طریق الشهدا
افتخار #دهه_هفتادی_ها #خوانش_وصیتنامه_شهدا #شهید_عباس_دانشگر #رسم_عاشقی
وصیت_داداش.jpg
214.3K
این وصیت نامه های شهدا را مطالعه کنید. #پنجاه سال عبادت کردید، خداوند قبول کند یک روز هم یکی از وصیت نامه ها را بگیرید و #مطالعه کنید و #فکر کنید. این وصیت نامه ها انسان را #می_لرزاند و #بیدار می کند...
امام خمینی(رحمه الله)
🔴 #تکان_دهنده
| شهدایی که بند انگشت نداشتند! 🔴
✅ در حوالی دریاچه ماهی ۲۵ شهید پیدا کردیم که با شکنجه زنده به گور شده بودند.
این شهدا را ۵ تا ۵ تا با سیم خاردار به هم بسته بودند و آنها را زنده زنده دفن کرده بودند.
۵ نفر دیگر از شهدا را مثل دوستانشان نبسته بودند، در گودالی دیگر که زنده به گور کرده بودند، پیدا کردیم.
این شهدا بند انگشت نداشتند. زمانی که خاک به روی آنها ریخته میشد برای اینکه بتوانند از گودال بیرون بیایند آنقدر چنگ به گودال انداخته بودند که ناخنهای شان جدا شده بود 😓
🗣 راوی: موسوی،مسئول گروه تفحص منطقه شلمچه
حاج-حسین-یکتا-1.mp3
21.34M
شهدا را #شهدا می شناسند. حاج حسین یکتا:(خیلی ازشهید حججی بدم میاد!)
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم یکی دیگه از کلیپ هایی هست که ارزش دانلود کردن را دارد. #ببینید_حتما
طریق الشهدا
شهید نشد ! آنکه دلش .. زنده نشد ... ز عشق ...
.
وَسَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا...
.
#ولادت ، دست خودمان نیست ...
ولی چگونه #رفتن دست خودمان است ...
برای یکی #وفات و برای یکی #شهادت ...
می نویسند ...
.
.
روزهای زندگی مان آنقدر کم هستند
که به آن #دل نبندیم ...
کاش به این #دل_نبستن ، زیاد فکر می کردیم و باور داشتیم اگر بیخیال دنیا شویم ، #شهادت کوچک ترین پاداش الهی ست ...
.
.
» سلام بر او ، روزی که زاده شد و روزی که می ميرد
و روزی که ديگر بار زنده برانگيخته می شود...
مریم 15
.
.
#تصمیم_بگیریم_دل_بر_کَنیم ...
از کجا گرفتی؟!
-چی؟
رزق #شهادتت رو
- از سحرها ، هنگام تنهایی ام با خدا
#دل_بسپار ...
🆔 @shohadatarigh
الگوی جهادی: عَمَّتِي زَینَب
هرکس نمی تونه بجنگه جمع کنه بره!
#شهید_حسن_باقری
خُدایا...
آسِمانَتْ را می خواهم...
دیگر زَمینَت بوی زِندِگی نِمیدَهَد...
لُطفاً آسِمانَتْ را بِه قِیمَتِ #شَهادَت
بِه مَن هدیه کن...
@shohadatarigh
با عرض سلام🖐وخدا قوت
⭕️ان شاءالله از امشب یک پست به صورت مداوم گذاشته میشه واون مستند داستانی #از_مزار_شریف_تا_زینبیه است.
چند نکته در رابطه با این مستند داستانی:
✅این مستند روایت زندگی وشهادت یکی از شهدای لشکر شجاع فاطمیون می باشد.
✅برای اولین بار منتشر می شود.
✅لطفا نظرات خودتان رو با ما درمیان بگذارید.
دعای شما برای ما توفیق وبرکت می اورد.
شادی روح شهدای #فاطمیون صلوات.
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
#شهید_محمد_علی_حسینی
#فاطمیون
#نشر_آزاد
#رمان
⭕️فصل اول⭕️
✴️روایت زندگی پدربزرگ و پدر
#قسمت_اول
- بابا ، بیا این زمین ها را اجاره بدیم . این جا نزدیکه خشک سالی بیاد . یه سال به بامیان می ریم و این جا رواجاره می دیم اگه اون جا برای زندگی مناسب بود همون جا می مونیم و گهگداری به این زمین ها هم سری می زنیم و اجاره بهائشان رودریافت می کنیم.
