#بیست_و_نهمین_شهید_محل
مصطفی نصر اصفهانی
فرزند: جعفر
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۸/۱۱
تاریخ تولد: ۱۳۲۴/۰۵/۱۰
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: چم هندی
علت شهادت: غرق شدن در رودخانه
محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۱
از عرش ندای ربنا می آید
آوای خوش خدا خدا می آید
فریاد که باز کنید درهای بهشت
مهمان خدا ز کربلا می آید
@monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید مصطفی نصراصفهانی فرزند جعفر
شهید مصطفی نصر اصفهانی در ۱۰ آبان سال ۱۳۲۴ شمسی در محله ی کارلادان در خانوادهای کشاورز و نسبتأ تهی دست پا به عرصه ی هستی نهاد. دوران کودکی را با رنج و مشقت فراوان پشت سر گذاشت. برای رفتن به مدرسه مسافت طولانی را با پای پیاده طی می کرد و بیش از دو یا سه سال تحصیل در کلاس اول ابتدایی اش طول کشید که این به علت فشار زندگی بود. چون مجبور بود در امور کشاورزی به پدر کمک کن. از تحصیل محروم شد و ایام نوجوانی را به کار کشاورزی مشغول بود. در حدود ۱۵ سالگی از آنجایی که امور کشاورزی زندگی خانواده اش را کفایت نمی کرد، مجبور بود که برای دیگران هم کار نه چند سالی را به خیاطی مشغول بود.
مصطفی در ۲۵ سالگی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج سه فرزند پسر به نامهای رسول حسین و امیر هستند. در دوران انقلاب به صفوف مبارزان و تظاهرات ضد طاغوتی پیوست و بعد از پیروزی انقلاب وارد بسیج مستضعفین شد. او از سال اول شروع جنگ همیشه در فکر این بود که به جبهه برود و به یاری کشورش برخیزد. تا اینکه بعد از عملیات رمضان به عنوان تدارکات چی به جبهه اعزام شد. از آنجا که مایل به شرکت در صفوف مقدم جبهه بود در همانجا آموزش نظامی دید و در گردان های رزمی تیپ امام حسین (ع) مشغول شد. در نهایت در تاریخ ۱۳۶۱/۰۸/۱۱ در مرحله ی اول عملیات محرم در منطقه ی چم هندی بر اثر اصابت ترکش به لقاء الله پیوست. پیکر مطهرش به اصفهان منتقل و در تاریخ ۱۳۶۱/۰۸/۲۵ در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
« روحش شاد »
@monarjonban
وصیت نامه شهید مصطفی نصراصفهانی جعفر
إنا لله وإنا إليه راجعون
به درستی که ما از طرف خدا آمده ایم و به طرف او باز خواهیم گشت.
با سلام و درود فراوان به حضرت مهدی ارواحنا فداء و نایب بر حقش خمینی بت شکن ، رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران ، و با سلام و درود بر تمام ایثارگران که شبانه روز در جبهه های نبرد با کفار بعثی به سر می برند. با درود بر تمامی شهدا از زمان آدم (ع) تا خاتم النبیین ، و تا کربلای خونین ایران که با خون خودشان درخت تنومند اسلام را آبیاری می کردند و نگه داشتند که صدمه ای به مکتب اسلام وارد نکنند . و درود بر ملت شهید پرور ایران که این چنین جوانان غیوری را به جبهه ها می فرستند ، و علاوه بر آن خودشان هم در صحنه نبرد با منافقین مزدور هستند که آن ها به اهداف پلیدشان نرسند.
ای مردم: تا زنده هستید از یاری دین قران و امام عزیز و مکتب انسان ساز اسلام و تا ظهور حضرت مهدی دست بر ندارید. والله اگر کوتاهی کنید، دشمنان خواب نیستند و شما را به تباهی و نابودی می کشند ، و از این روحانیت که در صحنه بوده و هستند از زمان رسول الله تا به حال دلسوز برای اسلام و ملت بوده اند دست برندارید.
@monarjonban
#سی_اُمین_شهید_محل
رضا نصر اصفهانی
فرزند: محمدعلی
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۸/۱۱
تاریخ تولد: ۱۳۴۲/۰۳/۰۲
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: عین خوش
علت شهادت: اصابت ترکش
محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ مفقود الاثر
@monarjonban
تقدیم به شهدای گمنام
دعا کنید که من ناپدید تر بشوم / که در حضورخدا رو سفید تر بشوم
بریده های من آن سوی عشق گم شده اند / خدا کند که از این هم شهید تر بشوم
به جست و جوی من و پاره های من نروید / برای گم شده تن، پی کفن نروید
به مادرم بنویسید جای من خوب است /که بی نشانه شدن در همین وطن خوب است
در این حدود، من پاره پاره خوشبختم /در آستان خدا بی کفن شدن خوب است
همیشه مهدی موعود در کنار من است / ودست های ابالفضل سایه سار من است
خدا قبول کند این که تشنه جان دادم / و کربلای جدیدی نشان تان دادم
به جست و جوی من و پاره های من نرو / برای گم شده تن، پی کفن نروید
میان غربت تابوت ها نخواهیدم / به زیر سنگ مزار - ای خدا!- نخواهیدم
منم و خار بیابان که سنگ قبر من است /دعای حضرت زهرا (س) مزید صبر من است
خدا که خواست ز دنیا بعید تر بشوم / که زیر بارش سرب و اسيد ، تر بشوم
خودش به فکر من و تکه های من است /دعا کنید از این هم شهید تر بشوم
@monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید رضا نصر اصفهانی محمد علی
اولین شهید خانواده ، مفقود الاثر »
شهید رضا نصر اصفهانی فرزند
محمدعلی در تاریخ ۱۳۴۲/۰۳/۰۲ در محله ی منارجنبان به دنیا آمد. هنوز سه سال از عمرش نگذشته بود که مادرش بر اثر بیماری سل از دنیا رفت. پدرش برای اینکه بتواند فرزندانش را سر و سامان دهد با زن دیگری ازدواج کرد. آن زمان آنقدر کوچک و خونگرم بود که نامادری را آبجی صدا میکرد. وفاداری نامادری او مهربانی بی نظیر او نیز در حق رضا بسیار زیاد بود. رضا به همراه دو خواهر کوچکش در کنار هم زندگی جدیدی را آغاز کردند. پس از مدتی نامادری یک فرزند دختر و یک فرزند پسر به دنیا آورد که نام او را حسن گذاشتند. حالا دیگر رضا یک برادر کوچک هم داشت که با هم بازی کنند و پشت و پناه هم یکدیگر باشند. رضا از پنج سالگی به همراه پدر به میدان میوه و تره بار می رفت. یک بار هم در آنجا تختهی یکی از جعبه های میوه به چشمش برخورد می کند و خال قرمزی در چشمش ایجاد میشود. در شش سالگی چشمش را عمل کردند و تا حدودی بهبودی یافت. در این مدت نامادری مهربان، با عشق و علاقه از رضا نگهداری می کرد و هیچ فرقی بین او و فرزندانش نمی گذاشت. هنگامی که رضا پا به مدرسه
گذاشت از شدت علاقه و وابستگی از او جدا نمی شد. او کم کم بزرگ شد و کلاس های درس ا را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. درست زمانی که می خواست دیپلم بگیرد، تصمیم گرفت به جبهه برود.
