بلافاصله خودش داخل چادر شد و ابوزینب هم رفت تا ما در پهنۀ این زمینهای غرق آب و گِل تنها بمانیم.
▫️در تاریکی و نور ملایم لامپ مهتابی که مقابل چادر بهداری کشیده بودند، صورتش به خوبی پیدا بود و شاید در این تنهایی بهتر میتوانست حرفش را بزند که دوباره نگاهش به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد:«من امشب شرمندۀ شما شدم.اگه میدونستم ابوزینب داره منو کجا میاره،نمیاومدم..»
▪️از اینهمه مهربانی بیمنتش، به وجد آمدم و معصومانه میان حرفش پریدم: «من خودم خواستم شما رو ببینم تا ازتون تشکر کنم.»
▫️همانطور که سرش پایین بود، لبخندی مردانه لبهایش را ربود و با لحنی دلنشین دلم را حواله به حضرت کرد:«من یادم نرفته اون لحظهای که حضرت صاحبالزمان رو صدا زدید!طوری آقا رو صدا زدید که دل من لرزید!پس مطمئن باشید من کاری نکردم و فقط امام زمان (علیهالسلام) شما رو نجات داده!»
▪️هر کلامی که میگفت نبض نفسهایم آرامتر میشد و تپش قلبم کمتر و حرفی که در تمام این سالها در دلم مانده بود،سرانجام بر زبان آوردم: «دوست دارم یه کاری برای شما انجام بدم،میخوام یجوری جبران کنم!»
▫️انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت که سرش را بالا گرفت؛قلب چشمانش شکست و عطر خنده از صورتش پرید.
▪️شاید برای نخستین بار بود که برای چند لحظه نگاهمان در هم نشست و او با لحنی مردد حرف دلش را زد:«برای حاجت دلم دعا کنید!»
▫️سر و صدای ماشینهایی که از صبح برای جمع کردن آب و گِل،بیوقفه کار میکردند در این ساعت از شب ساکت شده و همهمه مردم ساکن در چادرها هم آرام گرفته و در این سکوت و تاریکی، انگار صدای نفسهایش را هم میشنیدم و او با همین نفسهای غمگین از من تمنا کرد:«دخترم یک ماهشه! نارسایی قلبی داره،دعا کنید زنده بمونه!»
▪️آنچه در مورد بیماری سخت یک نوزاد یک ماهه میشنیدم بینهایت غمگین بود و این غم کنج دلم کِز کرد که از همین جملاتش،جریان خون در رگهایم بند آمد و به سختی لب از لب گشودم:«شما..بچه..دارید؟»
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده:فاطمه ولینژاد
🏴🌷شهادت قصه شیرین وصال به یار است که این شهد را به هرکس ندهنداما برای ما جاماندگان از دست دادن بهترین بندگان خداست.
از حاج قاسم💔
با نگاه نافذش و قلب خالصش تا آیت الله رئیسی با جهاد بارزش و روح بهشتی اش...و اکنون سید حسن نصرالله
با کلام قاطعش و بصیرت بی نظیرش
دیگر در میان ما نیستند .ما غمِ بی یار و یاوری را نداریم که خدا بهترین یاور ماست.
🏴 ما ترسِ مرگ و ویرانی نداریم که انا لله و انا الیه راجعون سرنوشت ماست ما نا امیدی از ادامه این راه نداریم که إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ امید ماست
برای ما از غم و ترس و نا امیدی حرف نزنید.
ما فقط سوگوار از دست دادن بهترین بندگان خداییم و روزی با چشم هایمان
نابودی رژیم مظلوم کش را خواهیم دید
و آن روز دیر نیست ...
این راه تا پیروزی ادامه دارد..و قطعا حزب الله سنتصر ..
الیس الصبح بقریب
🏴🌷عاقبتتون ختم با شهدا 🌷🏴