- نظر خوبیه، من در مورد آب وهوا و چشمه های پرآب بامیان زیاد شنیدم فقط نباید بیشتر از یکسال طول بکشه چون زمین ها خراب می شن باید برگردیم واینا رو آباد کنیم . بالاخره هیچ جا وطن خود آدم نمیشه! خب به نظرت تو چشمه ایلخی(دهی از دهستان فریمان مشهد) چه کسی می تونه زمین های ما رو اجاره کند؟
- من در مورد سید زیاد شنیدم او هم زحمت کش هست و هم وفادار وامانت دار به نظرم کسی بهتر از او نیست! یا حداقل ما نمی تونیم پیدا کنیم.
- باشه . منم موافقم.
با هم به نزد سید می روند وبعد از توضیح وشرح قضیه اجاره نامه ای تنظیم می کنند و زمین ها را به مدت یک یا دو سال به او اجاره می دهند و کم کم آماده می شوند تا به طرف بامیان افغانستان مهاجرت کنند.
خلاصه ماجرا این پدروپسر در بامیان به کار و زندگی مشغول می شوند تا بالاخره میرزاحسین ازدواج می کند و پدرش هم به رحمت خدا می رود . دراین سال ها میرزا خیلی تلاش می کند به چشمه ایلخی برگردد ولی شرایط امنیتی وجوی افغانستان اجازه مهاجرت یا سفر را به میرزا نمی دهد.او بالاخره دل یک دله می کند و به زادگاه خودش بر می گردد .به درب خانه سید مراجعه می کند لبخند ملیحی بر لب دارد. در را می کوبد.
-تق ، تق ، تق ...
زنی با لباس محلی و قیافه ای خواب الود در را باز می کند.
-کی هستی؟چیکار داری؟
-میرزا حسینم!از بامیان اومدم.
-برو بابا اشتباه اومدی. ما چیکارمون به بامیان؟ با کی کار داری اصلا؟
-من با سید کار دارم خیلی خسته ام میشه بگید بیاد دم در؟
-اره منتظر باش برم قبرستون صداش کنم! او خیلی وقته به رحمت خدا رفته!
اگه کاریش داری برو سرمزارش.
-عجب! خدا بیامرزه خیلی ناراحت شدم.من برای گرفتن زمین های پدرم اومدم . با کی بایدصحبت کنم؟
-بیا تو دم در بده. پسرهای سید رفتن سر تلمبه الان دیگه پیداشون میشه.
می اید داخل و روی تخته سنگی کنار درخت توت می نشیند و زل زده است به درخت پیر خانه سید همان جایی که با پدرش با او صحبت کردند و اجاره نامه را امضا کردند.و حالا دنیا مانده است ومیرزا...
توهمین فکر وخیال ها ناگهان چند نفر جوان رشید وهیکلی باقیافه هایی خسته وژولیده از کار وارد حیاط می شوند و بقچه کارشان را به گوشه ای پرتاب می کنند.
#ادامه_دارد
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
@shohadatarigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅پیام جالب شهید جواد محمدی ... #ببینید #انتشار_واجب_برسد_به_دستشان
⭕️فصل اول⭕️
✴️روایت زندگی پدربزرگ و پدر
#قسمت_دوم
نگاهشان به میرزا می افتد با همان حالت خسته می گویند:
- با کی کار دارید؟
- من میرزاحسین هستم فرزندخداداد ناظر آمدم زمین هایی که چند سال پیش به پدر مرحومتان اجاره دادیم را پس بگیرم.
- خیلی خوبه ما خیلی منتظرشما بودیم.حالا که از سرکار اومدیم و خسته ایم دم غروب بیا پایین دهه کنارپل چوبی میاییم اونجا و اجاره هامون رو پرداخت می کنیم و زمین ها را به شما پس می دیم. فقط میرزا تخفیف اجاره رویادت نره ها!!!
- بابا قابل شمارونداره . به خاطر پدر مرحومتون خیلی ناراحت شدم. خدا بیامرزه.باشه پس من میرم و دم غروب میام همونجا!
- ماهم استراحتی می کنیم و مزاحمت می شیم.
- مزاحم ماییم .
خلاصه میرزا بعد از گشت وگذاری در چشمه ایلخی دم غروب به محل مورد نظر می رود و مقداری منتظر می ماند بالاخره سرو کله پسرهای سید پیدا می شود.
-سلام میرزا !ببخشید دیرشد.
- سلام اشکالی نداره.
- میرزا امشب شب خوبیه! مخصوصا برای ما. خیلی منتظرت بودیم . کجا بودی مرد؟
- ممنون بزرگوارین. چند وقتی تو بامیان مشغول دامداری وکشاورزی بودیم بعدشم درگیر زندگی شدیم وبعد از فوت پدرم خیلی سعی کردم بیام ولی نشد تا حالا که پیش شمام.
- خوش اومدی! سندهارو میشه ببینیم.
- بله حتما بفرمایید.
