فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به رسم ادب،
امروز را با سلام به تو آغاز میکنم:
"سلام برمادرخوبی ها"
هرگاه به هر امامي سلام دهيد
خود آن امام جواب سلام تان را ميدهد
ولي اگر کسي بگويد:
“السلام عليک يا فاطمه الزهرا(س)”
همه ي امامان جواب ميدهند …
مي گويند: چه شده است که اين فرد نام مادرمان را برده است !؟
السَلامُ عَلَیکٍ یافاطِمَةُالزَّهراء(س)
یابِنتَ مُحَمَّدٍ یا قُرَّةَ عَینِ الرَّسوُل
تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد
هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد.
@shohadaes
@khanevadeherani
✍اینها امامزاده های ما هستند...
🌹هدیه به روح مطهر و ملکوتی دو برادر شهید حسین و حاج علی محمدی پور صلوات...
#شهید_حاج_علی_محمدی_پور
#شهید_حسین_محمدی_پور
✍نوجوانی ۱۵ ساله که به قول خویش میخواست قاسم کربلای ایران باشد...
🔹تمام لحظات حضور شهدا در زمان حیات در میان ما چه آن بخش که مربوط به زندگی شخصی آنهاست و چه آن زمانهایی که در جبههها گذراندهاند برای همه آنهایی که جنگ را ندیدهاند اما میخواهند قهرمانان ملی خود را بشناسند جالب توجه است.
🔸اینکه محیط تربیتی و آموزشی شهدا چه بوده و آنها با چه انگیزههایی به جبهه رفتند و در آن هنگام چه هدفهایی را دنبال میکردند میتواند الگویی کامل و نقشهای جامع برای پیمودن ادامه مسیر انقلاب توسط نسل حاضر و آینده باشد.
🔹سردار اروند شهید حسن یزدانی از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس و از شهدای عملیات والفجر ۸ است که در کارنامه خود ۳۰ بار عبور از اروند را به ثبت رسانده است.
🔸او یک طلبه قوی الروح و اولین کسی بود که پیشتاز و پیشگام داوطلب عبور از اروند بود نوجوانی که پیش نماز لشکر بود.
🔹بیست و چهارم بهمن ۱۳۶۴ سنگر اطلاعات مورد حمله بمب شیمیایی قرار گرفت بر اثر بمباران شیمیایی منطقه ؛ ماسکی را که به همراه داشت به یکی از رزمندهها میدهد و خودش گاز شیمیایی را استنشاق میکند وقتی به اهواز میرسد حالت تهوع میگیرد و استفراغ میکند استفراغی که وقتی به پایش میریزد پایش تاول میزند دیگر وای به حال ریههایش...
🔸بعد از یازده روز که در بیمارستان امام رضا علیه السلام مشهد بستری میشود نهایتاً جان شیرین تقدیم جانان مینماید و بار دیگر برگی زرین به افتخارات شهر کرمان میافزاید تا شهر کرمان به وجود او و همرزمانش به خود ببالد و افتخار نماید.
#شهید_حسن_یزدانی
48.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍مستند سردار اروند شهید حسن یزدانی...
💢فرازی از وصیت نامه شهید حسن یزدانی...
🔹مادرم برای تو نویدی را دارم و آن اینست كه یقیناً خدای بزرگ فرزندت را قبول خواهد كرد و این برای تو نویدی بس مهم است كه می توانی مانند مادران شهید در صحرای محشر سربلند باشی و توسط پیامبر و ائمه تحسین شوی...
🔸و تو ای خواهرم از تو می خواهم كه وقتی من شهید شدم زینب وار در خط امام گام برداری و دچار غفلت در راه اسلام نشوی و تربیت فرزندانت بگونه ای باشد كه بتوانند در آینده مولایمان حسین را بطور حقیقی بشناسند و جان و سرشان را در راه او تقدیم كنند.
🌹آدرس مزار مطهر سردار شهید حسن یزدانی گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۵ شماره ۵۰...
#شهید_حسن_یزدانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده لشکر کمک آشپز
🔹 در گلزار شهدای کرمان، شهیدی دفن شده است که؛ در خانواده ای زرتشتی به دنیا آمد اما دین اسلام را انتخاب کرد و مسلمان شد و حافظ قرآن و نهجالبلاغه بود.
