eitaa logo
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
19 فایل
ابرگروه( براهین )پاسخگویی به شبهات‌مذهبی وسیاسی روز در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/925368339Ca1732dd521 کانال《 براهین 》👈 @barahin کانال همراه باشهدا تا آسمان @shohadabarahin_amar آیدی مدیران @Sotoudeh2 @Janemanoseyedali
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃نماز اول وقت تنها روزنه ی نزدیکی به خالق آسمان ها و زمین نمازه . اخص نماز اول وقت . 🌱نور چشم مومن ، مظهر عشق و عاطفه و روزنه امید بینوایان و یا عارفان و دیگر انسان ها به خداوند جهان آفرین و ستونی محکم بر دین را استوار تر کرده . مآمنی است بین انسان وبنده ی عارف او نماز کلید همه ی قفل های بسته ی گیتی است که فقط با آن باز می شود و خشنودی پروردگار و سعات انسان را در هر دو دنیا را در پیش دارند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلقت چه لایق است که صاحب عزا شود عالم عزا گرفته و صاحب عزا خداست.. شهادت پیامبراکرم(ص) و کریم اهل‌بیت امام حسن(ع) را به محبان اهل‌بیت تسلیت می گوییم .🖤
🏴🚩 سلام خدا بر غربت امام حسن (ع).. سلام بر جگر پاره پاره شده ات با زبان روزه.. 🤲 یا ایها الکریم.. یا کریم بن الکریم.. دست ما بگیر.. قدری از نور خود به ما عطا فرما ای نوه رسول الله (ص) ✨شنیدم "سَجِیَّتُکُمُ الْکَرَم" امام حسن ✨شما رو رها کنم، کجا برم امام حسن؟ ▪️🍂▪️🍂▪️🍂 دختر بَدر الدُجی امشب سه جا دارد عزا گاه میگوید پدر، گاهی حسن، گاهی رضا... 🏴 شهادت حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) و امام حسن مجتبی (علیه‌السلام) تسلیت باد. 🥀 به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️ @shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️گفتم دکتر جان، جلسه رو میذاریم همینجا، فقط هواش خیلی گرمه این پنکه هم جواب نمیده.. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم،اگه یکیش رو بذاریم این اتاق.. گفت ببین اگه میشه برای همه سنگرا کولر بذارید، بسم‌الله آخریش هم اتاق من.. 🥀 به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️ @shohadabarahin_amar
🥀هر رزمنده ای در جیب‌ هایش، در موهایش و لای دکمه‌های یونیفورمش زنی را به میدان جنگ می‌برد؛ آمار کشته های جنگ همیشه غلط بوده است! هر گلوله دو نفر را از پا در می‌آورد سرباز و دختری که در سینه‌اش می‌تپد... 💔 🕊🌱 🥀 به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️ @shohadabarahin_amar
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥لحظاتی از عملیات آزاد سازی شهر با حضور حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس در سریال آمرلی... 🥀 به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️ @shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
✍️ داستان ▪️به هوای همین عشق محرمِ هم شده و در مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه‌مان را سخت لرزانده بود و امروز می‌دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است. بچه‌های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می‌شدند؛ یکی خیره براندازمان می‌کرد، یکی پوزخند می‌زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ‌پِچ می‌کرد. ▫️احساس کردم دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد تا پاسخ حرف‌هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد: «روزی که اومدم خواستگاری‌ات، به‌نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می‌بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و درس‌خون دانشگاه بودن، حالا چی؟! دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ‌ها با پسرها قرار می‌ذارن و واسه به‌هم ریختن دانشگاه، نقشه میکشن! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می‌بینی همین یکی دو ماه آرمان سبزتون چه بلایی سرت اورده!» سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی‌خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می‌لرزید، صدایم را بلندتر کردم: «شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می‌کنی که با کی می‌گردم با کی نمی‌گردم؟» ▪️نتوانستم مقابل احساس زخمی‌ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم: «اصلاً من زن ایده‌آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نشد حرفم را ادامه دهم؛ دیگر دلیلی هم برای ماندن نداشتم که چشمم هم شبیه دلم از مهدی کنده شد و با لرزش قدم‌هایم فاصله گرفتم. برایم مهم نبود که همه نگاه‌مان می‌کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام‌هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته عاشقانه صدایم زد: «فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه‌پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرتش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گله کردم: «دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی‌خورم!» ▫️دستش را مقابل لب‌هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی‌اش عذر تقصیر خواست: «من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می‌خوام عزیزم!» و من هم نمی‌خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه‌ام را به دیوار راه‌پله دادم و همچنان نگاهش نمی‌کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد‌: «اگه این حرفا رو می‌زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می‌خواد همیشه همون فرشته نجیب و مهربون باشی!» و همین عقیده‌اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم: «تا مثل همه این مردم ساده گول‌مون بزنید و تقلب کنید؟!» ▪️سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز شک کرده باشم، پرسیدم: «اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه‌ها میگن بسیجی‌های دانشکده همه نفوذی‌های اطلاعاتی هستن!» و واقعاً حرف‌های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم: «شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟» ▫️هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک‌تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد: «فرشته جان! من اگه تو دفتر بسیج میشینم واسه مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه‌های دیگه مناظره می‌کنن، نشریه می‌زنن، فعالیت می‌کنن، ما هم همین کارا رو می‌کنیم!» برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می‌کردم هنوز برایم قابل اعتمادند، اما این چه وسوسه شومی بود که پای عشقم را می‌لرزاند؟ ▪️باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد، نگاهم پشت پلک‌هایم پنهان شد و او می‌خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد: «مثل اینکه قرار بود فردا که تولد حضرت زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه‌تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟» از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می‌ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی منطقی ادامه داد: «یه انتخاباتی برگزار شد، ما هر کدوم طرفدار یه نامزد بودیم، کلی هم با همدیگه کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می‌کردی، این نتیجه قابل پیش بینی بود.» ▫️او می‌گفت و چشمان من پریشان پرسه‌های مشکوک در دانشکده بود؛ خلوت راهروها شبیه آرامش پیش از طوفان بود... ✍فاطمه‌ ولی نژاد