- خب میرزا این سند ها پیش ما می مونه وزمین ها هم دیگه اگه ما نبودیم از بین می رفتند . چندساله که ما برادرها انتظار می کشیدیم پدرمان از دنیا برود و بتوانیم این زمین های حاصلخیز را برای خودمان بگیریم وکشت کنیم. بگو ببینم نظرت چیه؟
-پناه برخدا! آقا اینا مال ما هستن. ما به شما اجاره دادیم.
-نه دیگه نشد. برو رد کارِت!وگرنه...
این جا میرزا با این پسران کارشان از جرو بحث می گذرد و دست به یقه می شوند. میرزا از حقش نمی گذرد وآن ها هم حسابی از خجالتش در می آیند واورا کتک مفصلی می زنند ودست وپایش را با طناب می بندند و به ژاندارمری وقت فریمان تحویل می دهند. او شش ماه در زندان به سر می برد ودر آن جا نیت می کند اگر از زندان آزاد شد به سفر کرببلا برود.
حاجتش روا می شود وراهی کربلا می شود روز رفتن به آن ها گفت خدا بین ما و شما قضاوت کند که حق ما را خوردید.
سه ماه در راه بود تا رسید به کربلا و بعد از زیارت وچندروزی اقامت در نجف وکربلا به طرف بامیان حرکت کرد یکسال وچندماه از رفتن او از بامیان می گذشت و دوباره مشغول کار وزندگی شد و در همین حین همسرش هم می میرد و میرزا حسین تنها تر می شود غم از دست دادن پدر وهمسر واز دست دادن زمین ها و خستگی سفر او را کلافه می کند اقوام میرزا حسین برای او چاره اندیشی می کنند و با پیشنهاد اقوامش بعد از گذشت مدتی با دختری از اهالی بامیان ازدواج می کند از این زن صاحب پسری می شود به نام علی عسکر و علی عسکر می شود شروع قصه ما...
آن زمان کسی به درس اهمیت نمی داد آن هم درافغانستان ولی علی عسکر خیلی استعداد و پشتکار در درس داشت و خیلی زرنگ وچابک بود از تجربیات پدرش میرزا حسین خیلی استفاده می کرد و از وقتی که شنیده بود اصالتا مشهدی هستند و به دلایلی به بامیان مهاجرت کردند علاقه اش به ایران وشهرمشهد هم دوچندان می شود وقصد می کندهر طور که شده به اصالت خودش برگردد او بزرگ وبزرگ تر می شود تا سال 1355 شمسی ازدواج می کند . هم چنان اخبار انقلاب اسلامی ایران را دنبال می کند علاقه بسیار زیادی به شخصیت روح الله خمینی پیدا کرده بود بعد ازچندسال خبر تجاوز ارتش بعث عراق به خاک ایران را می شنود و با خودش عهد می کند که خودش را به جبهه برساند او رفقای خودش را جمع می کند و به آن ها پیشنهاد می کند که همراه او به ایران بیایند برای مقابله با بعثی ها.
خیلی هایشان از روی تعصبی که داشتند می گفتند :
- علی عسکر جنگ ایران و عراق چه ربطی به ما داره؟ ما افغانستانیم و باید از خاک خودمون دفاع کنیم.
- ببینید این جنگ جنگ ایران و عراق فقط نیست جنگ بین اسلام و کفار است اگر ما راست می گوییم وشیعه هستیم باید خودمان را برای همراهی برادرانمان به خط مقدم این جنگ برسونیم.
البته زیاد کسی حرف هایش را جدی نمی گرفت . آن ها دغدغه نان و آب وخانواده وفرزندانشان را داشتند.
بالاخره تعدادی را با خودش همراه می کند که به ایران بروند و از آن جا به جبهه اعزام شوند.
روز موعود فرا می رسد و علی عسگر و رفقایش خودشان را با هزار زحمت ومشقت فراوان به تهران می رسانند و...
#ادامه_دارد
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
⭕️فصل اول⭕️
✴️روایت زندگی پدر
#قسمت_سوم
- حالا تو این شهر شلوغ با این همه آدم کجا بریم؟
- میریم قم. من چند نفر از هم ولایتی هامون رو می شناسم اونجا درس طلبگی می خونن.البته اگه بتونیم پیداشون کنیم.
- ما که این جا رو بلد نیستیم . هیچی نمی دونیم خودت هر کار میدونی بهتره انجام بده.