#شهید_کریم_کاویانی
@shohadaes
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ آخرین دیدار شهید مدافع امنیت احمد زارعی با فرمانده نیروی زمینی سپاه
در تاریخ ۲۴ آبان در درگیری و پاکسازی تروریست های جیش الظلم در روستای جلالآباد شهرستان سرباز به شهادت رسیدند.
اینجا کانال شهداست 👇
@shohadaes
▪️دیروز همه امدادگران لبنانی حاضر در این عکس توسط صهیونیستها شهید شدند
اما اینترنشنال هنوز معتقده صهیونیستها اخلاقمدارترین ارتش دنیا رو دارن!
اینجا کانال شهداست 👇
@shohadaes
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 #اطلاعنگاشت | آیات فتح و دعای نصر؛ توصیه رهبر انقلاب برای پیروزی جبهه مقاومت
🔹️حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی، خواندن سوره فتح، دعای چهاردهم صحیفه سجادیه و دعای توسل را برای موفقیت جبهه مقاومت توصیه کردند.
📥 نسخه قابل چاپ
🔍 مشروح این توصیهها را از اینجا بخوانید:
khl.ink/f/58343
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت اول:
...علی الظاهر پس از مراسم خواستگاری مادرم در سن چهارده سالگی به عقد پدرم در میآید معمولاً مدت عقد در عشیره تا دو سال هم طول میکشید و به هر صورت این دو با هم ازدواج میکنند.
در دوران اول زندگی مشترک پدرم زندگی خیلی فقیرانه ای داشته است؛ اما آرام آرام صاحب دامهایی میشود به نحوی که بعضی وقتها یک یا دو چوپان داشته است. اولین ثمرۀ زندگی آنها دختر میشود و به دنیا میآید به نام سکینه که در سنّ سه سالگی به دلیل سیاه شرفه فوت میکند. پس از مدتی کوتاه خواهرم هاجر و بعد برادرم حسین متولد میشوند و سپس من در سال ۱۳۳۵ به دنیا آمده ام.
در زمستان بسیار سردی دچار مریضی سرخچه* میشوم پدر و مادرم امیدی به شفایم پیدا نمیکنند از کلیه داروهای محلی بهره میگیرند؛ اما افاقه نمیکند بنا به قول پدرم، در حالی که برف تا بالای زانو بود، مرا بر پشت مادرم میبندند و به سمت رابر** جهت معاینه دکتر حرکت میکنند. به هرصورت پس از مدتی مشیّت خداوند این گونه میشود که زنده بمانم.
علاقه من به مادرم و شاید هم علاقه متقابل مادر به من موجب میشود که من به جای دو سال سه سال شیر بخورم روز جدایی من از سینه پُرمهر مادرم روزهای سختی بود. کم کم عادت کردم؛ اما تا خشکیدن دو سینه مادرم، سالها طول کشید که دیگر شیری در سینه نداشته باشد.
آرام آرام از بغل مادر به چادر بسته شده به پشت او منتقل میشوم. بعضی وقتها از صبح تا ظهر روی پشت او، داخل چادرِ بسته شده قرار داشتم و او در تمام این حال در حال کارکردن بود یا درو میکرد یا بافه جمع میکرد یا خانه را رفت و روب میکرد و یا گله را میدوشید یا غذا و نان میپخت و من چه آرامشی در پشت او داشتم، همان جا میخوابیدم؛ به نظرم مادرم هم از حرارت من آرامش داشت.
*سرخچه یا سرخجه یا سُرخک سه روزه بیماری ویروسی واگیری است با
نشانههای تب خفیف و دانههای قرمز پوستی
**رابُر (راه بُر) شهری است کوهستانی و سردسیر در ۱۷۵ کیلومتری کرمان ۳۵ کیلومتری بافت و ۷ کیلومتری قنات مَلِک. زادگاه قاسم سلیمانی اینجاست حوالی روستای قنات مَلِک (کَن مَلِک) دهستان جواران بخش هَنزا، شهرستان رابُر، استان کرمان، سرزمین ایران.