در جریان انقلاب همگام با بقیه ی مردم در تظاهرات شرکت می کرد و کارهایی مثل: تهیه ی عکس و سخنرانی های امام خمینی و تکثیر بین جوانان محله را پیگیری می کرد و شب ها تکبیر می گفت و اینگونه وفاداری و عشق خود را به انقلاب نشان می داد. قبل از جنگ تصمیم گرفته شد برای او از دختری خواستگاری کنند. اما جنگ که آغاز شد دیگر مایل به ازدواج نبود. رضا و حسن علاوه بر برادر مثا دو رفیق بودند و به هم نزدیک بودند. هر دو با ام به مسجد و کلاس های قرآن می رفتند. با خواهرانشان صمیمی و مهربان بودند. در
و در نگهبانی های شبانه هر دو با هم شرکت می کردند.
زمانی که جنگ آغاز شد او هم به خودسازی و تهذيب روح پرداخت.آموزش های نظامی را فرا گرفت و در رشته ی کونگ فو مدتی به ورزش رزمی پرداخت. سپس به فرمان امام خمینی عازم جبهه شد. به خاطر بدن ورزیده ای که داشت به واحد تخر عنوان تخریب چی مشغول مبارزه با دشمن شد. مدتی در جبهه بود که بر اثر موج ان موجی شد و مدتی در بیمارستان اهواز بستری بود. البته به کسی در این رابطه حرفی بود. پس از ترخیص از بیمارستان به اصفهان آمد. زمانی که در اصفهان بود جنازه ی بس عمویش که در عملیات محرم شهید شده بود را آوردند. هنوز چند روزی از حضورش در اصفهان نگذشته بود که می گفت من باید به جبهه بروم. وقتی نامادریش می گفت: بمان به جبهه نرو که مبادا برایت اتفاقی بیفتد و اگر اتفاقی برای تو افتاد مردم چه خواهند گفتم می گویند شاید از دست نامادری فرار کرده و رفته جبهه و رضا در جواب می گفت شما به این حرفها گوش ندهید ما هر کاری بکنیم باز مردم حرف خودشان را می زنند. وقتی به جبهه رفت شانزدهم ماه محرم بود و ۱۶ روز بعد یعنی ۱۳۶۱/۰۸/۱۱ پخبر مفقود الاثر شدنش را آوردند. این شهید به مدت ۱۸ ماه در مناطق جنگی بود تا اینکه در دشت عباس و در منطقه عملیاتی محرم شهید و مفقود الاثر گردید و تاکنون خبری از پیکر مطهرش نرسیده است.
لازم به ذکر است برادر شهیدش مجتبی (حسن) نیز در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ به برادر شهیدش پیوست که شرح زندگی او نیز در ادامه" پنجاه دومین شهید " آورده شده است
.
« روحش شاد»
@monarjonban
#سی_و_یکمین_شهید_محل
عبدالرسول زارع چاووشی
فرزند: عبدالعلی
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۸/۱۱
تاریخ تولد: ۱۳۴۴
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: عین خوش
علت شهادت: اصابت ترکش
محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۱
خوشا آنان که با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار
شهادت را پسندیدند و رفتند
@monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید عبدالرسول زارع چاوشی عبدالعلی
او در سال ۱۳۴۴ در اصفهان متولد شد. ابتدا می خواستند نامش را علیرضا بگذارند ولی با مخالفت بزرگترها چون نام عمویش علیرضا بود این اسم را نپذیرفتند بنابراین نام او را عبدالرسول گذاشتند. سالها گذشت و رسول بزرگ شد و پا به مدرسه گذاشت و هم زمان با درس و مدرسه در مغازه ی پدر به او کمک می کرد. این شهید بزرگوار دوران ابتدایی را در مدرسه ی محل طی کرد و تا سوم دبیرستان ادامه داد.
با اوج گیری انقلاب اسلامی شهید عبدالرسول در تظاهرات شرکت می کرد و همان کارهایی که سایر جوانها انجام میدادند را انجام میداد. یک بار هم به همراه پدرش به دیدار امام خمینی (ره) رفتند. از لحظات دیدار با امام بسیار تعریف می کرد. زمانی که امام رحمه الله علیه فرمان تشکیل بسیج را دادند. او نیز به عضویت بسیج درآمد و فعالیت هایش بیشتر و بیشتر شد. شهید عبدالرسول عشق فراوانی به حضرت امام حسین در ابر حضور در دسته های عزاداری وقتی عزاداری در منزلشان برگزار می شد با خانه را تمیز و از عزاداران پذیرایی می کرد و خودش را خادم امام حسین (ع) میدانست.
شهید عبدالرسول اهل مزاح و شوخی بود مخصوصا با پسر عموهایش. اگر پول آن را برای ظاهر خود خرج نمی کرد بلکه سعی می کرد کتابی تهیه کند و از بین کت رسالهی امام خمینی (ره) و کتب دینی علاقه ی زیادی داشت. به سر و وضع و لباس خودد رسیدگی می کرد. حتی وقتی جبهه بود دوستانش می گفتند قبل از اینکه به عملیاتی خودش را مرتب می کرد و موهایش را شانه میزد و مقداری عطر به بدنش میزد. در هما عملیات با عطر و بوی خوش به فیض شهادت نائل آمد. زمانی که می خواست به جبهه برود اپدرش در مسافرت بود و مادر رضایتنامه او را امضا کرد و عازم جبهه شد. حدود سه ماه در جبهه بود و یک بار به مرخصی آمد وقتی دوباره می خواست برود با همه خداحافظی کرد دوستانش به او می گفتند این بار شهید میشوی و او می گفت من لیاقت ندارم، اعضای فامیل به او گفته بودند به جبهه نرو و او در جواب گفته بود من به دانشگاه می روم و جبهه جایی است که انسان در آن خود سازی می کند. یک بار هم خودش خواب دیده بود و اینگونه تعریف کرد که خواب دیدم شهید شدم و مرا در تابوت گذاشتند و برای من قبری گنده بودند و خودم را می دیدم که دور تا دورم شلوغ است. وقتی من را بلند کردند که در قبر بگذارند از خواب بیدار شدم. در نهایت وی پس از حضور در عملیات محرم در تاریخ ۱۳۶۱/۰۸/۱۱ و در منطقه عملیاتی عین خوش به فیض عظمای شهادت نائل و پیکر مطهرش پس از تشییع با شکوه در گلستان شهداء اصفهان بخاک سپرده شد.