علی عسکر با رفقایش به قم می روند و بعد از یک روز تفحص وجستجو بالاخره رفیق و هم شهری قدیمی اشان را آن جا پیدا می کنند . او طلبه بود ، علی عسکر ورفقایش را در حجره خود میهمان کرده و هرشب برایشان چای درست می کرد ، برایشان از امام و تحولات انقلاب و ایران می گفت.این جلسات شبانه از بهترین شب های عمر، علی عسکر ورفقایش به شمار می رفت. او به علی عسکر ورفقایش گفته بود که اعزام شما به جبهه کار راحتی نیست و به احتمال زیاد با رفتن شما مخالفت کنند مگر این که از راه های دیگه خودتون رو به جبهه برسونید...خیلی هایشان ناامید شدند و تصمیم گرفتند چند وقتی در شهر قم به کاری مشغول شوند این گروه چند وقت در قم ماندند علی عسکرهم تحت تاثیر فضای شهر قم و طلبه های ساکن آن قرار گرفت و عزم خود را جزم کرد که طلبه بشود بالاخره طلبه شد و سه سال در حوزه علمیه قم با راهنمایی همشهری اش دروس طلبگی را خواند تا بعد از مدتی درس خواندن مریضی سختی او را از پا می اندازد .
علی عسکر جوری مریض می شود که تمام دکترهایی که در قم بودند او را ارجاع می دهند به تهران و می گویند اگر قرار باشد خوب شوی از قم به تهران برو! رفقایش همه هرچه که داشتند ونداشتند برای او هزینه می کنند واو را به تهران می برند عصر یکی از روزهای سرد زمستان به مطب دکتر در تهران مراجعه می کند و بعد از معاینه ، پزشک هندی به او می گوید:
- مریضی سختی داری! بدنت عفونت داخلی کرده و با پول کم تو مداوایی صورت نمی گیره ولی من نسخه دوایت را می نویسم.تهیه اش با خودت!
رفقایش برای تهیه داروهای علی عسکر در تهران در گاراج باربری اتوشهپر کنار بهشت زهرا مشغول به کار می شوند . صاحب گاراج به این ها یک اتاق درضلع شمالی گاراج داده بود اتاقی نمور با فرش هایی روغن زده و... می افتند به جان اتاق و حسابی تمیزش می کنند و مکانی را برای استراحت علی عسکر اختصاص می دهند.علی عسکر ناراحت از این که چرا نتوانسته به قم برگردد و درسش را ادامه بدهد و همان جا همراه رفقایش می ماند و بعد از بهبودی هم در کنار آن ها مشغول به کار می شود.شب ها هنگام استراحت برای بچه ها حرف می زد:
- بچه ها من شنیدم حضرت امام فرمودند هر مسلمانی باید یک رادیو داشته باشد و از اوضاع جامعه انسانی با خبر باشد بیایید هر کس مقداری پول بگذارد تا بتوانیم یک رادیو تهیه کنیم و به این حرف امام عمل کنیم.
- ما موافقیم علی عسکر... پول از ما خرید رادیو و گوش کردنش با خودت.
- نه دیگه همه دور هم میشینیم و شب ها اخبار و سخنان امام را گوش می کنیم.
- باشه فقط ما خسته ایم ! قرارنباشه هرشب دوساعت برای ما سخنرانی کنی.
- نه اذیتتون نمی کنم. پس بسم الله ...هر کی هر چه قدر می تونه پول بزاره.
شب بعد همه دور یک رادیو کهنه حلقه زدند و علی عسکر سعی می کند بتواند موج رادیو را تنظیم کند تا همه راس ساعت اخبار و سخنان را بشنوند بالاخره موج رادیو تنظیم شد همه تا صدای امام خمینی را شنیدند بلند صلوات فرستادند و به علی عسکر اصرار کردند که دیگر موج رادیو را دستکاری نکند امام می گفت: مساجد را پرکنید جبهه ها را محکم کنید و امروز هر مسلمانی وظیفه دارد که خودش را به صفوف جنگ برساند. آن شب علی عسکر برای رفقایش یکساعت صحبت کرد:
- نکنه یادتون رفته برای چی از بامیان اومدیم این جا! ما با شنیدن این حرف های امام امت دیگر هیچ عذر و بهانه ای نداریم و نمی تونیم داشته باشیم . ساک ها تون رو جمع کنید . فردا میریم پیش صاحب گاراج و تسویه حساب می کنیم و به سمت اهواز حرکت می کنیم.
- علی عسکر ما از اولش هم آماده بودیم . یادت نره اگه تا حالا هم موندگارشدیم فقط به خاطر مریضی تو بوده!
- بابت همه محبت هاتون و رفیق راه بودنتون از همتون ممنونم. خداروشکر که خدا رفیق های خوبی نصیبم کرد حالا بریم بخوابیم که فردا باید به سمت اهواز حرکت کنیم.
#ادامه_دارد
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
سلام 🖐خیلی ببخشید دیشب موفق نشدم مستند داستانی رو براتون بفرستم
امشب دو قسمت تقدیمتون می کنم.
شادی روح شهدا صلوات