┄┅☫🇮🇷 کانال شهدایی 🇮🇷☫┅┄
▪️ https://eitaa.com/shohadaes
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت دوم:
با راه افتادن کارکردن من هم شروع شد دنبال مادرم راه می افتادم با پای برهنه یا با کفشهای لاستیکی که مادرم از پیلهورهای دوره گرد* با دادن مقداری کُرک یا پشم میخرید. مثل جوجه اردکی دنبال او میرفتم در روز چند بار زمین میخوردم یا خار در پاها و دستهایم فرومی رفت. پیوسته از سرپنجه های پایم خون میچکید و مادر آرام آرام با سوزن خیاطی خارها را از پایم در می آورد و با اُشتُرَک** محل زخمها را مرهم میگذاشت. عاشق فرارسیدن بهار بودم. زمستان ما بسیار سخت بود، پیراهن پلاستیکی که به آن بشور و بپوش میگفتیم و ایران، زن کرامت؛ آن را میدوخت بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی وقتها از شدت سرما چادر شب یا چادر مادرمان را دورمان میگرفتیم.
مادرم با چارقَدِ خودش دور سرم را محکم میبست که به تعبیر خودش باد توی گوشهایم نرود. از شدت سرما دائم در حال دندان گریچ بودیم. مادرم زمستانها مقداری مائده*** خشک شده که مثل سنگ بود (شلغم پخته شدۀ خشک شده) به ما میداد. جویدن یک شلغم نصف روز طول میکشید مقداری شیشت (سنجد) و گندم برشته و مغز هم بعضی وقتها میداد و بعضی وقتها نمیداد. عمدتاً زمستانها من و خواهر و برادرانم سیبو (سیب زمینی) زیر آتش چال میکردیم میپختیم و میخوردیم. به محضی که آسمان باز میشد به سمت آفتاب میرفتیم و کنار خانه صمد که بَرِ آفتابی خوبی داشت رو به آفتاب، خودمان را گرم میکردیم.
برای فرار از زمستان و سردی شدید آن و سختی، ما در آرزوی فرارسیدن فصل بهار بودیم. بهار برای ما فصل نعمت بود اولاً فرار از سرمای جانسوز زمستان و دوم اینکه فصل کوچ ما بود. به محض اینکه نوروز تمام میشد پس از اتمام سیزده که زنها معتقد بودند نحس است ایل ما کوچ میکرد به سمت ارتفاعات تَنگَل**** جنگلی تنک با بادامهای وحشی که در فصل بهار چادرکَن میشد و باغ بزرگی در تنگل که انواع میوهها را داشت.
* پیله ورها واسطههایی بودند که تولیدات مازاد عشایر و روستاییان را با اجناس دکانداران شهری تبادل میکردند.
اُشتُرک یا وُشا گیاهی است دارویی و صنعتی که به ویژه در یزد و کرمان میروید.
*خوراکی در معنای عام آن
**** تَنگَلِ هونی، در ۶ کیلومتری جنوب شرقی شهر رابُر منطقه ای است پربرف و پرگیاه که مقصد قشلاق عشیره آنان بوده است.
┄┅☫🇮🇷 کانال شهدایی 🇮🇷☫┅┄
▪️ https://eitaa.com/shohadaes
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت سوم:
دره عمیق و سرسبز و پر از گردوی بُندَر.۱ که از شدت درهم تنیدگی درختان گردو آفتاب داخل آن نمیافتاد و دهها چشمه سار آب از درههای کوچک آن جاری بود و رودخانه کوچکی را تشکیل میداد. بیدهای بسیار بلند و سپیدارهای سربه فلک کشیده باغ، سایه بسیار بزرگی درست میکرد. مادرم پلاس.۲ را لب جوی آب میزد و جُغها.۳ را میکشیدند. صدای شرشر و غلتان آب که از وسط چادرسیاه ما عبور میکرد صفایی میداد؛ اگرچه فقر و زحمت زیاد، فرصت درک این صفا را نمیداد بهار فصل شیر و ماست صدای بع بع گره ها و بره ها و شُرشُرِ دوشیدن بزها و میشها بود زنهای فامیل که همه چادرهایشان به هم چسبیده بود و بادههای پر از شیر را حمل میکردند، آن چنان مراقبت میکردند که چکهای از آنها بر زمین نریزد آنها که شیر کم داشتند شیر پیمانه با هم میکردند؛ یعنی مثلاً چند روز ظرف شیری را میدادند بعد سرجمع، پس از چند روز ظرف شیر بزرگی میگرفتند. این عموماً در اوایل تابستان که بزها شیرشان کم میشد اتفاق میافتاد آن وقت ظهر که از مادرم ماست طلب میکردیم میگفت: نه نِنِه امروز شیرها نوبت خالته یا نوبت ایران، زن مش عزیزه.
