eitaa logo
🌹شُهَدایی🌹
312 دنبال‌کننده
532 عکس
67 ویدیو
1 فایل
" 🌹 شهدا 🌹 سنگ نشانند که ره گم نشود" ♥️شرط شهید شدن ♡شهید بودن♡ است اینجا 'شهیدانه زیستن' را می اموزیم... #شهادت #شهدا کپی باذکر صلوات حلال♥️👌 👩‍💻اَدمین(پیشنها،انتقاد،تبادل): @Ivajpu https://eitaa.com/joinchat/1662386420C8a396aba88
مشاهده در ایتا
دانلود
🎋مادرش وسواس داشت و بتول مثل سایرین اورا به باد انتقاد نمی گرفت بلکه او را کودکی لجباز می‌پنداشت و ناچارا به خواسته هایش تن میداد گاهی هنگام آبکشی لباسها هر تکه را۹ بار در آب سرد حوض فرو می‌برد تا دل مادرش آرام گردد... 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
💕نائب برحق امام زمان:" به برکت ایمان شهیدان ما و ایمان شما پدران و مادران و همسران - که شماها هم پشت سر شهدا قرار دارید؛ چون اگر پدر شهید، مادر شهید و همسر شهید با او همدل و هم‌ایمان نباشند، او نمی تواند برود بجنگد - توانستید در این مبارزه پیروز شوید. این همان درسی است که باید همواره جلوی چشم ما باشد و به آن نگاه کنیم💕....💕.... ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
🍃🍃🍃 فراز هایی از یا حسین تا آخرین قطره خون نمی گذاریم دوباره خواهرت به اسارت برود. من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین (ع) می جنگیدم تا شهید می شدم. و حال وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام خامنه ای لبیک گفته و از اهل البیت و پیامبر دفاع کنم... 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
🌹 متولد:1380/06/13 تاریخ شهادت:1401/03/23 استوری چند ماه پیش از شهادت، شهید مهدی برزگری، پلیس نیروهای مرزبانی کشور که در آن نوشته ‌بود: «خدایا ای‌کاش آخر دیکته پر غلط من بنویسی، با ارفاق شهادت» شهید برزگر از نیروهای مرزبانی، در هنگ‌مرزی سردشت هنگام پایش مین و تله انفجاری به آرزویش رسید...💔 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
مادری بود بنام ننه‌علی آلونکی ساخته بود در بهشت‌زهرا بر قبر فرزند شهیدش شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند سنگ قبر پسرش بالش‌ش بود و همونجا هم چشم از دنیا می‌بندد و کنار فرزندش خاک میشود این داستان یک است خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم. ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
⚘⚘⚘دوستانش تعریف کردند اصلا قرار نبود مصطفی همراه آنان به سوریه برود. یک بار قبل از رفتن، اشتباهی با او تماس می‌گیرند و او هم به جمع رفقایش می‌رود. وقتی او را می‌بینند تعجب می‌کنند که آنجاست. مصطفی چون می‌دانسته او را نمی‌برند یک هفته تمام در میان آن‌ها خوابیده و آنقدر التماس و گریه می‌کند تا راضی می‌شوند که او را هم با خو ببرند. چون سنش کم بود حتما باید از پدرش رضایت نامه می‌برد تا دوستانش زیر بار مسئولیت او نروند، در واقع با این کار می‌خواستند مانع رفتنش شوند... 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
💕💕با اینکه سن و سال کمی داشت، کمک حال پدر و مادر بود و بیشتر خریدهای خونه رو خودش انجام میداد. اون روز مادر منتظر علی اصغر نشد و خودش رفت خرید. وقتی علی اصغر برگشت، دید مادر تازه از خرید اومده! مادرو نشوند، یه پتویی روش انداخت، بعدشم رفت آب میوه براش آورد و داد دستش و گفت: مادر جون بخور. همون ایام، پدر داشت خونه رو تعمیر میکرد. علی اصغر، پدر رو قانع کرده بود که کارهارو بسپاره دستش. به پدر گفته بود: من خودم هستم، شما استراحت کن... 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
🌹🌹اوایل ازدواجمون بود برا خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود این صحنه برا من بسیار دیدنی بود ...  🌹       ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
✨✨✨ از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه. درس و بازیمان که تمام می شد، می رفت پای مینی بوس کمک پدرش. همه کار می کرد؛ از پنچرگیری تا جاروکردن کف مینی بوس. تک پسر بود، ولی لوس بارش نیاورده بودند. از همه مان پوست کلفت تر بود... 🌹🌹🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
💥💥💥 یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت: « احترام به والدین، دستور خداست»... 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
🌈🌈🌈 رخت ها رو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشویم. وقتی برگشتم ، دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیات نشسته و رخت ها هم روی طناب پهن شده! رفتم پیشش گفتم: الهی بمیرم! مادر ،تو با یه دست چطوری این همه لباس رو شستی؟! گفت: (مادر جون اگه دو تا دست هم نداشتم،باز وجدانم قبول نمی کرد من خونه باشم و تو زحمت بکشم...) 🌹 ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️