eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
میون‌عشق‌بازی‌هاتون‌باارباب ✋ خواب‌حرم‌ببینید🖤 دلاتون‌کربلایی چشماتون‌بارونی💔 یاعلی(:"
مخاطب خاص شبکہ ۳ رو از دست ندین رفقا✋🏽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 238 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
ࢪفیق..!! قࢪاࢪ‌نیست‌بہ‌بهانہ‌اینڪہ؛ اون‌ آقا یا خانم،ماسڪ‌زدھ و .. صوࢪتشو نمیبینی بۍهوا تو خیابون سࢪبچࢪخونۍ!!! یا زل بزنۍ‌تو‌چشاش/:😐 نگاهت؛نگاهت؛نگاهت!!👀 ➕ ࢪزق‌اشڪ‌نداشتی‌گلہ‌نڪنی!! @shohadae80 🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌱 ‹بـھ‌قول‌شھیدآوینی تنھاڪسانۍمردانـھ‌میمیرند ڪھ‌مردانـھ‌زیستـھ‌باشند..!! @shohadae80 🌿
💌 🌹شهـــید مصطفی چمران: از خـــــدا پَروا ڪنید تا پَر ، وا ڪنید! 🌱|Shohadae80
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌چهلم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 و من سرم را خم کردم به طرف راهرو اقای یکرنگی باشه ای گفت و تکه های
🌿🌸 سرم را طرفش سوق دادم و گفتم چیشده؟! که با صدایی خیلی ضعیف گفت دلم درد میکنه: مامانی ماشینی هم همین سوال را تکرار کرد که در جوابش گفتم دل درد دارم... مامانی توصیه کرد همراه غذایش سبزی نعنا بخورد... خلاصه که نتوانست غذایش را به پایان برساند خاله سمیه گفت: اگر بعدا میخوری تا ظرف بگیرم غذا تو بریزی تو ظرف... گفت : ن و بلند شد به طرف اتوبوس رفت حسنا تکه کبابی که از دایی جان گرفته بود را طرفم گرفت که با دست پس زدم و به سمت بیرون رفتم... عقیله کنار درب اتوبوس ایستاده بود و نگاهش به لاکپشت در دستان راننده بود اما نفس های عمیق و پی در پی میکشید.. کنارش ایستادم و گفتم بهتر نشدی ؟! سری به معنی بله تکان داد و از پله های اتوبوس بالا رفت: بعد از چند دقیقه سر و کله ی حسنا هم پیدا شد که گفتمش پایه ام را میشود بیاورد تا وارد اتوبوس شوم... اول گوش نکرد ولی انگار دلش رحم اومد که دوباره پایه را بر زمین گذاشت: مچکری تحویلش دادم و از پله ها بالا رفتم کنار عقیله ایستادم و گفتم واقعا خوبی یعنی؟! چیزی نگفت و سرش را به شیشه چسپاند .. وقتی چیزی نگفت حتما خود خلوت کرده بود... منم چیزی نگفتم و سر جایم نشستم بعد از دقایقی همه سوار شدند. و اتوبوس شروع به حرکت کرد. پاهایم را در راهرو حرکت میدادم و به پنجره ی پیش رویم خیره بودم همه جا تاریک بود و مثل تو فیلما فقط چندین ستاره به رنگ سفید آسمان را زینت بخشیده بودندبا صدای مامانی از آسمان دل کندم و سرمو به طرفش گرفتم: از عقیله بپرس هنوز دلش درد میکنه... پاهامو به داخل صندلی بردم و دیدم عقیله هنوز سرش رو شیشه هست و چشاش بسته دلم نیومد بیدارش کنم . برا همی به مامانی گفتم خوابیده هر وقت بیدار شد باشه... همین که برگشتم و نگاهی به عقیله انداختم از گوشه چشمش قطره ای اشک غلت خورد و روی گونش افتاد... اروم بهش گفتم هنوز درد میکنه؟! که با سر تایید کرد و خودشو بیشتر جمع کرد و سرشو دوباره به شیشه چسپوند رو به مامانی گفتم هنوز درد میکنه چیکار کنیم؟! که صدای زهرا زد و گفت از تو سبد مامان بزرگت دو تا لیمو بیار... لیمو رو آغشته به نمک کرد و داد دستم به دهنش نزدیک کردم و گفتم بخور خوب شی و هی سرشو عقب میبرد بلاخره یه تیکه از لیمو رو خورد. مامان محدثه یکی از لیمو هارو از مامانی گرفت و گفت موسی(داداش محدثه) حالش به هم میخوره... و بطری حاویه عرق نعنا رو طرفم گرفت و گفت بده به عقیله خوبه برا دل درد اینو همیشه همراهم دارم . عرق نعنا رو گرفتم و ممنونی گفتم. دربش را باز کردم و استکانی از مامانی گرفتم و عرق نعنا رو درونش سرازیر کردم... به طرفش گرفتم که باز ناز کرد و نخورد 😕 بعد از اسرار زیاد یه استکان و خورد و دوباره به حالت قبل بر گشت... عرق نعنا را به طرف مامانی گرفتم. دقیقه ای نگذشته بود که گریه عقیله شدت گرف و طوری هم نشسته بود که من فقط متوجه این حالش میشدم... خودمو بیشتر بهش نزدیک کردمو دستمو گذاشتم روی شونش و گفتم چی شده عقیله واس دل درد داری اینطوری گریه میکنی تو؟! هر کی ندونه من که تو این چندروز شناختمت دختری نیستی که با دل درد به گریه بیوفتی اونم اینجوری... سرشو از رو شیشه ورداشت که چشاش مجدد پر از اشک شد و همین که نگام کرد هواش بارونی شد گوشیش رو ورداشت و انگار توان حرف زدن نداشت با دستای لرزون رمزشو باز کرد و وارد دفتر چه یاداشت شد . به سختی نوشت: قلبم درد میکنه فقط ب کسی نگوع روت حساب کردم بهت زده بهش خیره شدم قلبت درد میکنه بعد میگی دل درد دارم؟! حد اقل بگو قفسه سینم ولی چیزی نگفتم و فقط تکرار کردم نفس عمیق بکش بزار برات آب بیارم چند نفس پی در پی کشید و با خنده ای که در میان گریه هویدا شد گفت آب هست خانم پرستار نمیخواد بری . لبخندی زدم وبه زیر پایمان نگاهی انداختم بطری آب را بر داشتم و در لیوان صورتی رنگی که همراه داشتم ریختم و به لب هایش نزدیک کردم لیوان را گرفت و چند جرعه از آن را سر کشید و گفت همیشه همینطوره خیلی درد میگیره بعضی موقعه ها و بعدش خودش خوب میشه فقط باید تحمل داشته باشم دلم نمیخواد کسی بخاطر من تو دردسر بیوفته برا همین به کسی نمیگم تو هم اولین نفری بودی که تو بین الحرمین بهت گفتم قلبم بیشتر داره اذیت میکنه منو... قول بده تا خودم نگفتم به کسی نمیگی لبخندی به صورت خیس از اشکش زدم و گفتم خیالت راحت و برای لحظاتی در اغوشش گرفتم . دوباره سرش را به شیشه چسپاند و گفت: فقط خدا میدونه من چی میکشم هر وقت هم درد میاد سراغم با خدا حرف میزنم اروم میشم میدونی که خودش گفته.. أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب سری تکون دادم و گفتم دلتو دادی دست خدا دیگه دستکاری نکن توش شاید کار خدا رو خراب کنی. خندید و گفت: الان من دارم کار خراب میکنم؟! -نه منظورم کلی بودش +اها -بلع دیگه... ادامه دارد...