بهار با بچههای فامیل علی خانی، تاج علی، احمد و بچههای صمد پیاده از کوهستان تَنگل به دِهِ زمستان نشین قنات ملک برای مدرسه میرفتیم. ناهار ظهرمان هم بر پشتمان بود که عموماً یک یا دو دسته نان و مقداری مغز یا مغز پنیر بود برخی مواقع هم یک گلوی خرمایی.۵ که ابراهیم پسردایی مادرم، از گرمسیر با یک سفت.۶ خرما میآورد همراهمان میکردند. آن چنان با خوشیهای ساده و عادی و سختیها عادت کرده بودیم که همۀ اینها جزئی از زندگی ما بود و ما به دلیل مشغولیت شدید و کارکردنهای پیوسته نه خوشی را حس میکردیم و نه سختی را انگار هر دوی این جزئی از وجود ما شده بود.
آن روزها حمامی نبود. مادرم قابلمه بزرگ مسی که به آن «دیگ» میگفتند را پر از آب روی آتش حسابی داغ میکرد بعد با آب جو سرد و گرم میکرد و جان و سرمان را با صابون رختشویی و برخی وقتها هم با اشلوم (نوعی گیاه تمیزکننده بود) میشست.
۱. بُندَر هَنزا در ۳۰ کیلومتری شهر رابر مدنظر است. بُندَر (بُنِ دره) آغاز و ورودی دره را میگویند که جایی است خنک و بی آفتاب
۲. پلاس یا سیاه چادر عشایری سرپناه اصلی کوچ نشینان است. آن را با موی بز میبافند و با یک چوپ عمود در وسط و چند چوب و طناب در اطرافش سر پا میکنند نوع دیگری از پلاس هم هست گلیم رنگی با کارکرد زیرانداز و سفره و سجاده
۳. جُغ حصاری بوده که با نی میساختند و دور سیاه چادر پلاس میکشیدند
۴. کَهرِه همان بچۀ بز یا بزغالۀ پنج شش ماهه است کوتاه شده اش میشود کَرِه ، با خفیف خواندنِ هـ و با کشیدگی ک.
۵. گلوی خرمایی نوعی کلوچه خرمایی با خرماست
۶. سفت سبدی است بافته شده از برگ نَخل
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال شهدایی 🇮🇷☫┅┄
▪️ https://eitaa.com/shohadaes
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت چهارم:
كلاً دو دست لباس داشتیم و یک کفش پینه کرده لاستیکی. مادر لباسها را عموماً چون که کک و شپش زیاد بود در آب جوش به شدت میجوشاند بعد لب جوی میشست و خشک میکرد. آن وقتها از طرف شهر میآمدند خانهها را سمپاشی میکردند. مادرم به لباسهای ما گرد دِدِتِ.۱ که خیلی هم خطرناک بود میزد، تا به نوعی در مقابل شپش و کَک ضدعفونی کرده باشد.
همیشه مادرم مقداری پست.۲ درست میکرد به قدر یک جوال.۳ بعضاً بعد از ظهرها با مقداری گوشت قرمه.۴ برایمان پست درست میکرد. یادم است بعدها که به شهر آمدم مادرم پست همراهم کرده بود جلوی شهریها که درست میکردیم - و خیلی هم خوشمزه بود - تعارف که میکردیم همه فکر میکردند خمیر میخوریم!
آرام آرام در سرمای شدید زمستانی، با حالت نیمه برهنه ای بزرگ شدیم. از همان ابتدای کودکی حالتی از نترسی داشتم. ده سالم بود. تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل درو کردنِ ما قبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. پدرم یک گاو نر شاخزنِ خطرناک داشت که همه از او میترسیدند. مرا سوار بر این گاو کرد که ببرم به دِهِ دیگری که ۱۵ کیلومتر با خانۀ ما فاصله داشت و سرسبزتر بود و خانه عمه ام همان جا بود. گاو مغرور حاضر به فرمان بری نبود و با سر خود به پاهای کوچک من میکوبید. من این بیابان را تنها، سوار بر این حیوان خطرناک، تا ده عمه ام رفتم.
