eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 240 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
🚶🏻‍♂ وضعمون اینقدر خرابه که وقتی میری بیرون نمیدونی کسی که از بغلت رد میشه دختره یا پسر به کجا چنین شتابان اخه \: 🌱|Shohadae80
اونجا که دارۍ قرآن می خونـے صفحه میزنـے به بینـے چقدرش مونده 😕 یک جاۍ اعتقادمون اشکال داره نه؟!:/ 🌱|Shohadae80
•°‌🇮🇷‌°• ڪاش‌…❗️ سࢪانجامِ‌ڪاࢪماهم🌱 به‌پࢪچمِ‌سه‌ࢪنگےختم‌شود🙂 ڪه‌ࢪوےدست‌سࢪبازها🖐🏼 واࢪد‌معراج‌شده..♥️ 🥀 🌱|@Shohadae80
فرقه بین صبح جمعه تا صبح جمعه 😉 @shohadae80 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت گناهی دیدی شهید علی خلیلی🕊 🌱|Shohadae80
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌چهل‌و‌دوم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 خوبی؟! بهتر شدی؟! +اره الان دردش کمتره... یواش یواش میوفته ر
🌿🌸 گفت: خب بدون من اومدین هاع محدثه حق به جانب گفت:چقدر صبر کردیم آخرش هم اقای یکرنگی گفت شما بیاین که یه قُلِتون میاد.. ما هم اومدیم عقیله خندید وگفت:باشه باشه دعوا ندارم ک محدثه به درکی حواله ی عقیله کرد که ماندیم بخاطر چه چیزی بود... بقیه نشسته بودن و در باره ی بشاگرد با همسفرا حرف میزدند و خودشونو دعوت میکردن کم کم وقتش بود که به اتوبوس بر گردیم تا ادامه ی راه باقیمانده رو بریم، با عقیله و محدث و حسنا وارد حیاط شدیم که خاله خدیجه صدایمان زد عقیله گفت من میرم... تبلت را روشن کردم و رو به محدثه گفتم اینجا رو نیگاه...و یه عکس گرفتم که عقیله دوان دوان با یک پلاستیک نون سنتی به سمتمان اومد و گفت خاله خدیجه داد دستم خب بدون من چلیک چلیک عکس میگیرید بگیر یکی منم باشم عقیله انگار چیز عجیبی دیده باشه گفت:بگیر بگیر -چی رو بگیرم +عکسو بگیر -مال چی؟! +مال این -مال کی رو میگی به جایی که اشاره میکرد نگاه کردم که محدثه زود تر گفت با اقای یکرنگیه که در ادامه حرف محدثه عقیله با صدایی که اقای یکرنگی بشنوه گفت.. اقای یک رنگی بزارین یک عکس ازتون بگیریم که اقای یکرنگی گفت: + دیر شده برین سوار عقیله ادامه داد -همین یکی آخریشه حالا بزار بگیریم یه عکس گرفتن که چک و چونه نمیخواد. +از همونجا بگیرین.. باشع ای گفتم و در حالی که سر من و محدثه و عقیله تو تبلت بود عکسی از راه دور ازش انداختیم... از همان درب مسجد گفت سلفی های گروه برین تو اتوبوس سریع.. کنار اتوبوس ایستادیم و چند عکس راه دور از دریا گرفتیم و وارد اتوبوس شدیم... تقریبا یک ساعتی بود که حرکت کرده بودیم به بندر نزدیک میشدیم بنابر این باید برا آخرین بار با رنگ رنگی وداع میکردیم ... داشت تو بلندگوی اتوبوس حرف میزد دوربین تبلت رو از بین صندلی روی ضبط گذاشتم و داشتیم بگی نگی به حرفاش گوش میدادیم . آخرین عکسا رو هم گرفتیم منتظر بودیم همین که پا از اتوبوس گذاشت بیرون تمام عکسایی که ازش گرفته بودیم و رو براش ارسال کنیم . خاله سمیه از طرف همه ی ما چند جمله ایی گفت و تشکر کرد. تمام عکسایی که از رنگ رنگی گرفته بودیم را برای عقیله فرستادم تا برای رنگ رنگی بفرستت چون که قبلا با این شماره پیام داده بودیم و حالا وقتش بود هویتمان مشخص شود. اتوبوس کنار تپه ای ایستاد که خبر از رسیدن به شهرک طلائیه رو میداد... دو دستش را به علامت خداحافظی بالا برد وسایل را برداشت و بیرون رفت همین که اتوبوس به حرکت افتاد عقیله علامت فلش را لمس کرد و عکس ها با نشانه ی سلفیون گروه به دست رنگ رنگی رسید... بعد از چند دقیقه سین کرد ولی چیزی نگفت... از بندر خارج شدیم و به سمت جاده میناب حرکت کردیم عقیله نفس عمیقی کشید و رو به من گفت: فاطمه الان که از هم جدا شدیم تو منو فراموش میکنی یا پیامی، دیدنی چیزی در کاره؟! خنده ای کردم و گفتم: من تو رو فراموش نکنم کی رو باید فراموش کنم فکر پیام دادن من به خودت هم از سرت بیرون کن که حوصلتو اصلا ندارم... مامان ماشینی که صداهامون رو میشنید رو به عقیله گفت: داره حرف مفت میزنه اصلا ولت نمیکنه شاید تو از دستش خسته شی دیگه... عقیله رو به من کرد و همونطور که حالت قهر به خودش میگرفت گفت : نکه من خیلی دلم میخواد با تو در ارتباط باشم. سرمو بالا گرفتم و گفتم : لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری ابرویی بالا انداخت و گفت:زهی خیال باطل البته ایضاً(همچنین) محدثه یهو اومد و گفت برو اونور تر... سه نفری روی دو تا صندلی نشستیم و محدثه شروع کرد...عقیله، فاطمه خو ما بریم دیگه محل هم به ما نمیزاره تو دیگه مثل این نباشی هااع با چشای گرد نگاش کردم که گفت: + چیه دروغ میگم؟! -نه راحت باش هر چی میخوای بگو 😐 +میگم خوب دیگه حتی نگامم نمیکنی -نگات میکنم ک...😂 خلاصه که عقیله منو ا یاد نکنی بخدا من همیشه به یادتون هستم یکی زد تو سرم و گفت به فکر اینم هستم ولی تحویل نمیگیره این ... عقیله که سعی داشت جلوی خندشو بگیره گفت: نگو به رفیقم اینجوری ن حالت مظلومی گرفتم به خودم که محدثه گفت اصلا همتون برین به درک 😂 خواست بلند شه که دستشو گرفتمو و کشیدمش رو صندلی و همزمان هر سه بی دلیل زدیم زیر خنده، و همان روز ها بود که فهمیدم با همین خنده های بی جهته که غمها فراموش میشن. با صدای خاله صغرا از اعماق خاطرات بیرون پریدم... ادامه دارد...