eitaa logo
شهدای نیروی انسانی
295 دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.8هزار ویدیو
5 فایل
این کانال بمنظور ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا و تجلیل از ایثارگران به ویژه خانواده محترم و معزز شهدا تشکیل شده است. آدرس کانال در تلگرام https://t.me/shohadanirooensani ارتباط با ادمین: @shohadayad72
مشاهده در ایتا
دانلود
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اهدای چفیه رهبر معظم انقلاب به خواننده لبنانی 🔸محسن فنیش، خواننده لبنانی که چندی پیش از علاقه و آرزویش برای دیدار رهبر معظم انقلاب گفته بود، چفیه اهدایی رهبر انقلاب را دریافت کرد. 🔸محسن فنیش از خانواده شهدای اخیر لبنان است و آثار او در مورد سیدحسن نصرالله، رهبر انقلاب و شهدای لبنان با استقبال زیادی روبه‌رو شده است. کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani
کشف بسته‌های انفجاری داعش در دمشق 🔹تصاویری از بسته‌های انفجاری کشف شده از عوامل تروریستی گروهک داعش که قصد بمبگذاری در سیده زینب (س) دمشق را داشتند منتشر شده است./تسنیم کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani
شهادت معروف به گلی تاریخ شهادت 22 دیماه 1365 محل شهادت: غرب کانال ماهی مزار شهید: روستای ارنگه جاده چالوس
1️⃣ نشان شده بود..... معروف به این حکایت واقعا خواندنی است👇🏾 شاید در بدو ورود به جمع این تداعی بشه که با جمعی مواجه میشی که سختی ها و زبری های جنگ اونها رو از جهت روحی سفت و سخت کرده اما توی دقایق اولیه به اونجا میرسی که در قله عاطفه و صمیمیت داری قدم میزنی. زندگی میون بچه های تخریبچی، شیرینی خاص خودش رو داشت. از دقایق معنوی و روحانی‌اش که بگذری لحظات با طراوت شور و شادمانی جوانی و نوجوانی برای خودش عالمی داشت. توی بچه‌های تخریب به ندرت به سن و سال بالاها بر می‌خوری. جمع با صفای این حماسه سازان رو نوجوانها و جوانها تشکیل می‌دادند... جوانهایی که سراسر شور و شوق بودند. بعضی از اونها به معنویتشون شهره و بعضی دیگر هم با رعایت شئونات دینی، کمپوت خنده و روحیه بودند... و پیدا می‌شدند کسانی هم که در اوج معنویت بودند اما خودشون رو به سادگی می‌زدند... یکی از اون نازنینان، و بقول بچه های تخریب بود. حکایت زندگی گلی واقعا شنیدنی است... گلی در سال 1342 در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود پدرش کارگر سازمان آب سد امیرکبیر بود و در روستا ارنگه چاده چالوس زندگی می‌کردند. اسماعیل بین همه فرزندان خانواده گل‌محمدی آرام‌ترین و مظلوم‌ترین بود 5 سالش بود که از پشت بام خونه‌شون توی حیاط افتاد، اما مشیت الهی بر این بود که سالم بمونه... یک سال بعد وقتی که به اتفاق والدین به دیدن یکی از اقوام‌‌ می‌روند در اثر چشم زخم اطرافیان به وی، در حالی که مشغول بازی بود ستون ایوان خانه که سالیان سال پا برجا بود یک مرتبه از جا کنده شده و روی صورت او خراب میشه، که باز به لطف و عنایت الهی صدمه جدی نمی‌بینه و بعد از چند وقت دوا و دکتر خوب میشه... در دوران مدرسه یک روز که به خانه میاد. به سبب یک غفلت، سماور آبجوش بر رویش‌‌ می‌ریزد و باز خدا نگهدار اسماعیل است و باز اتفاقی دیگه میفته که از همه جالبتره... چند ماه قبل از شهادتش یک روز مادرش متوجه‌‌ می‌شه که از درد به خودش‌‌ می‌پیچد اما حاضر نیست مسئله را به خانواده بگوید به هر حال بعد از یک