یک شب پدرم مرا با خودش برد سرِ خَرمَنها.۵ در حاشیه رودخانه که فاصلهٔ زیادی با خانه ما داشت. شب گله گرازها.۶ به خرمنها حمله کردند من و پدرم بالای درخت انجیری رفتیم یک گله گراز وحشی به خرمن حمله کردند. پدرم هیاهو میکرد و حیوانات وحشی مغرور اعتنایی به سروصدای پدرم نمیکردند در دل شب، بخشی از خرمن را خراب کردند و من و پدرم بالای درخت انجیر نظاره گر آنها بودیم.
البته همیشه هم بد نبود؛ اما تمام زمستان تا ماه دوم بهار، همۀ چشم ما به جوال گندمها بود که یکی پس از دیگری تمام میشدند، مادرم به شدت مراقب بود که دچار مشکل نشویم.
۱. نام معروفترین ماده شیمیایی دفع آفات است دی کلرو دی فنیل تری کلرواتان یا دِدِتِ
۲. پست نوعی غذای مقوّی بوده که از ترکیب جوانه گندم و جو اسیاب شده و روغن و ادویه درست میکردند و به حالت خمیری با مقداری آب مخلوط میکردند و میخوردند
۳. جوال يا جوال كیسهای پشمی است یا پالانی گلیمی روی چهارپایان
۴. قورمه یا قرمه یعنی گوشت تکه تکه شده و سرخ شده در روغن آن روزها که یخچال و فریزی برای نگهداری گوشت ،نبود گوشت گوسفند را سرخ میکردند و نمک میزدند و گاهی در شکمبه تمیز شده گوسفند میگذاشتند تا مدت بیشتری بماند.
۵. گندمها را پس از درو کردن روی هم انباشته میکنند تا بکوبند و خرد کنند.
۶. گرازها خوکهای وحشیاند و گلهای زندگی میکنند
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال شهدایی 🇮🇷☫┅┄
▪️ https://eitaa.com/shohadaes
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت پنجم:
عدس پلوی مادرم حرف نداشت سالی چند بار بیشتر برنج نمیخوردیم. شانس ما وقتی بود که مهمان داشتیم سید محمد آمده بود، سید روضه میخواند. سالی سه تا چهار ماه خانه ما میماند بهترین غذا مال او بود، پدر و مادرم خیلی به او
احترام میکردند. با آمدن سید ماها سیر میشدیم. با پدرم رفیق صمیمی بود بعد از این که خرش را آب برد، دیگر کمتر خانه ما می آمد. آن روز خیلی توجه نداشتم. بعداً فهمیدم در عشیره بزرگ ما، هیچ کس مثل مادر و پدرم مهمان نواز نیستند. همیشه در خانه ما مهمان بود؛ در حالی که من و چهار خواهر و برادر دیگرم که دو تای
آنها از من بزرگتر بودند همیشه چشممان به جوال آرد بود. مادرم خیلی دقت میکرد. بعضی وقتها داخل آرد گندمها آرد جو و کَرو.۱ هم قاطی میکرد. بعضی وقتها هم که مهمان نداشتیم در هفته یکی دو وعده نانِ اَرزَن میپخت آن روزها نان جو و اَرزَن نان فقرا بود. امروز بالعکس است. اگر پیدا شود شاید نان اَرزَن و جو از نان گندم هم گرانتر باشد.
به هر صورت به دلیل اعتقادی جدّی که در خانه مان وجود داشت که مهمان حبیب خداست، هرگز یادم نمیآید که اخمی یا بی توجهی شده باشد. عمده مهمانها غریبه بودند که در راه به سمت روستاهای دیگر ظهر به محل ایل ما میرسیدند و درخواست چای داشتند چای با هِل و قَلَمفُر.۲. مادرم که به ما اصلاً نمیداد، معرکه بود! بعد هم اگر نزدیک ظهر بود، ناهار یا شام میخوردند بعضاً نان و ماست یا نان و گوره ماست.۳ یا تخم مرغ یا آب گرمو.۴ اگر مهمان خیلی مهم بود برای او خروس میگشتند و پلو بار میگذاشتند.
بچه بودم مادر بزرگم در خانۀ ما فوت کرد. زن بسیار متدین زیبا و بالابلندی بود. صدای ضجّه مادر و خاله صغرایم را که در همان نزدیک ما خانه شان بود، میشنیدم. دایی ام که معلم قرآن بود، در روستای باغشاه زندگی میکرد که به اندازه یک قیه.۵ با ما فاصله داشت.
تازه مادر بزرگم از دنیا رفته بود خانه ما یک اتاق بی دروپنجره بود که به دلیل طولانی و بدون پنجره بودن اتاق تاریک بود. سقف آن با چوب و شِنگ.۶ پوشیده شده بود و بدنه هم خشت خام بود. از داخل اتاقی که آشپزخانه انبار، جای خواب و زندگی ما بود یک در به اتاق دیگری باز میشد که کاهدان ما بود. در فصل تابستان گاه و بیدهها.۷ را جمع میکردند تا در زمستان که علوفه نبود یا به دلیل برف گوسفندها نمی توانستند بیرون بروند به آنها بدهند.
۱. کرمانیها آردی دارند از دانهای سیاه رنگ به نام «کَرو» ظاهر این دانه سیاه و سفت است؛ اما آسیاب که میشود داخلش سفید است و بویی شبیه نخود دارد. آرد کرو را برای پختن آش اوماج یا اوماچو هم به کار میبرند
۲. قَلَم فُر يا قَرَنْفُل همان میخک است
۳. مخلوط شیر و ماست میشود غذایی ساده و سالم به نام گوره ماست
۴. آب گرمو همان اشکنه کرمانی است، با گوشت قورمه و سیب زمینی و پیاز و زرد چوبه و ترخون و...
۵. قية یعنی صدای بلند میگوید اگر از قنات ملک بلند صدا میزدیم در باغشاه میشنیدند
۶.شنگ نوعی گیاه است. شاید هم درخت زبان گنجشک مدنظر بوده
۷. بیده یعنی یونجهها یا علفهای خشک به هم پیچیده
┄┅☫🇮🇷 کانال شهدایی 🇮🇷☫┅┄
▪️ https://eitaa.com/shohadaes
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت ششم:
زنی بود به نام حُسنیه که از عشیرهٔ ما بود زنی تقریباً ۵۰ ساله که ظاهراً مرض سل داشت همه او را رها کرده بودند. پدرم رفت او را به پشت خود کرد و آورد خانه ما. چهار سال مادرم از او پذیرایی میکرد تا حُسنیه از دنیا رفت. هرگز ندیدم مادرم یا پدرم در این مورد بگومگویی داشته باشند.
به هر صورت مادرم برای هر دو نفر یک بشقاب کاملاً سرخالی برنج کشید؛ اما برای پدرم و سید محمد بشقاب پُرِ پُر بود سید به مادرم اعتراض کرد، به مادرم میگفت خوار (خواهر) چرا این را شریک من پیرمرد کردی؟ الان همه اش را میخورد، به هر صورت سیر سیر خوردیم.
پدرم اهل نماز بود شاید در آن وقت چند نفر نماز میخواندند؛ اما پدرم به شدت تقيّد به نماز اول وقت داشت. نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص میداد البته آن وقت کسی به حمد و سورهٔ کسی کاری نداشت؛ لذا چه بسا در نماز غلط غلوط زیادی بود همانگونه که به نماز تقيّد داشت به حلال و حرام هم همین گونه بود. همه اهل عشیرهمان او را به درستی میشناختند. آن وقتها ایشان مشهد رفته بود و به مَشدی «حسن» مشهور بود. زکات مالش را چه در گندم و جو و چه در گوسفندها به موقع به سید محمد میداد. نکته دیگر که در عشایر محدود یا نایاب بود این بود که پدرم اهل غُسل بود. حتی در سرمای زمستان در قنات ده غُسل میکرد. یادم نمیرود که دو بار با مادرم بر سر این موضوعات بحث کرد. یک بار ماه رمضان بود. ما همه از همان بچگی به ماه رمضان علاقه داشتیم رادیوی بزرگ آقای مدیر را روی دو تا چوب میگذاشتند پشت دیوار ساختمان مدرسه و سحر روشن میکردند. تا سه تا ده صدای آن میآمد.