« روحش شاد »
@monarjonban
فرازی از وصیت نامه شهید عبدالرسول زارع چاوشی عبدالعلی
بسم الله الرحمن الرحيم ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم
یرزقون
شهادت می دهم به وحدانیت و یگانگی خدا ، به پیام آوری و رسولی محمد ، به امامی و رهبری علی (ع) و یازده فرزند درخشان او مخصوصا حضرت مهدی موعود (عج) و به نایبی خمینی که رحمت و درود شایان خدای عز و جل به همه آنها ، و خشم و غضب خدای تبارک و تعالی بر دشمنان آنها ، بت پرستان ( ماده پرستان ) و منافقان (داخلی و خارجی) باد.
بعد از این که به این درجه اعلا نایل گردیدم ، از پدر و مادر ، خواهر و برادر، دوستان و آشنایان و اقوام خود طلب حلالیت می کنم ، و تمامی آنها را به این نکات جلب می کنم : البته این بنده حقیر خدا ، خیلی کوچکتر است از آنکه بخواهد به پدر و مادری که فرزند جوانش آن را تا سن ۱۸ سالگی با ناز و نعمت بزرگ کرده و آن را فدایی راه خدا می کنند، و آن خواهر و برادری که دست از محبت برادری خود کنده و به خود افتخار می کنند که برادرشان در جهاد في سبيل الله شهید شده ، و آن مردمی که از مال تا جان خود چنان ایثار می کنند که موجب شادی قلب رهبر شیعیان جهان مهدی موعود (عج) می شوند ، نصیحت و موعظه کنم ، ولی چه کنم که هرچه می خواهم صرف نظر کنم می ترسم از آینده ، و لذا مرا به مسؤلیت وا می دارد ، و از طرفی خدای کریم بندگان حقیرش را هم در برابر جریانات مسؤل می داند .
به جبهه نرفتیم و از جان ایثار نکردیم مگر از برقراری صحیح نماز آنطوری که مورد توجه ائمه اطهار است ، سعی کنید که همیشه آن را به جماعت برقرار کنید تا روح اعتماد در جامعه ریشه گیرد . دروغ گفتن ، سوگند به دروغ ، غیبت ، ناسزا گفتن ، تهمت ، سخن چینی ، عیب جویی از مؤمن ، حسد ورزیدن ، ریا و خودنمایی را به کنار بگذارید ، زیرا اینها موجب آشفتگی در جامعه می گردد ، از درشتی در مقابل پدر و مادر ، نگاه کردن به نامحرم ، عهد و پیمان شکنی ، لهو و لعب گوش دادن ، همنشینی با فاسقان ، سبک شمردن نماز ، و کفران و ناسپاسی در مسئولیت ، خوردن مال حرام بپرهیزید که موجب بی بند و
در جامعه می گردد ، وترک کنید خیانت در امانت ، کوچک شمردن گناهان ، شوخی، بخل ورزيدن ، و چاپلوسی را
از خانه خارج گردد . و
او بزله گویی ، شنیدن لغو و بیهوده ، اسراف ، کبر و غرور ، بخل ورزيدند که موجب تزلزل در ایمان است . خواهران را مخصوصا سفارش می کنم به حجاب آن جامعه ای که خود را اسلامی بنامد و خواهری بدون حجاب کامل از خانه خارجی از همه اینها به خدا پناه ببرید .
در سخت ترین شرایط همه احتیاجات خود را از خداوند متعال بخواهید ، با خواند دعاها مخصوصا دعای کمیل و ندبه خود را در برابر خدای رحمان خاضع و خاشع بدانید یادتان نرود که خواندن قرآن در خانه ها موجب روشنی آن خانه است.
خداوند انشاء الله به شما توفيق اطاعت و بندگی ترک حرام و فعل حلال و احساس مسئولیت عنایت بفرمایید .
والسلام
۱۳۶۱/۰۸/۰۵
@monarjonban
#سی_و_دومین_شهید_محل
علی نصر اصفهانی
فرزند: عبدالحسین
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۸/۱۱
تاریخ تولد: ۱۳۴۵/۰۱/۱۰
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: عین خوش
علت شهادت: ترکش
محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۱
ای شهیدی که ز خون تو کفن رنگین است
شهر در سوگ تو ماتم زده و غمگین است
سرخی خون تو هرگز نشود پاک ز خاک
دلت آینه خورشید حقیقت بین است
@monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید علی نصر اصفهانی عبدالحسین
شهید علی نصر اصفهانی فرزند عبدالحسین در تاریخ ۱۳۴۵/۰۱/۱۰ در محله ی کارلادان متولد. تحصیل را تا مقطع راهنمایی ادامه تحصیل داد. بعد از اتمام مدرسه به سر کار رفت. زمانی که انقلاب شروع شد بیشتر وقت خود را صرف امور بسیج و محله می کرد. مدتی نگذشته بود که از کاردست کشید و به پادگان غدیر اصفهان اعزام شد تا آموزش های نظامی خود را تکمیل کند. بعد از آموزش به کردستان اعزام شد و دو ماه در کردستان حضور فعال داشت. بعد از دو ماه که در کردستان بود خانواده نامه ایی برای او فرستادند که چرا برای پدر و مادرش نامه نمی فرستد و او نامه ایی برایشان فرستاد که در آن گفته بود کمی به فکر آنها بیافتید که بیش از ۲۰ ماه است به دست کردها اسير هستند آنها هم پدر و مادر دارند. من که دو ماه است از شما دور هستم ببینید چه به حال شماست وای به حال آن بند که فرزندشان ماه هاست در اسارتند.
از خاطرات باقی مانده از آن شهید اینکه: شهید علی نصر بعد از سه ماه از کردیا به اصفهان آمد و مدت کمی نزد خانواده خود بود و دوباره به جبهه اعزام شد و در عملیات رمضان شرکت کرد. در آن عملیات ترکشی به بدنش اصابت کرد و او را به بیمارستان ژاندارمری تهران منتقل کردند. حدود هشت روز که در بیمارستان بود به برادرش تلفن زد و گفت که من در بیمارستان بستری هستم. پدر و مادرش به آن بیمارستان رفتند. وقتی چشمش به پدر مادرش افتاد گفت برای من ناراحت نباشید. و من از اینکه در این بیمارستان هستم ناراحتم که نمی توانم در عملیات بعدی شرکت کنم. می گفت: دوستان خوبی داشتم که پیش چشمانم شهید شدند و من چنین لیاقتی نداشتم. بعد از مرخص شدن از بیمارستان حدود یک ماه در اصفهان بود و تمام این شب ها را در شبگردی و نگهبانی از محله به همراه دوستانش شرکت می کرد. به دلیل مجروحیت حال خوبی نداشت طوری که بچه های محل به او می گفتند على تو چرا به نگهبانی می آیی؟ تو مریض هستی و باید استراحت کنی. اما علی به این حرفها گوش نمیداد و هر طور بود در کنار بچه ها به نگهبانی می پرداخت.
بعد از بیست روز استراحت دوباره به جبهه اعزام شد و در عملیات محرم شرکت کرد. برادرش یکی دو روز قبل از عملیات به دیدن علی در جبهه رفت و چند عکس یادگاری با هم گرفتند و پس از درد دل با هم خداحافظی کردند. آن عملیات با رمز یا زینب در منطقه عین خوش آغاز شد و علی در تاریخ ۱۳۶۱/۰۸/۱۱ بر اثر اصابت ترکش به لقاءالله پیوست و پس از انتقال به اصفهان در تاریخ ۱۳۶۱/۰۸/۱۸ به همراه سایر همرزمان شهیدش در گلستان شهدا به خاک سپرده شد.
