eitaa logo
شهدا و ایثارگران صفادشت
218 دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
9 فایل
این کانال بمنظور ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا، و تجلیل از ایثارگران به ویژه خانواده محترم و معزز شهدا تشکیل شده است. آدرس کانال در تلگرام https://t.me/shohadasafadasht ارتباط با ادمین: @shohadayad72
مشاهده در ایتا
دانلود
• قرار شد نیروهای اعزامی از تهران را بر اساس محله سکونت توی گردان‌های مختلف بفرستند، استدلال این بود که اگر یک گردان قیچی شد یک محله سیاه پوش نشود. دو نفر از یک محله آمده بودند و برای گردان شهادت ثبت نام کردند که بچه‌ها یکی را به گردان میثم فرستادند. فردا پیرمردی آمد و سراغ مسئول تقسیم را می‌گرفت، سرش پایین بود، گفت اگه میشه این دوتا را توی یک گردان بفرستید، گفتم شما نگران نباش، این‌ها رفیقن و میرن شیطنت می‌کنن، پدر یه گردان رو در میارن، گفت این دو تا برادرن، منم پدرشونم، با خنده گفتم دیگه بدتر! گفت مادرشون حساسه، می‌خواد مواظب هم باشن، گفتم حاج آقا، گلوله و تیر و خمپاره دیگه مواظبت نمی‌خواد! پاچه شلوارش رو کشید بالا و پای مصنوعیش رو نشون داد و گفت می‌دونم، اصلا شهید بشن، تن آدم که امانته، بر می‌گرده به صاحبش، می‌خوام این بچه ها خار به پاشون نره! گفتم حاج آقا تو که خودت کننده‌ای! اگه اینقدر نگرانی نفرستشون خب، خندید و گفت من پدرم، می‌سپرم به خدا، خون کی از خون ما روا تر که سیدیم؟ اینها را گفتم که بگویم ما از این پدرها زیاد دیدیم که کفن به تن فرزندانشان کنند و برای دفاع از مردم به خط مقدم بفرستند، اینها را گفتم که بگویم ما از این کار مخبر دزفولی تعجب نکردیم، یاد گذشته‌ها افتادیم. یاد همان زمانی افتادیم که اگر کسی می‌خواست برای پسرش پارتی بازی کند زودتر به خط مقدم اش می‌فرستاد، نه اینکه بدون صف به سفارت کانادا برود، آقایان، آقازاده پروری را از نو پایه‌گذاری کنیم. پی‌نوشت یک آقای مخبر و فرزندانش سجاد و عباس و ... قبلا کرونا گرفته بودند و نمی‌توانستند در این تست شرکت کنند وگرنه صد پسر در خون بغلتد گم نگردد دختری پی‌نوشت دو آب مقطر بود، مشقی بود، تیر هوایی بود، هر چه بود شما تحمل یک سوزن به دخترتان را دارید؟ پی‌نوشت سه چهل سال قطره چکانی کار فرهنگی شد که بگویند همه بدند، همه بدند؟ پی‌نوشت چهار سه نفر شرکت کننده در تست از امروز قهرمانان منند. ۹ دی ۱۳۹۹ eitaa.com/shohadasafadasht
▪به رخت خواب ها تکیه داده بود. دستش را روی زانوش که توی سینه اش کشیده بود، دراز کرده بود و دانه های تسبیحش تندتند روی هم می افتاد،‌ منتظر ماشین بود، دیرکرده بود.  مهدی دورو برش می پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می کرد ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً محل نمی گذاشت. همیشه وقتی می آمد مثل پروانه دور ما می چرخید، ولی این بار انگار آمده بود که برود. خودش می گفت « روزی که من مسئله ی محبت شما را با خودم حل کنم ، آن روز ،‌ روز رفتن من است. »  عصبانی شدم و گفتم « تو خیلی بی عاطفه ای،‌ از دیشب تا حالا معلوم نیست چته. » صورتش را برگردانده بود و تکان نمی خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود. ▪بندهای پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود، ‌با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همين ‌طور كه از پله‌ها پايين می ‌رفتيم گفت « بابايی! تو روز به روز داری تپل ‌تر می ‌شی. فكر نمی ‌كنی مادرت چطور می ‌خواد بزرگت كنه؟ » و سفت بوسيدش.   ▪چند دقیقه ای می شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیفتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سرجا میخ کوبم کرد. نمی خواستم باورکنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم « اون قدر نماز می خونم و دعا می کنم که دوباره برگردی. » 📎پ.ن: امان از وقتی که دلت گرفته باشد و خاطره هم بخوانی، امان از وقتی که تو آن مهدی باشی... . صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🥀🍃🍀🕊🍀🍃🥀