آن سال ماه رمضان تابستان بود و عشیره ما هم پلاسهای خودشان را کنار جوی آب تنگل زده بودند. آب از در خانه ما عبور میکرد، صدای غلت خوردن شبانه آن و روشنایی و زلال روز از آن و خُنَکا و پاکی خاص آن که از چشمه سارهای پر از برف کوه تنگل میآمد، روح هر آدمی را صیقل میداد.
پدرم به مادرم با صدای بلند گفت حق نداری به آدم بیروزه غذا بدهی. مادرم گفت «حسن...» که اصطلاح همیشه مادرم به پدرم بود .... من نمیتوانم به مهمان غذا ندهم. یک بار هم به مادرم توصیه میکرد که ما را با آدم بینماز شریک نکن. رفتار پدرم و مادرم و توجه آنها به این مسائل، ما را بدون دانستن حقیقت دین و اصول و فروع آن علاقهمند به دین کرده بود.
برادرم حسین عکسهای زیادی از بازیکنان و خوانندهها در همان سیاهیهای کاهگلی خانه چسبانده بود. پدرم یک روز همه آنها را پاره کرد. گفت اینها مقابل قبله جلوی نمازم هستند، برادرم ناراحت شد و کتک مفصلی هم خورد!
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال شهدایی 🇮🇷☫┅┄
▪️ https://eitaa.com/shohadaes
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت هفتم:
توجه به زیارات و امامزادهها زیاد بود و نیز به آش نذری پختن. آش برای باران از همه مهمتر بود. در تمام عشیره ما اولین گوسفندی که از آنها بره یا کره نری به دنیا می آورد آن مال امام حسین علیه السلام بود. آن را چهار تا پنج ماه در خانه میبستند و علف میدادند چاقترین گوسفندشان همان بود بعد در ایام فصل کوچ، روضه امام حسین علیه السلام را میخواندند گوسفند را میکشتند و شام مفصل میدادند. هنوز هم همین رسم حاکم است؛ اما تمام عزاداری آنها برای امام حسین علیه السلام در ایام فصل کوچ یعنی ماه اول پاییز است که فقیر یا غنی همه همین شیوه را عمل میکردند.
چوپان و ارباب روضه امام حسین علیه السلام را میگرفتند. سیدمهدی روضه خوان یک ماه تمام، ظهر و شب خانه این و آن روضه میخواند. ران گوسفندی به علاوه پنج یا دو تومان پول هم میگرفت. ایام روضه خوانیها روزهای خوشي ما بود. سیر سیر میشدیم. بزرگترها بالای مجلس و ماها پایین مجلس مینشستیم، چای میدادند؛ اما من و برادرانم بنا به توصیه پدرم، حق نداشتیم هر چیزی که اعتیاد میآورد بخوریم؛ لذا چای و سیگار ممنوع بود به جای آن قند برمیداشتیم و قند میخوردیم که اساس چای است. بعداً به خانه یکی از اقواممان برای کاری رفتیم قوری اش روی آتش بود. بوی عطر چای و میخو.۱ پیچیده بود. گفت عمو چای میخوری؟ گفتم بله سه تا چای پُررنگ با قندِ بزرگ خوردم که هنوز مزهاش را در ذائقه ام دارم.
شبهای جمعه، من قصۀ مشکل گشا را برای خانه خودمان و دیگر همسایههای اقوام میخواندم. بعضی ها بعد از تمام شدن قصه نخودچی کشمش و برخیها که ندار بودند، مَفرِشو قند میآوردند. ما جیب خودمان را پر میکردیم و با جویدن قندها لذت میبردیم. تابستان در حال تمام شدن بود و خانهها در حال جمع شدن برای بازگشت به گُمبههای خشتی؛ لذا همه پشت سر هم روضه ها را میخواندند ایل ما به سمت خانههای زمستان کوچ کرد، مادرم آن روز سردرد بود؛ هروقت سردرد میشد از شدت درد برخی مواقع بیحال میشد. من و خواهرانم بر بالین مادرم مینشستیم گریه میکردیم. همیشه نگران از دست دادن مادرم بودم. به محض اینکه مادرم سردرد میشد لرزه بر اندامم میافتاد. اما آن روز حال مادرم طور دیگری بود.
۱. ميخو همان میخک است گیاهی همیشه سبز و بسیار معطر با خواص دارویی شگفت انگیز
۲. آجيل مشکل گشا نذر میکردند وقتی مشکل حل میشد شب جمعه چند نفر را جمع میکردند و آجیل میآوردند و قصهٔ پیرمرد خارکنی را تعریف میکردند که برای حل مشکلش به حضرت علی علیه السلام متوسل شده و جواب گرفته
۳. مَفرِشو یا مفشو، قنددان پارچه ای است با نقش و نگارهای زیبای پته دوزی مفرشوی دوا و آجیل و شکلات هم هست و امروزه حتی کاربرد جامدادی و كيف موبایل پیدا کرده است
۴. گُمبههای خشتی خانههای گنبدیاند ساخته شده از خشت یعنی گل قالب بندی شده پخته
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال شهدایی 🇮🇷☫┅┄
▪️ https://eitaa.com/shohadaes
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب از چیزی نمیترسیدم
زندگینامهی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
قسمت هشتم:
با پدرم آهسته چیزی میگفت، چند بار گفت خدا کریمه. پدرم به رغم اینکه جسم ضعیفی داشت اما خیلی قوی بود و سرِ نترسی داشت. یک روز همین نترسی کار دستش داد حبیب الله خان کدخدا به ده آمد آن روز برف باریده بود و مردان ده همگی بَرِ آفتابی نشسته بودند و با هم حرف میزدند. ما بچه ها هم برف بازی میکردیم حبیب الله خان به هر یک از مردان ده یک لول چندسانتی تریاک داد.۱ فقط به مُرید محمد که در آن روز استفاده میکرد نداد. پدرم خندید و این شعر را خواند عطای بزرگان امت را به جایی میآورد که نیایند به کار.۲ کدخدا ناراحت شد و به پدرم تندی نمود. به هر صورت معلوم شد برادر بزرگترم در جریان نگرانی مادرم است و آن قرض پدرم به بانک تعاون روستایی بود. پدرم نهصد تومان بدهکار بود به همین دلیل هی به خانه کدخدا رفت و آمد میکرد که به نوعی حل کند. بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم بارها گریه کردم، بالاخره برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گریه مادرم بدرقه شد و رفت. پس از دو هفته بازگشت.کاری نتوانسته بود پیدا کند، حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند من، تازه وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود.
اصرار زیاد کردم با احمد.۳ و تاجعَلی.۴ که مثل سه برادر بودیم با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی پور.۵ در حالی که یک لحاف، یک سارق.۶ نان و پنج تومان پول داشتم مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد، به او سفارش مرا خیلی نمود. اتوبوس شب به شهر کرمان رسید. اولین بار بود ماشینهایی به آن کوچکی میدیدم فولکس و پیکان محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی.۷ میدان باغ.۸ ایستاد. همه پیاده شده بودند جز ما سه نفر، با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحافها و دستمالهای بسته شده از نان و مغز پنیر هاج وواج مردم را نگاه میکردیم. مثل وحشی هایی که برای اولین بار انسان دیده اند گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند میترسیدیم، مانده بودیم کجا برویم.
۱. یکی از شئون میهمانداری با عزّت در میان قدیمیها به ویژه بین روستاییان و عشایر تعارف کردن اندکی تریاک طبیعی در مهمانیهای ویژه بوده است.
۲. گویی ضرب المثلی است به این معنا خداوند بزرگان مملکت را جایی می نشاند که به درد آن کار نمیخورند
۳. احمد سلیمانی (۱۳۳۶ تا ۱۳۶۳) پسر عموی قاسم بود و سردار شهید اسلام شد
۴. تاجعَلی سلیمانی (۱۳۳۶ تا ۱۳۶۰) زادهٔ قنات مَلِک بود و شهید راه وطن شد وصیت نامه اش را در وب خواهید جست.
۵. فامیل راننده آقای مهدی پور بوده و در سال ۱۳۹۸ به رحمت حق پیوسته است.
۶. سارق بقچه است دستمال بزرگی که وسایل را در آن میگذارند و میبندند
۷. در لهجه کرمانی، "روی" در این کاربرد یعنی "در، در محل"
۸. میدان یا چهارراه باغ ملی یا باغ ملی
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال شهدایی 🇮🇷☫┅┄
▪️ https://eitaa.com/shohadaes