« روحش شاد »
@monarjonban
وصیت نامه شهید علی نصراصفهانی عبدالحسین
اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ملت ما با تمام قوا ایستاده اند (امام خمینی)
ملت ما تنها در مقابل مرگ تسلیم است ، و هیچکاری از ابرقدرتها برنمی آید . پس چه بهتر که این مرگ در راه خدا باشد که انسان او را می پرستد، و در صورت شهادت انسان به خدا نزدیک می کند که آنرا ملكوتش نامند ، بهشتش نامند، زندگی خفت بار را هیچ وقت وقت قبول نخواهم کرد. مرگ سرخ و شهادت را بر آن ترجیح خواهم داد و به آرزوی خود خواهم رسید .
شهادت شربتی است که هرکس توان آن را ندارد بنوشد، مگر اینکه از تمام قید و بند مادی و ظاهری گذشته ، راه حق علیه باطل را پیدا کند . بله این راه ، راه سعادت و پیروزی است ( بقول شهید شریعتی اگر میتوانی بمیران و اگر نمی توانی بمیر) . امین رب العالمين
از خداوند طلب کردم تا زمانی که لیاقت شهید شدن را ندارم شهید نشوم ، و این را می دانم که آخرین لحظات خوشم همان لحظاتی است که چشمانم بسته می شود . از تمام ملت ایران می خواهم که با اطاعت از امام بزرگمرد ، که فقط برای خدا و بنفع مستضعفین عليه مستکبرین قیام کرد ، پشتیبانی کنند ، که انشا الله اسلام در سراسر جهان را خواهد گرفت . و به خانواده خود می گویم به تمام دوستان و آشنایان بگوئید : جان من هدیه ای در راه اسلام و امام است . به تمام این ملت گوش زد می کنم که قدر امام خود را بدانند و از بیانات گهر بارش استفاده کنند ...
برادرانم : یاد خدا بهترین و برترین بادها است . برادرانم : اسلحه ام را زمین نگذارید و راهم را ادامه دهید که اطمینان دارم ادامه می دهید . سخنی هم به مادرم دارم ، مادر جان حال وقت آن رسیده که رسالتت را نشان دهی . مادر جان گریه نکن بخند و شاد باش زیرا در راه مقدسی جان خود را تسلیم کردم ، تسلیم خدای بزرگ و مادرم هرگونه افسردگی مطمئن باعث عذاب روحم می شود . مادر: من پسر خوبی نبودم امیدوارم مرا عفو کنی.
اکنون که وصیت نامه مرا باز می کنید و می خوانید می دانم چشمانتان گریان می شود ، در نهاد هر خانواده ای است که هر وقت ، فردی از خانواده اش شهید می شود ، یا می میرد ، در لحظه اول غمگین می شود ، ولی من انتظار دارم در لحظه شنیدن مرگ من ، غمگین نباشید و خوشحال باشید . و در ضمن خرج دامادی من سه ماه روزه گرفته و نماز بخوانید . به امید پیروزی حق علیه باطل ...
والسلام .
على نصراصفهانی
@monarjonban
#سی_و_سومین_شهید_محل
سعید نصر کارلادانی
فرزند: احمد
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۸/۱۱
تاریخ تولد: ۱۳۴۷/۰۶/۳۱
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: رودخانه چم هندی
علت شهادت: غرق شدن در رودخانه در عملیات محرم
محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۶
در عشق نمی توان زبان بازی کرد
می باید ایستاد و جانبازی کرد
از خون شهید شرمتان باد مگر
با حرمت لاله می توان بازی کرد
@monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید سعید نصرکارلادانی احمد
« دومین شهید خانواده »
سعید در سال ۱۳۴۷/۰۶/۳۱ در اصفهان در خانواده ای مذهبی و متدین به دنیا آمد. از همان ابتدا به مدرسه علاقه داشت و در برنامه های مذهبی شرکت می کرد. دوران دبستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت..
سعید اخلاقی نیکو داشت و خنده رو بود. پشت سر هیچکس حرف نمیزد و غیبت کسی را نمی کرد. با اینکه ۱۴ سال بیشتر نداشت اما وجودش سراسر عشق به خدا بود. گاهی اوقات از مادرش سئوالات عجیبی در مورد بهشت و جهنم و آخرت میپرسید ولی مادر معلومات زیادی نداشت و به او می گفت باید مرا ببخشی که نمی توانم جواب دهم و باید از کسی سوال کنی که بتواند جواب دهد. سعید در دعاهای کمیل و توسل و نماز جمعه شرکت می کرد.
او در دوران انقلاب اسلامی در اکثر راهپیمایی هایی که علیه رژیم پهلوی بود شرکت می کرد تا اینکه شاه سرنگون شد. از آغاز جریانات انحرافی بنی صدر شدیدا با او مخالف بود تا معتقد به خط امام بود. نسبت به آیت الله بهشتی و دیگر یاران امام علاقه ی زیاد است. با آغاز جریانات منحرفانه منافقین نیز شدیدا با آنها مخالفت داشت و آنها را سدی در مقابل پیشرفت انقلاب میدانست.
با شروع درگیری ها در کردستان، برادرش مجید که کلاس دوم دبیرستان بود درس را رها کرد و به جبهه رفت تا با ضد انقلاب مبارزه کند. مجید شش ماه در کردستان بود که جنگ شروع شد او از کردستان به اصفهان آمد و از آنجا به جبهه اعزام شد. قریب دو سال در جبهه حضور داشت و در اکثر حمله ها شرکت می کرد چندین بار هم زخمی شد و در نهایت در عملیات بیت المقدس در شهر خرمشهر شهید شد.
سعید نصر بعد از شهادت برادرش (مجید) تحت تاثیر قرار گرفت و علاقه ی زیادی داشت که به جبهه برود. کلاس دوم راهنمایی را تقریبا تمام کرده بود که با برادران تدارکات به جبهه رفت. سه ماه در جبهه حضور داشت و در یکی از حملات نیز شرکت کرد. بعد از سه ماه مرخصی گرفت و به اصفهان آمد. می گفت: دوست ندارم در تدارکات تیپ امام حسین (ع) باشم و می خواهم این بار به عنوان رزمنده به جبهه بروم. بعد از ۱۰ روز که از آمده بود دوباره به مناطق جنگی بازگشت. تا اینکه عملیات محرم آغاز شد و در شب عملیات محرم در تاریخ ۱۳۶۱/۰۸/۱۱ در یکی از محورهای عملیاتی محرم در رودخانه ی چم ی غرق شد و به شهادت رسید و روح بلند و ملکوتی اش به برادر شهیدش پیوست.
« روحش شاد »
@monarjonban
وصیت نامه شهید سعید نصر کارلادانی احمد
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون
مپندارید که شهیدان راه خدا مردند بلکه زنده به حیات ابدی شدند و در نزد پروردگارشان روزی خواهند خورد.
با سلام و درود فراوان و پر افتخار به امام زمان (عج) و نایب بر حقش امام خمینی و شهیدان به خون قلتان اسلام که در راه زنده کردن اسلام به شهادت رسیدند و راهی کوی حسین شدند. هم اکنون که شهادت نصیبم شده و پروردگار عالم مرا به درگاهش قبول کرده است، پس، پدر و مادرم و خواهر و برادرانم از شما می خواهم که برای من گریه نکنید، و هیچ ناراحت نباشید باید بدانید که " إنا لله و انا اليه راجعون " ما از پروردگار عالم هستیم و باید به سوی او برگردیم و اگر گریه کردید برای حسین گریه کنید، چون که ما راه حسین را رفته ایم و همین انقلابی که این همه جوان در راه به هدف رساندنش شهید شدند
این انقلاب سر چشمه و ریشه اش از عاشورای حسین و خون های حسین است . پدر و مادرم من در حق شما بدی کردم مرا ببخشید تا خدا هم مرا ببخشد ، و پدرم و مادرم اگر شما ناراحت باشید من هم ناراحتم و اگر شما خوشحال باشید من هم خوشحالم، دیگر سخنم با دوستانم و آشنایانم است ، که از آن ها می خواهم که از هر اشتباهات فکری و نفسی دوری کنند و بر هواهای نفسانی خود غلبه کنند ، همان طوری که جهاد اصغر ، جهاد با تمام ابر قدرت ها است ، و جهاد اکبر، جهاد با هوای نفس است ، و من از شما می خواهم دست از روحانیت ندارید که اسلام بدون روحانیت غلط و اشتباه است. و همیشه اشعارتان دعا به ما باشد.
و سلام علیکم و رحمه الله و بركاته
خدایا خدایا تا انقلابی، مهدی خمینی را نگه دار
سعید نصر کارلادانی
۱۳۶۱/۰۸/۰۷
@monarjonban
#سی_و_چهارمین_شهید_محل
علیرضا شاه زمانی
فرزند: حسن
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۸/۱۸
تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۰۲/۲۵
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: شلمچه
علت شهادت: اصابت ترکش
تاریخ خاکسپاری: ۱۳۷۱ (پس از ۱۰ سال)
محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه ۳۲
پس از عمری غریبی بی نشانی
خدا می خواست در غربت نمانی
از آن سرو خرامان تو هر چند
پلاکی بازگشت و استخوانی
@monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید علیرضا شاه زمانی
این شهید بزرگوار در ۲۶ اردیبهشت سال ۱۳۴۳ چشم به جهان گشود که مصادف از ماه محرم بود . می خواستند نامش را حسین بگذارند ولی چون پدربزرگش این نام را داشت، نام او را علیرضا گذاشتند. او زیبا و خوش زبان و باهوش بود به خاطر همین در ۶ سالگی به اصرار خودش که دوست داشت به مدرسه برود، با یک تست هوش در مقابل مدیر مدرسه به کلاس اول وارد شد. در همین سن بود که از مسجد محل خواستند تا جزء بچه های هیئت اشون و سقای امام حسین (ع) در روزهای عزاداری باشد. .
در دو سالگی هر دو دستش تا ارنج در یک حادثه سوخت ولی از خدا خواست این دست ها سالم بماند و فدای سالار و مولای خویش بشود. در ۸ سال مسجد محل در خیابان تاج رفت و نماز را نزد روحانی آن مسجد خواند و یک شلوار هدیه گرفت. هرچه بزرگتر شد تمایل بیشتری به افراد مذهبی پیدا می سالگی با جوانی به نام شیخ حسن آشنا شد که مذهبی و ضد شاه بود، بنابراین با آگاهی بیشتری به انقلاب پیوست و با اولین ندای رهبری امام خمینی که دستور دادند باید و بریزید و بر ضد شاه شعار دهید او همچون جوانان مسجد دیگر مردم محل به خیابان ها را و شب ها به مسجد می رفت و بعد هم با پیروزی انقلاب به عنوان یک بسیجی مخلص شی به فعالیت کرد. در اوایل انقلاب شبها برای امنیت محل از دست منافقان آن زمان به کشت و پاسداری مشغول بودند و روزها هم به درس و فعالیت های انقلابی برای مردم و دفاع از انقلاب می پرداخت.
با شروع جنگ تحمیلی او تقریبا درس را رها کرد و برای آموزش مراحل جنگی بده اهواز رفت و در جنگ های نامنظم دکتر چمران شرکت کرد و اولین دوره ی آموزشی را پشت سر گذاشت. نامه ی خود نوشته بود:« پدر جان من دارم کار با اسلحه آر پی جی را یاد میگیرم.» و بعد از این دوره بیشتر وقت خودش را در جبهه گذراند. از فعالیت های دیگر او رفتن به کرمانشاه بود. در روستای کنگاور شروع به تبلیغات اسلامی در آن محل کرد. غیر از پاسداری یکی از کارهایش این بود که معلم احکام آنجا باشد. هرچه بزرگتر شد با کمال تر و صبور تر شد. اخلاق خوش او باعث شده بود که جوانان بیشتری گرد هم جمع شوند و این هدف خوبی برای جذب آنان به انقلاب اسلامی بود. او تحصیل در دبیرستان را نا تمام رها کرد و دوباره عازم جبهه شد. در عملیات فتح المبین شرکت کرد و بعد از آن در عملیات آزادسازی خرمشهر و عملیات رمضان شرکت کرد. وقتی که عملیات رمضان بود به خانه آمد به مادرش گفت: مادر چه دعایی کرده بودی که همه دوستان من مثل گل پرپر شدند ولی من در آن جمع سالم ماندم و مادر گفت به خداوند گفتم: خدایا همان طور که شیشه را در بغل سنگ نگه میداری فرزند مرا هم مواظبت کن. به هر حال او برای بار دوم عازم کرمانشاه شد و سپس به مرخصی آمد و به مشهد مقدس و در آنجا با خدای خود و امام رئوف خود به راز و نیاز پرداخت بعد از آن سفر روحانی و معنوی با دلی آرام تر و با رضایت بیشتری که این بار از پدر و مادر خویش گرفته بود به جبهه رفت و در عملیات محرم در سال ۱۳۶۱ شرکت کرد. به مادر خود گفت: دور مرا یک خط قرمز بکش فرزندان دیگری هم داری هرچه حسرت برای من داری از خدا بخواه برای آنان برآورده کند، به پدر هم قول داد که بعد از این سفرش به جبهه برود. حتما سر کار میروند و یا درس را تمام می کنم او آنقدر مهربان و با التماس نگاه میکرد که پدر هم مخالفت کرد و همه راضی به رفتن او شدند.
عملیات محرم پایان گرفته بود و بیشتر هم رزمائش به شهادت رسیدند علیرضا در دوستی و رزم و گفتار خویش و در عمل ثابت قدم بود و این را در جبهه های جنگ حق علیه و ثابت کرد. تا اینکه بالاخره به فیض شهادت نائل آمد اما مدتها پیکر مطهرش مفقود الاثر بود و بعد از ده سال غریبی در خاک دشمن جسد مطهرش به وطن بازگشت، علیرضا در محرم سال ۱۳۴۳ به دنیا آمد و دهم محرم سال ۱۳۶۱ ( ۱۳۶۱/۰۸/۱۸ ) در عملیات محرم چشم از این دنیا فرو بست و به همراه دیگر یاران حسینی اش به خیل شهدا پیوست و در گلستان شهدا اصفهان به خاک سپرده شد.
لازم به ذکر است پس از آنکه عملیات محرم به پایان رسید اکثر رزمندگان به خانه های خود بازگشتند و عده ای هم اسیر شدند ولی از علیرضا خبری نشد. در محل زمزمه هایی می کردند، ولی کسی به خانواده حرفی نمی زد . از هر رزمنده ای که برگشته بود می پرسیدند ولی آنها گفتند که ما او را ندیدیم و یا می گفتند به زودی برمی گردد. تا اینکه لباس های او را به تعاون سپاه آورده بودند و اطلاع دادند که علیرضا را پیدا نکردیم و ایشان مفقود شده است. خودش بارها گفته بود که عاشق مفقود شدن است. یک سال بعد از طرف سپاه به خانواده اعلام کردند که برای ایشان مراسم بگیرید. چند ماه بعد یکی از دوستانش که اهل نجف آباد بود به منزل شهید آمد و وقتی دید هنوز از علیرضا خبری نشده این گونه تعریف کرد که در شب عملیات، من علیرضا را دیدم که همراه دوست خود مهرابی داوطلب شدند تا برای شناسایی زودتر خط مقدم بروند. ساعت ۱۰ بود که آنان حرکت کرده اند، چهار تا موتور بودند و ۸ نفر که دو تای آنها آر پی جی زن بودند و علیرضا هم یکی از آن دو نفر بود. او با خنده به من گفت: چای را دم کن تا وقتی ما برگشتیم چای تازه دم بخوریم، قرار بود سر ساعت این دو گروه برگردند و خبر بدهند اما نیامدند و عملیات سال ۱۳۶۱ در ساعت ۱۲ انجام شد.
سپیده ی صبح زد ولی آنها برنگشتند و هیچ اثری از این هشت نفر بعد از عملیات پیدا نشد با وجودی که منتظر برگشتش بودیم ولی از حرف های این دوستش معلوم شد که او دیگر پیش ما برنمی گردد.
او همیشه می گفت بار خدایا چگونه زیستن را تو به من بیاموز و چگونه مردن راه تو به من بیاموز. عاشق امام خمینی بود و از کسانی بود که پیرو خط امام بودند. هميشها حدیث را زمزمه می کرد:« بزرگترین جهاد جهاد با نفس است.»
« روحش شاد »
@monarjonban
وصیت نامه شهید علیرضا شاه زمانی
بسم الله الرحمن الرحيم
اگر این لحظه که وصیت نامه من برای شما قرائت می شود من شهید شده باشم بدان که خدا پیش از آنچه در مغز خویش می پندارید بر من رحم کرده و به این درجه رسانده است.
اللهم صل على محمد و آل محمد السلام علیک یا ابا عبد الله و یا انصار الحسن السلام علیک یا صاحب الزمان بابی انت و امی . سلام علیک ای شهیدان راه حق ، و سلام برتر ای خمینی ای روح خدا و ای نائب بر حق مهدی (عج) ای پیر متقی ای زاهد شب و شیر روند ای محمد زمان .
و اینک ای پدر و مادر عزیزم که به راستی من هیچگونه خدمتی به شما نکرده بلکه باعث عذاب و ناراحتی شما نیز بوده ام و نمی دانم که بالاخره شما مرا حلال می کنید یا نه؟
و اما سلام بر شما ای امت مسلمان پیرو خط امام و ای امت شهید پرور ای دوستان و آشنایان.
قبل از هر سخنی با شما از تمامی برادران که جهت تکامل من رحمت کشیده اند تشکر کرده و از آنان التماس دعا دارم . و اما سخنی را با شما و دوستان و امت قهرمان ایران به طور خلاصه آغاز میکنم ، و چه بهتر که این سخن را از زبان انبیاء و ائمه اطهار سلام الله عليهم اجمعین استفاده کنم شاید تاثیری بر روی جوانان ما بگذارد، و این سخن کلام گیرد. و بعد از پایان آن نماز تنها معبود خود را خدا بدانی و در کوچک ترین کارهایت به غیر از او از دیگری کمک نگیری و از گناهانی همچون حسد و غرور ریا و .... دوری کنی و تواضع داشته باشی آنهم فقط در برابر الله . و در آخر پدر و مادر گرامی عاجزانه تقاضای حالیت و احتیاج به دعاهای شما دارم ، در شهادت من اگر اشک ریختید برای پاکی گناهانم بریزید و مرا ببخشید که نتوانستم جبران زحمات شما را بکنم.
( والسلام . حقیر کربلای حسین) ، علیرضا شاه زمانی ۱۳۶۱/۰۸/۰۵
@monarjonban
#سی_و_پنجمین_شهید_محل
حسنعلی نصر اصفهانی
فرزند: حسینعلی
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۰۱/۲۱
تاریخ تولد: ۱۳۴۱
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: عین خوش (شرهانی)
علت شهادت: انفجار مین
محل مزار: مفقود الاثر
به یاد شهید جاوید
استخوانها به شهر بر گرديد، دلمان عطر خاک می خواهد
آسمان هم برای دیدن خود ، تکه ای از پلاک می خواهد
استخوانها کمی هوا ابریست ، چه بگویم شما که می دانید
گفتن از بالهای خون آلود ، سینه ای چاک چاک می خواهد
ماه هر شب از التهاب زمین، به خودش از حریق می پیچد
اینطرف ها که نیستید از شرم ، ماه شاید مغاک می خواهد
من از روزها دلم خون است ، تو کجایی که عشق بنویسی؟
شاید اصلا سرودن از تو و عشق ، قلمی دردناک می خواهد
قاب عکست به سینه دیوار ، چشمهایت هوای رفتن داشت
تو و انگشت های نا آرام... دستهایی که ساک می خواهد
روی دستان شهر می پیچید ، عطرتان در مشام گنجشکان
بین این روزهای مصنوعی ، کوچه ها عطر تاک می خواهد
@monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید حسنعلی نصر اصفهانی
شهید حسنعلی نصر اصفهانی فرزند حاج حسینعلی در سال ۱۳۴۱ در محله ی کارلادان و در یک خانواده ی کاملأ مذهبی به دنیا آمد. پدرش مرحوم حاج حسینعلی به معتمدین و متدیین محله بود که در محافل مختلف با صدای خوش ادعیه می خواند این مرد این نکته قابل توجه است که حاج آقا صفوی (امام جماعت فقيد مسجد منارجنبان و پدر دو شهید) فرمودند:« حاج حسینعلی در سفر حج همراه کاروان ما بود من شاهد بودم که در مسجد الحرام ایشان در یک شب پانصد رکعت نماز خواندند و از این سفر پر فیض و معنوی توشه بسیار چیدند.» مادر شهید هم زنی با تقوا و مؤمنه، اهل ذکر و عبادت بود و این شهید در دامان چنین پدر و مادر با تقوایی پرورش و تقديم اسلام شد.
شهید نصر در هفت سالگی پا به مدرسه گذاشت و تا سوم متوسطه در مدرسه مهرگان درس خواند و در کنار تحصیل به شغل کشاورزی در کنار پدر مشغول بود. او در عین حال علاقه ی زیادی به مسائل روز کشور داشت مخصوصا در دوران انقلاب که شور و حال وصف ناپذیری بین جوانان و نوجوانان جریان داشت و شهید حسنعلی از جمله کسانی بود که در صف اول تظاهرات علیه حکومت ستم شاهی حضور فعال داشت. بعد از انقلاب نیز همواره پیگیر مسائل بود، مخصوصا در زمان ریاست جمهوری بنی صدر با صراحت به مخافت با او پرداخت. در خاطره ای از زبان مادرش نقل شده که:« یک روز حسنعلی با پای برهنه وارد خانه شد و مادر علت را سوال کرد و حسنعلی گفت بنی صدر به اصفهان آمده بود برای سخنرانی در میدان امام قائله و دعواهایی که بین بچه های انقلابی و طرفداران بنی صدر رخ داد، من کفشهایم را به سمت بنی صدر ملعون پرت کردم. آن صحنه در تلویزیون هم نشان داده شد. در زمینه ی پخش اعلامیه علیه بنی صدر نیز فعال بود تا قبل از جنگ به واسطه ی کار و تلاشی که کرده بود مقدار زیادی لوازم منزل برای خودش تهیه کرده بود تا ازدواج کند اما با شروع درگیریها در کردستان و سپس در جنوب کشور احساس کرد که باید به مقابله با دشمنان این مرز و بوم به جبهه برود. طی چندین مرحله مأموریت پر خطر به کردستان اعزام شد و مدت مدیدی در مریوان، سقز و مناطق صعب العبور حضور داشت و سپس به مناطق جنگی جنوب کشور اعزام شد و به عنوان تخریب چی فعالیت در خط مقدم جنت انجام وظیفه می کرد تا اینکه در تاریخ ۱۳۶۱/۰۲/۲۱ در عملیات والفجر او در منطقه عملیاتی عین خوش (شرهانی) بر اثر انفجار مین به فیض عظمای شهادت نائل شد اما به دلیل حجمبالای آتش دشمن، جسم مطهرش در میان آتش و خون ماند، تا همچون مادر سادات جسد مطهرش تا این زمان مفقود الاثر ماند.
در مورد شهادت او از زبان برادرش نقل شده که در آخرین روزهای حبانش در مناطق جنگی همراه او بودم. صراحتا به من گفت: «داداش مرا حلال کن چون ام شده، که رفتم خط مقدم شهید می شوم و بر نمی گردم. عصر همان روز هم با رفقایش عکس یادگاری گرفته و به آنها هم گفته بود که من شهید می شوم.. شهید حسنعلی یک روز به مادرمان گفته بود « مادر از خدا خواسته ام که چیزی از بدن مرا نیاورند. چرا که هم زندگیمان فقیرانه است مبادا که شما خجالت بکشید و هم اینکه مردم به زحمت نیوفتند.» از جمله دماها با این بود که خداوندا؛ از شما میخواهم که هر وقت خواستی مرا ببری با دستی پر و قلمی مالامال به عشق خودت به سوی تو عروج کنم
« روحش شاد »
@monarjonban
وصیت نامه شهید حسنعلی نصر اصفهانی
اليوم لا تظلم نفس شيئا ولا تجزون إلا ما كنتم تعملون(سوره يس)
امروز اندک ستمی به هیچ کس نخواهد شد و شما جز در مقابل کارهایی که می کردید پاداش نمی گیرید .
اگر چنانچه قوج فوج از ما را بکشند بعديها باید بیایند و جایشان را پر کنند «امام خمینی» خدایا هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
به تام الله یگانه پاسدار حرمت خون شهیدان و با درود و سلام بر امام زمان و نائب بر حقش امام امت و امت شهید پرور ایران . آنانکه از جان و مال و فرزندان خویش دریغ کردند و به ندای "هل من ناصر ینصرنی" حسین زمان لبیک گفتند . ای بستگان من ای کاش زودتر به این دانشگاه الهی راه پیدا می کردم و درس مکتبم را می آموختم . اگر اشتباه نکنم تا چندی پیش که به جبهه راه یافتم و به مکتبم عشق ورزیدم نه تنها شعار می دادم، بلکه ادعای مسلمانی هم می کردم ، در حالی که می دیدم هر عملیاتی که می سد، صدها نفر به خاطر دین مبین اسلام به آرزوی دیرینه خود می رسیدند، و ما هم که توانی داشتیم فقط تماشا می کردیم ، أری روزی که پا به جبهه نهادم خیلی آموختم، حال فهمیده ام که چرا بهترین عزیزان این مملکت در زیر رگبار گلوله های می گویند ، زیرا اینان نه تنها فهمیده اند ، بگه يقين دارند که شهادت مرگ نیست ، حیاتی جاویدان است.
قبل از انقلاب اسلامی می گفتیم: کاش ما در زمان امام حسین (ع) بودیم ، وج را یاری می کردیم ، حال پس چرا در خانه هایتان نشسته اید . الان موقع آن رسیده که از اسلامتان دفاع کنید ، تاریخ خونبار امروز ایران نقطه عطفی بس بزرگ در تاریخ اسلام است و بنگرید در ساختن و روند آن چه نقشی دارید ، ایثارگر مانع ، بی تفاوت و... ای جوانان که دلتان را برای دنیا خوش کرده اید و توانایی دارید که به جبهه بیایید ، نکند که در رختخواب ذلت بمیرید ، که امروز در بستر مرگ مردن ننگ است ." و يستبشرون بالذين لم يلحقو بهم من خلفهم الا خوف عليهم ولا يحزنون" و بشارت دهند به آن مومنانی که هنوز به آن ها نپیوسته اند و بعدا در پی آنها به سرای آخرت خواهند رفت . که از مردن هیچ نترسند و در آخر از تمام دوستان و آشنایان حلالیت می طلبم . و از آنان می خواهم که از خدای بزرگ برایم طلب مغفرت کنند. و بعد طلب مغفرت برای پدرم ، از خدای بزرگ می خواهم که اگر لیاقت شهادت داشتم با دستی پر و قلبی خالص شهید شوم .
یکسال نماز و دو سال برایم روزه بگیرید ، مبلغ ۱۰ هزار تومان برایم خمس و خیرات بدهید ، فرش ۲۸۳ را به خواهرم بدهید ، در ادای آن عجله نکنید.
" والسلام علیکم و رحمه الله و بركاته"
حسنعلی نصر اصفهانی
۱۳۶۱/۱/۱۶
@monarjonban
#سی_و_ششمین_شهید_محل
عبدالرسول نصر اصفهانی
فرزند: رحیم
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۰۴/۳۱
تاریخ تولد: ۱۳۴۲/۰۹/۲۰
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: پیرانشهر
علت شهادت: ترکش
محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۱۰
ای شهیدان، عشق مدیون شماست
هرچه ما داریم از خون شماست
ای شقایق ها و ای آلاله ها
دیدگانم دشت مفتون شماست
@monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید عبدالرسول نصر اصفهانی رحیم
این شهید بزرگوار در تاریخ ۱۳۴۲/۰۹/۲۰ در یک خانواده ی مذهبی به دنیا آمد . پدرش رحیم نصر به شغل بنایی اشتغال داشت و از همان کودکی رسول به همراه پدر به محل کارش می رفت و کمک حالش بود. با رسیدن به هفت سالگی پا به فضای جدید مدرسه گذاشت و مراحل تحصیل را تا مقطع سوم متوسطه ادامه داد. وقتی که هنوز محصل بود عازم جبهه شد و پس از مدتی که آمد جهت ادامه تحصیل به مدرسه مراجعه کرد ولی چون زمان ثبت نام گذشته بود ابتدا قبول نمی کردند که در مدرسه ثبت نامش کنند ولی وقتی پرون و نمراتش را دیدند که همه در سطح بالایی است اسمش را نوشتند. البته ایشان قصد داشت در رشته ی ادبیات ثبت نام کند، ولی چون نمراتش بالا و خوب بود، مسؤلین مدرسه گفتند: حیف است که این بچه ی با استعداد در این رشته باشد و نام او را در رشته تجربی ثبت نام کردند. تیزهوش و دانا بود به طوری که همه مدیران و معلمان مدرسه او را دوست داشتند.
علاقه ی زیادی به ورزش کاراته داشت و طنابی در منزل بسته بود و ورزش های تمرین می کرد. در کنار ورزش مدتی در کنار پدر به شغل بنایی مشغول شد. چنان چه دستمزدی می گرفت آنها را زیر دفترچه هایش قرار میداد و جمع آوری می کرد. ولخرج نبود. گاهی خودش تعریف می کرد که مقداری از پول را به فلان شخص که وضعیت مالی خوبی ندارد داده است و یا کرایه ماشین فلان شخص را حساب کرده است. گاهی هم با پولش برای پدر و مادر هدیه می خرید. چون مادرش سید اولاد پیغمبر بود به او کمک می کرد و می گفت: تو سید هستی و نباید همه کارها را انجام بدهی و برای خرید نروید و هرچه می خواهی به من بگویید تا بخرم. وقتی پدر و مادر در بین حرفهایشان از دنیا و مشکلات آن سخن گفتند، می گفت به فکر دنیا نباشید و این حرفها را از ذهنتان بیرون کنید.
رسول پسر ساده زیست و کم خرجی بود. امانت دار بود و نمازهایش را با دقت و به موقع به جا می آورد. در عبادت ها مخصوصا نماز و روزه جدی و به خواندن قرآن در ماه مبارک رمضان توجه می کرد. قبل از انقلاب که خانواده ها دیدن تلویزیون را برای خود تحریم کرده بودند، این خانواده هم حرام می دانستند. اخبار و تحولات کشور را از طریق رادیو پیگیری می کرد. به خاطر عشق و علاقه اش به حضرت امام خمینی، یک عکس بزرگ از ایشان تهیه کرده بود که هنوز آن عکس را خانواده به عنوان یادگاری حفظ کرده اند. یک مادربزرگ در محله ی رهنان داشت که رسول گاهی به منزل او می رفت و دو یا سه شب آنجا می ماند و به گاو و گوسفندان و مرغ و خروس او رسیدگی می کرد. به صله ارحام اهمیت میداد و بنابراین از سرکشی به منزل مادر بزرگ، خاله ها و عموهایش غافل نمی شد. در مسافرت های حتما برای اهل خانه سوغاتی می آورد. حتی زمانی که به جبهه رفته بود از کردستان هم چیزهایی به عنوان هدیه برای خانواده آورده بود. پدرش می گفت یک جفت از آن دست ها که برای من آورده بود را ۲۰ سال داشتم و از آن استفاده می کردم. چون در خان مراسم روضه خوانی برگزار می شد رسول مانند یک خادم مخلص از مردم پذیرایی می عشق و علاقه زیادی به امام حسین و عزاداری و دسته های عزاداری امام حسین داشت. در عروسی های پر هزینه شرکت نمی کرد و می گفت حرام است و باید به جای این ولخرجی ها به فقرا کمک کنند. وقتی یکی از رزمندگان محله کارلادان شهید میشد ، تا گلستان شهدا با پای پیاده دنبال تابوت شهید میرفت. به خانواده ی خود تاکید می کرد که قدر شهدا را داشته باشند. یک بار پدر مبلغی برای رفتن به مشهد کنار گذاشته بود وقتی حاج آقا صفوی قبر امام جماعت مسجد اعظم اعلام کردند که برای ساخت مسجد به پول نیاز است پدر تمام آن پول را برای خرج مسجد تحویل متولیان داد و رسول از این کار پدر بسیار خوشحال شد و به او گفت: همین ها برایتان می ماند. اولین بار که به کردستان اعزام شد تا زمان شهادتش چندین بار رفت و آمد کرد. در هر بار حدود ۳ ماه در جبهه ها می ماند. بزرگترین آرزویش شهادت بود و می گفت: من به شهادت می رسم و دنیا را دوست ندارم، دنیا محل گذر است.
پس از اینکه مدت ها در شرایط سخت در منطقه کردستان بود به اهواز اعزام شد. در عملیات های والفجر یک و دو وسه و چهار به صورت فعال شرکت کرد و در تاریخ ۱۳۶۲/۰۴/۳۱ بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید اما مدتی کسی از او خبر نداشت. پدر می گفت شبی خواب دیدم به جایی رفتم که حاج آقا خمینی آنجا نشسته بود وارد اتاق شدم دیدم در آن اتاق چهار نفر نشسته اند. گفتم بچه ام گمشده می خواهم او را پیدا کنم. به من گفتند: از این اطاق برو به فلان دفتر مراجعه کن. رفتم و سراغ رسول را گرفتم. گفتند: شهید شده. از خواب بیدار شدم و به هلال احمر رفتم آنها هم گفتند شهید شده و جزو مفقودالاثر هاست. مدتها در سردخانه ها سرکشی می کردم شاید بین شهدا پیدا کنم. از بس در بین جنازهی شهدا دنبال رسول می گشتم مدتی به بیماری دچار شدم و در خانه افتادم. تا اینکه بعد از دو م
ماه و نیم، دویست شهید به سردخانه ی کهندژ آورده اند و در بین آن شهدا رسول را پیدا کردم و چون از سر نشناختیم از دیگر نشانه هایی که در بدنش بود او را شناسایی کردیم. پس از سه ماه در تاریخ ۱۳۶۲/۰۷/۱۴ با حضور امت شهید پرور تشییع باشکوهی انجام شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
« روحش شاد »
@monarjonban