شبانه روز ناراحتی والدین او را به دکتر‌‌ می‌رسانند و پزشک‌‌ می‌گوید اپاندیس او ترکیده و معجزه است که تاکنون سالم مانده است و آخری، این حکایت است که خودش با خنده برام تعریف می‌کرد که توی کرج با بلدوزر مشغول جاده‌سازی بوده که بلدوزر روش میغلطه و در کمال ناباوری اسماعیل سالم از مهلکه بیرون میاد... همه اینها حکایت روزهای اسماعیل بود توی این دنیا... اسماعیل بعد از عملیات والفجر۱ در خرداد۱۳۶۲ به علیه‌السلام اومد و در عملیات های والفجر2 و 4 و خیبر شرکت کرد و چندین بار مجروح شد. اسماعیل در گردان شهره دلاوری و نترسی بود... هر کس با او عملیات می‌رفت از شوخ و شنگ بودن اسماعیل در کار می‌گفت... او حتی در سخت‌ترین لحظات و زیر آتش نفس گیر دشمن خنده از لبش نمی افتاد. اسماعیل در آموزش ها و مانورها هم دست از شادابی برنمی‌داشت. ادامه👇
🔹اردیبهشت سال 63 بود که برای کارکردن بچه های گردان در واقعی به اردوگاه شهدای تخریب در جاده آبادان رفتیم... میدان مین آموزشی وسیعی داشتند همه مین ها هم واقعی بود... مثلا مین والمرا داری چاشنی اشتعالی بود و درصورت بی توجهی عمل می‌کرد و مین به هوا پرتاب می‌شد... این میدان مین آموزشی چند کانال دو یا سه متری داشت که باید از اون رد می‌شدیم.... شب مانور یک ستون 15 نفری بودیم که مشغول زدن معبر شدیم و بچه ها به نوبت جاشون رو با هم عوض می‌کردند که همه، زدن معبر در تاریکی شب رو تمرین کنند... اون شب به کانال اول رسیدیم باید یکی از بچه ها که قدرت بدنی بالاتری داشت از کانال رد می‌شد و اونطرف کانال می ایستاد و کمک می‌کرد که بقیه هم بالا بیایند... از کانال اول رد شدیم و میدون مین دوم رو هم معبر زدیم و به کانال دوم رسیدیم. یکی از بچه ها که قد بلندتری داشت از کانال رد شد و دست ماها رو گرفت و بالا اومدیم ... بعد از من یکی از بچه ها بالا اومد... هنوز ده نفری مونده بودند که از کانال رد بشند که ما مشغول معبر زدن در میدون مین سوم شدیم و هرچه منتظر موندیم بقیه نیومدند... برگشتیم سمت کانال و دیدیم صدای قهقهه‌شون از داخل کانال میاد... وقتی سوال کردیم یکی از بچه ها گفت که اومدم گلی رو از کانال بالا بکشم که یه چیزی گفت و هر دوی ما خنده‌مون گرفت و توی کانال افتادیم.... گلی همیشه آماده شهادت بود... گلی عملیاتهای سختی رو با تخریب رفته بود اما شهادت سراغش نیومده بود و خودش هم می‌گفت من توی تخریب چیزیم نمیشه.... باید جایی برم که کسی من رو نشناسه.... گلی بعد از در تیرماه 1365 از گردان تخریب تسویه گرفت و رفت کرج و باز به جبهه برگشت ولی این‌بار دیگه به تخریب نیومد یادم نیست کدوم گردان و واحد لشگر ده رفت... اما گلی برای شهادت نشون شده بود... اسماعیل بعد از 4 سال حضور در جبهه در عملیات کربلای 5 و در معراج شلمچه در روز 22 دیماه 65 در سن 23 سالگی با سینه شکسته و پهلوی پاره شده از ترکش کینه دشمن بعثی در حالیکه یا زهرا (س) می‌گفت عروج کرد و خلاصه اینکه اسماعیل فرزند ابراهیم گل‌محمدی به مقصد شهادت رسید.... (راوی: جعفرطهماسبی) کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🇮🇷 🇮🇷🌹 🌹السلام علیکم یا اولیاءالله و احبائه 🌹 🌹السلام علیکم یا اصفیاءالله و اودائه 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار دین الله 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار رسول الله 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار ابی عبدالله 🌹 🌹سلام بر شهیدان راه حق 🌹 🌹سلام بر شهیدان دفاع مقدس 🌹 🌹سلام بر شهیدان نیروی انسانی🌹 🌹 🌹 🌹 🕊 🌹تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۳🕊 🌹محل شهادت: شلمچه 🕊 🌹نام عملیات: کربلای پنج 🕊 سی و هشتمین سالگرد شهادت افتخار نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، شهید والامقام را گرامی می داریم و سالروز آسمانی شدن و کسب ایشان را به خانواده محترم شهید تبریک عرض می نماییم. به ارواح طیبه و ملکوتی تمامی شهدا بویژه این شهید عزیز درود و سلام می فرستیم و از درگاه خداوند متعال تقاضای علو درجات مسئلت می نماییم. 🌹🌸🌹🌸🌹 کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 مادر شهیدی که لحظه شهادت فرزندش را در خواب به چشم دید/ پیکر شهید دادخواه روز پنجم نوروز به خانه برگشت مادر شهید امرالله دادخواه نحوه شهادت فرزند خود را به همان شکلی که بوده در عالم رویا دیده است و می‌گوید پیکر فرزند عزیزش بعد از هفتاد و دو روز به هنگام دید و بازدید عید نوروز به خانه برگشت. مادری که با فداکاری و حس خاص یک مادر مؤمنه فداکار مسلمان پسران خود را راهی جبهه در راه خدا می‌کند و رضایت پروردگارش را بر همه متعلقات دنیایی برتر می‌شمارد.   جلوی درب خانه ایستاده است... به عقب بر می‌گردد و از مادر می‌خواهد که نوزاد 3ماهه‌اش را بیاورد تا دوباره ببوسدش! همین چند لحظه قبل بود که در آغوشش کشیده بود و حسابی بوسیده و بوئیده بودش ولی سیر نمی شد، راضی نمی شد. دل مادر تکان می‌خورد، با خود می‌گوید چرا امرالله این‌بار که راهی جبهه است، این‌گونه از اهالی خانه خداحافظی می‌کند! چرا چشم از چشمان معصوم و لبخند شیرین کودکش بر نمی‌دارد! طوری وداع می‌کند که انگار در حال دل کندن و رفتن برای همیشه است. امراله کودک را در آغوش می‌گیرد و با مهر نگاهش می‌کند، بعد نگاهی به مادر می اندازد و می‌گوید:
مواظب کودکم هستی مادر؟! اگر مریض شد، او را به دکتر میبری؟ هرچه نیاز داشت برایش فراهم میکنی؟! مادر قد و بالای فرزند رشید خود را بر انداز می‌کند، چقدر لباس خاکی جبهه به او می آید ، یاد علی اکبر(ع) می افتد که راهی میدان جنگ بود. نکند دیگر امرالله برنگردد... با فریادی از خواب بر می خیزد، خیس عرق شده است، عجب خوابی بود، شب عملیات، شلمچه و کانال، نور منور و صدای خمپاره، امراله را دید که بر روی زمین افتاده است و دوستانش پایش را می بندند، دید که با فریاد از نیروهایش می‌خواهد، همانجا رهایش کنند و به پیش بروند، پسر عزیزش را دیده بود که در میان آتش و خون بلند شده و لنگان لنگان خود را به جلو می‌کشد، نگران نیروهای گردانش است و سرنوشت عملیات برای جنگ تعیین کننده، که ناگهان تیری به شکم امراله اصابت می‌کند و با افتادن و شهادتش مادر نیز با هراس از خواب می‌پرد. منظر بانو دل تنگ است و نگران! از امرالله خبری نیست، نوه شیرین خود را در آغوش می‌گیرد، برایش لالایی می‌خواند، یاد کودکی های فرزند رشید می افتد، همین‌قدر آرام و شیرین بود، با پدر مو نمی‌زند، بوی امرالله را هم می‌دهد. با این حرفها و خیالها خود را آرام می‌کند تا شاید همین روزها از پسر رزمنده خبری بیاید و اهل خانه را از نگرانی در بیاورد. تقی، پسر دیگر منظر بانو روبروی مادر نشسته است و قرآن می‌خواند، اشک از گوشه چشمش روان است و با سوز آیه های الهی را زمزمه می‌کند ( وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾ (ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. با این آیه نوری بر قلب منظر بانو می نشیند، می‌دانستم، امرالله من شهید شده است، سر به آسمان بر می‌دارد: خدایا! به من صبر زینب (س) عطا کن تا در روز محشر رو سفید باشم. رو می‌کند به پسرش، تقی جان! چه شده، چرا اینقدر غصه‌دار هستی مادر! امرالله بر نمی گردد؟! شهید شده است؟! می‌دانم امرالله شهید شده است، خوابش را دیده‌ام... تقی با چشمان خیس به مادر نگاه می‌کند، حاج خانم! از کجا فهمیدی؟! در خواب چه دیدی؟! مادر تعریف می‌کند شلمچه را، کانال و عملیات را، منور و خمپاره را، پا و شکم تیر خورده امرالله را.... بله مادر!، همین‌طور که گفتی شهید شده است... درست دیده‌ای .... منظر بانو دستی مهربانانه بر سر پسر می‌کشد و می گوید: اینقدر در خودت نریز دلبندم!، غصه بی برادری‌ات را با من تقسیم کن مادر!، شهادت برادر بر تو مبارک!، اینکه غم ندارد، باید شاد بود و شکر کرد... راضیم به رضایت پروردگار... خودش داده و خودش هم نزد خود برده است... خوش به سعادتش که اینگونه عاقبت به خیر شد... شیرم حلالت مادر... شفیعم در روز محشر باش امرالله من!... یک بار دیگر از خواب می‌پرد، بسم الله الرحمن الرحیم... خدایا هفتاد و دو روز از امرالله خبر ندارم، جنازه‌اش پیدا نشده، همرزمان و نیروهایش گفتند نمی‌دانند بعد از تیر خوردن چه بر سر وی آمده است... این چه خوابی بود که دیدم، چه معنی دارد حرفهای امرالله!... سعی می‌کند به خاطر بیاورد... امرالله را دیده بود با همان لباس خاکی و چفیه‌ای که می رفت... همان نگاه... همان لبخند... خودش پشت سرش آب ریخته بود تا زودتر بیاید... حالا در خواب دستش را گرفته و گفته بود، کجا هستی پسرم؟! چرا به خانه برنمی‌گردی، دلم برایت تنگ شده مادر!... گفته بود: می آیم مادر... می آیم ولی دیگر بدردت نمی‌خورم... چقدر صدایش آسمانی بود... انگار آن دنیایی شده بود یکبار دیگر در دل منظر بانو دل‌شوره خانه کرد... پنجم نوروز است، سعی می‌کند خود را با دید و بازدید مشغول کند، شاید از دل‌شوره‌اش کاسته شود... در را که می‌زنند گوشهایش را تیز می‌کند، صدایی می آید، آقا تقی!. یک لحظه بیا دم در، کمک می‌خواهم، ماشینم خراب شده با من بیا برویم ... منظر بانو باز هم به خواب خود فکر می‌کند، حرفها را به یاد می آورد... می آیم مادر ... می‌دانم، امرالله من آمده است... پیکر پاکش آمده است... به من دروغ نگویید... می‌خواهم پسرم را ببینم... می‌خواهم عطر شهادت را از او استنشاق کنم... درست است مادر ... امرالله آمده!... باز هم تو زودتر فهمیدی... برگشتن فرزند به منزل مبارک مادر! شهادت دلبندت بر تو مبارک مادر!... خوش به سعادتت که خداوند مقام مادر شهید بودن را به تو عطا کرده است... شهید امرالله دادخواه در عملیات کربلای 5 در کربلای ایران یعنی شلمچه به همان ترتیب که مادر در خواب دیده بود به شهادت می‌رسد. این شهید بزرگوار در سن ۲۳ سالگی شربت گوارای شهادت را می‌نوشد. شهید والامقام امراله دادخواه در جبهه حق علیه باطل، مسئول دسته ویژه گردان علی اکبر (ع) بود. شهید در تاریخ 65/10/23 به شهادت رسید و در روز پنجم فروردین، پیکر پاکش، به دست مادر می‌رسد.
شهید والامقام دادخواه در طول خدمت صادقانه و مخلصانه خود، مسئول اعزام نیرو و سپس مسئول بسیج ادارات و کارخانجات کرج بود. . 🥀🍃🍀🕊🍀🍃🥀 کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani