طریق الشهدا
شهید نشد ! آنکه دلش .. زنده نشد ... ز عشق ...
.
وَسَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا...
.
#ولادت ، دست خودمان نیست ...
ولی چگونه #رفتن دست خودمان است ...
برای یکی #وفات و برای یکی #شهادت ...
می نویسند ...
.
.
روزهای زندگی مان آنقدر کم هستند
که به آن #دل نبندیم ...
کاش به این #دل_نبستن ، زیاد فکر می کردیم و باور داشتیم اگر بیخیال دنیا شویم ، #شهادت کوچک ترین پاداش الهی ست ...
.
.
» سلام بر او ، روزی که زاده شد و روزی که می ميرد
و روزی که ديگر بار زنده برانگيخته می شود...
مریم 15
.
.
#تصمیم_بگیریم_دل_بر_کَنیم ...
از کجا گرفتی؟!
-چی؟
رزق #شهادتت رو
- از سحرها ، هنگام تنهایی ام با خدا
#دل_بسپار ...
🆔 @shohadatarigh
الگوی جهادی: عَمَّتِي زَینَب
هرکس نمی تونه بجنگه جمع کنه بره!
#شهید_حسن_باقری
خُدایا...
آسِمانَتْ را می خواهم...
دیگر زَمینَت بوی زِندِگی نِمیدَهَد...
لُطفاً آسِمانَتْ را بِه قِیمَتِ #شَهادَت
بِه مَن هدیه کن...
@shohadatarigh
با عرض سلام🖐وخدا قوت
⭕️ان شاءالله از امشب یک پست به صورت مداوم گذاشته میشه واون مستند داستانی #از_مزار_شریف_تا_زینبیه است.
چند نکته در رابطه با این مستند داستانی:
✅این مستند روایت زندگی وشهادت یکی از شهدای لشکر شجاع فاطمیون می باشد.
✅برای اولین بار منتشر می شود.
✅لطفا نظرات خودتان رو با ما درمیان بگذارید.
دعای شما برای ما توفیق وبرکت می اورد.
شادی روح شهدای #فاطمیون صلوات.
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
#شهید_محمد_علی_حسینی
#فاطمیون
#نشر_آزاد
#رمان
⭕️فصل اول⭕️
✴️روایت زندگی پدربزرگ و پدر
#قسمت_اول
- بابا ، بیا این زمین ها را اجاره بدیم . این جا نزدیکه خشک سالی بیاد . یه سال به بامیان می ریم و این جا رواجاره می دیم اگه اون جا برای زندگی مناسب بود همون جا می مونیم و گهگداری به این زمین ها هم سری می زنیم و اجاره بهائشان رودریافت می کنیم.
- نظر خوبیه، من در مورد آب وهوا و چشمه های پرآب بامیان زیاد شنیدم فقط نباید بیشتر از یکسال طول بکشه چون زمین ها خراب می شن باید برگردیم واینا رو آباد کنیم . بالاخره هیچ جا وطن خود آدم نمیشه! خب به نظرت تو چشمه ایلخی(دهی از دهستان فریمان مشهد) چه کسی می تونه زمین های ما رو اجاره کند؟
- من در مورد سید زیاد شنیدم او هم زحمت کش هست و هم وفادار وامانت دار به نظرم کسی بهتر از او نیست! یا حداقل ما نمی تونیم پیدا کنیم.
- باشه . منم موافقم.
با هم به نزد سید می روند وبعد از توضیح وشرح قضیه اجاره نامه ای تنظیم می کنند و زمین ها را به مدت یک یا دو سال به او اجاره می دهند و کم کم آماده می شوند تا به طرف بامیان افغانستان مهاجرت کنند.
خلاصه ماجرا این پدروپسر در بامیان به کار و زندگی مشغول می شوند تا بالاخره میرزاحسین ازدواج می کند و پدرش هم به رحمت خدا می رود . دراین سال ها میرزا خیلی تلاش می کند به چشمه ایلخی برگردد ولی شرایط امنیتی وجوی افغانستان اجازه مهاجرت یا سفر را به میرزا نمی دهد.او بالاخره دل یک دله می کند و به زادگاه خودش بر می گردد .به درب خانه سید مراجعه می کند لبخند ملیحی بر لب دارد. در را می کوبد.
-تق ، تق ، تق ...
زنی با لباس محلی و قیافه ای خواب الود در را باز می کند.
-کی هستی؟چیکار داری؟
-میرزا حسینم!از بامیان اومدم.
-برو بابا اشتباه اومدی. ما چیکارمون به بامیان؟ با کی کار داری اصلا؟
-من با سید کار دارم خیلی خسته ام میشه بگید بیاد دم در؟
-اره منتظر باش برم قبرستون صداش کنم! او خیلی وقته به رحمت خدا رفته!
اگه کاریش داری برو سرمزارش.
-عجب! خدا بیامرزه خیلی ناراحت شدم.من برای گرفتن زمین های پدرم اومدم . با کی بایدصحبت کنم؟
-بیا تو دم در بده. پسرهای سید رفتن سر تلمبه الان دیگه پیداشون میشه.
می اید داخل و روی تخته سنگی کنار درخت توت می نشیند و زل زده است به درخت پیر خانه سید همان جایی که با پدرش با او صحبت کردند و اجاره نامه را امضا کردند.و حالا دنیا مانده است ومیرزا...
توهمین فکر وخیال ها ناگهان چند نفر جوان رشید وهیکلی باقیافه هایی خسته وژولیده از کار وارد حیاط می شوند و بقچه کارشان را به گوشه ای پرتاب می کنند.
#ادامه_دارد
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
@shohadatarigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅پیام جالب شهید جواد محمدی ... #ببینید #انتشار_واجب_برسد_به_دستشان
⭕️فصل اول⭕️
✴️روایت زندگی پدربزرگ و پدر
#قسمت_دوم
نگاهشان به میرزا می افتد با همان حالت خسته می گویند:
- با کی کار دارید؟
- من میرزاحسین هستم فرزندخداداد ناظر آمدم زمین هایی که چند سال پیش به پدر مرحومتان اجاره دادیم را پس بگیرم.
- خیلی خوبه ما خیلی منتظرشما بودیم.حالا که از سرکار اومدیم و خسته ایم دم غروب بیا پایین دهه کنارپل چوبی میاییم اونجا و اجاره هامون رو پرداخت می کنیم و زمین ها را به شما پس می دیم. فقط میرزا تخفیف اجاره رویادت نره ها!!!
- بابا قابل شمارونداره . به خاطر پدر مرحومتون خیلی ناراحت شدم. خدا بیامرزه.باشه پس من میرم و دم غروب میام همونجا!
- ماهم استراحتی می کنیم و مزاحمت می شیم.
- مزاحم ماییم .
خلاصه میرزا بعد از گشت وگذاری در چشمه ایلخی دم غروب به محل مورد نظر می رود و مقداری منتظر می ماند بالاخره سرو کله پسرهای سید پیدا می شود.
-سلام میرزا !ببخشید دیرشد.
- سلام اشکالی نداره.
- میرزا امشب شب خوبیه! مخصوصا برای ما. خیلی منتظرت بودیم . کجا بودی مرد؟
- ممنون بزرگوارین. چند وقتی تو بامیان مشغول دامداری وکشاورزی بودیم بعدشم درگیر زندگی شدیم وبعد از فوت پدرم خیلی سعی کردم بیام ولی نشد تا حالا که پیش شمام.
- خوش اومدی! سندهارو میشه ببینیم.
- بله حتما بفرمایید.
- خب میرزا این سند ها پیش ما می مونه وزمین ها هم دیگه اگه ما نبودیم از بین می رفتند . چندساله که ما برادرها انتظار می کشیدیم پدرمان از دنیا برود و بتوانیم این زمین های حاصلخیز را برای خودمان بگیریم وکشت کنیم. بگو ببینم نظرت چیه؟
-پناه برخدا! آقا اینا مال ما هستن. ما به شما اجاره دادیم.
-نه دیگه نشد. برو رد کارِت!وگرنه...
این جا میرزا با این پسران کارشان از جرو بحث می گذرد و دست به یقه می شوند. میرزا از حقش نمی گذرد وآن ها هم حسابی از خجالتش در می آیند واورا کتک مفصلی می زنند ودست وپایش را با طناب می بندند و به ژاندارمری وقت فریمان تحویل می دهند. او شش ماه در زندان به سر می برد ودر آن جا نیت می کند اگر از زندان آزاد شد به سفر کرببلا برود.
حاجتش روا می شود وراهی کربلا می شود روز رفتن به آن ها گفت خدا بین ما و شما قضاوت کند که حق ما را خوردید.
سه ماه در راه بود تا رسید به کربلا و بعد از زیارت وچندروزی اقامت در نجف وکربلا به طرف بامیان حرکت کرد یکسال وچندماه از رفتن او از بامیان می گذشت و دوباره مشغول کار وزندگی شد و در همین حین همسرش هم می میرد و میرزا حسین تنها تر می شود غم از دست دادن پدر وهمسر واز دست دادن زمین ها و خستگی سفر او را کلافه می کند اقوام میرزا حسین برای او چاره اندیشی می کنند و با پیشنهاد اقوامش بعد از گذشت مدتی با دختری از اهالی بامیان ازدواج می کند از این زن صاحب پسری می شود به نام علی عسکر و علی عسکر می شود شروع قصه ما...
آن زمان کسی به درس اهمیت نمی داد آن هم درافغانستان ولی علی عسکر خیلی استعداد و پشتکار در درس داشت و خیلی زرنگ وچابک بود از تجربیات پدرش میرزا حسین خیلی استفاده می کرد و از وقتی که شنیده بود اصالتا مشهدی هستند و به دلایلی به بامیان مهاجرت کردند علاقه اش به ایران وشهرمشهد هم دوچندان می شود وقصد می کندهر طور که شده به اصالت خودش برگردد او بزرگ وبزرگ تر می شود تا سال 1355 شمسی ازدواج می کند . هم چنان اخبار انقلاب اسلامی ایران را دنبال می کند علاقه بسیار زیادی به شخصیت روح الله خمینی پیدا کرده بود بعد ازچندسال خبر تجاوز ارتش بعث عراق به خاک ایران را می شنود و با خودش عهد می کند که خودش را به جبهه برساند او رفقای خودش را جمع می کند و به آن ها پیشنهاد می کند که همراه او به ایران بیایند برای مقابله با بعثی ها.
خیلی هایشان از روی تعصبی که داشتند می گفتند :
- علی عسکر جنگ ایران و عراق چه ربطی به ما داره؟ ما افغانستانیم و باید از خاک خودمون دفاع کنیم.
- ببینید این جنگ جنگ ایران و عراق فقط نیست جنگ بین اسلام و کفار است اگر ما راست می گوییم وشیعه هستیم باید خودمان را برای همراهی برادرانمان به خط مقدم این جنگ برسونیم.
البته زیاد کسی حرف هایش را جدی نمی گرفت . آن ها دغدغه نان و آب وخانواده وفرزندانشان را داشتند.
بالاخره تعدادی را با خودش همراه می کند که به ایران بروند و از آن جا به جبهه اعزام شوند.
روز موعود فرا می رسد و علی عسگر و رفقایش خودشان را با هزار زحمت ومشقت فراوان به تهران می رسانند و...
#ادامه_دارد
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
⭕️فصل اول⭕️
✴️روایت زندگی پدر
#قسمت_سوم
- حالا تو این شهر شلوغ با این همه آدم کجا بریم؟
- میریم قم. من چند نفر از هم ولایتی هامون رو می شناسم اونجا درس طلبگی می خونن.البته اگه بتونیم پیداشون کنیم.
- ما که این جا رو بلد نیستیم . هیچی نمی دونیم خودت هر کار میدونی بهتره انجام بده.
علی عسکر با رفقایش به قم می روند و بعد از یک روز تفحص وجستجو بالاخره رفیق و هم شهری قدیمی اشان را آن جا پیدا می کنند . او طلبه بود ، علی عسکر ورفقایش را در حجره خود میهمان کرده و هرشب برایشان چای درست می کرد ، برایشان از امام و تحولات انقلاب و ایران می گفت.این جلسات شبانه از بهترین شب های عمر، علی عسکر ورفقایش به شمار می رفت. او به علی عسکر ورفقایش گفته بود که اعزام شما به جبهه کار راحتی نیست و به احتمال زیاد با رفتن شما مخالفت کنند مگر این که از راه های دیگه خودتون رو به جبهه برسونید...خیلی هایشان ناامید شدند و تصمیم گرفتند چند وقتی در شهر قم به کاری مشغول شوند این گروه چند وقت در قم ماندند علی عسکرهم تحت تاثیر فضای شهر قم و طلبه های ساکن آن قرار گرفت و عزم خود را جزم کرد که طلبه بشود بالاخره طلبه شد و سه سال در حوزه علمیه قم با راهنمایی همشهری اش دروس طلبگی را خواند تا بعد از مدتی درس خواندن مریضی سختی او را از پا می اندازد .
علی عسکر جوری مریض می شود که تمام دکترهایی که در قم بودند او را ارجاع می دهند به تهران و می گویند اگر قرار باشد خوب شوی از قم به تهران برو! رفقایش همه هرچه که داشتند ونداشتند برای او هزینه می کنند واو را به تهران می برند عصر یکی از روزهای سرد زمستان به مطب دکتر در تهران مراجعه می کند و بعد از معاینه ، پزشک هندی به او می گوید:
- مریضی سختی داری! بدنت عفونت داخلی کرده و با پول کم تو مداوایی صورت نمی گیره ولی من نسخه دوایت را می نویسم.تهیه اش با خودت!
رفقایش برای تهیه داروهای علی عسکر در تهران در گاراج باربری اتوشهپر کنار بهشت زهرا مشغول به کار می شوند . صاحب گاراج به این ها یک اتاق درضلع شمالی گاراج داده بود اتاقی نمور با فرش هایی روغن زده و... می افتند به جان اتاق و حسابی تمیزش می کنند و مکانی را برای استراحت علی عسکر اختصاص می دهند.علی عسکر ناراحت از این که چرا نتوانسته به قم برگردد و درسش را ادامه بدهد و همان جا همراه رفقایش می ماند و بعد از بهبودی هم در کنار آن ها مشغول به کار می شود.شب ها هنگام استراحت برای بچه ها حرف می زد:
- بچه ها من شنیدم حضرت امام فرمودند هر مسلمانی باید یک رادیو داشته باشد و از اوضاع جامعه انسانی با خبر باشد بیایید هر کس مقداری پول بگذارد تا بتوانیم یک رادیو تهیه کنیم و به این حرف امام عمل کنیم.
- ما موافقیم علی عسکر... پول از ما خرید رادیو و گوش کردنش با خودت.
- نه دیگه همه دور هم میشینیم و شب ها اخبار و سخنان امام را گوش می کنیم.
- باشه فقط ما خسته ایم ! قرارنباشه هرشب دوساعت برای ما سخنرانی کنی.
- نه اذیتتون نمی کنم. پس بسم الله ...هر کی هر چه قدر می تونه پول بزاره.
شب بعد همه دور یک رادیو کهنه حلقه زدند و علی عسکر سعی می کند بتواند موج رادیو را تنظیم کند تا همه راس ساعت اخبار و سخنان را بشنوند بالاخره موج رادیو تنظیم شد همه تا صدای امام خمینی را شنیدند بلند صلوات فرستادند و به علی عسکر اصرار کردند که دیگر موج رادیو را دستکاری نکند امام می گفت: مساجد را پرکنید جبهه ها را محکم کنید و امروز هر مسلمانی وظیفه دارد که خودش را به صفوف جنگ برساند. آن شب علی عسکر برای رفقایش یکساعت صحبت کرد:
- نکنه یادتون رفته برای چی از بامیان اومدیم این جا! ما با شنیدن این حرف های امام امت دیگر هیچ عذر و بهانه ای نداریم و نمی تونیم داشته باشیم . ساک ها تون رو جمع کنید . فردا میریم پیش صاحب گاراج و تسویه حساب می کنیم و به سمت اهواز حرکت می کنیم.
- علی عسکر ما از اولش هم آماده بودیم . یادت نره اگه تا حالا هم موندگارشدیم فقط به خاطر مریضی تو بوده!
- بابت همه محبت هاتون و رفیق راه بودنتون از همتون ممنونم. خداروشکر که خدا رفیق های خوبی نصیبم کرد حالا بریم بخوابیم که فردا باید به سمت اهواز حرکت کنیم.
#ادامه_دارد
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
سلام 🖐خیلی ببخشید دیشب موفق نشدم مستند داستانی رو براتون بفرستم
امشب دو قسمت تقدیمتون می کنم.
شادی روح شهدا صلوات
⭕️فصل اول⭕️
✴️روایت زندگی پدر
#قسمت_چهارم
تهران-اهواز
- حالا نمیشه یه کاری کنید برامون؟ به خدا با یه عشق وزحمتی از بامیان اومدیم!
- نه برادرا ،گفتم که ما هم اینجا مسئولیت داریم نمی تونیم هرکی اومد این جا بفرستیم منطقه.
یکی از رفقای علی عسکر که حسابی بهش برخورده بود برگشت از مسئول اعزام یه سوال پرسید:
- بگو ببینم مگه ما چه عیبی داریم؟ اگه چیزی کم داریم بگو تا بدونیم؟ از صبح تا الان ما رو معطل کردید.
- شما چیزی کم ندارید . بزارید خیالتون رو راحت کنم ما نسبت به فرستادن اتباع کشورهای دیگر هنوز بخشنامه و دستوری دریافت نکردیم.
یکی دیگه از این بچه ها که گوشه اتاق نشسته بود بلندشد و با لحن اعتراض آمیزی گفت:
- بخشنامه و دستورچیه؟ مگه شما از غیر امام دستور می گیرید؟مگه نشنیدید امام فرمودند هر مسلمانی مسئوله و وظیفه داره اگه توانایی داره باید خودش رو برسونه به جبهه های حق علیه باطل؟؟؟
- من نمی دونم اصلا.صبرکنید تا ...
صدای این سروصداها به اتاق فرمانده رسیده بود یه مرد تنومد و مهربون از در اتاق اومد داخل به همه سلام کرد و همه رو حسابی تحویل گرفت و از همه دعوت کرد که روی صندلی بشینن و بعد از حال و احوال ازشون خواست که مشکلشون رو مطرح کنن بعد از صحبت هاشون فرمانده ضمن توضیحاتی و بیان یک سری شروط لازم برای جبهه مخصوصا آموزش وکسب مهارت لازم برگه اعزام این هشت نفر رو امضا می کنه و همه رو همراه یک اتوبوس به اهواز می فرستد.
موقع سوارشدن به اتوبوس دل تو دلشون نبود حسابی خوشحال بودند از این که تونستند اجازه اعزام به جبهه رو دریافت کنند بعد از رسیدن به اهواز به پادگانی نزدیک بستان رفتند، بعد از پیاده شدن از اتوبوس همه نیروهای داوطلب هنوز نرسیده مورد استقبال فرمان های شیرین فرمانده قرارگرفتند با یک فرمان محکم همه به خط شدند اگه به خط شدنشون رو می دیدی کلی می خندیدی !
قدم های سنگین ومحکم ودر عین حال آهسته فرمانده به علی عسکر نزدیک می شود . فرمانده دستی به شانه اش می زند و اشاره می کند از صف بیا بیرون همه نگاه ها به سمت علی عسکر دوخته شده چند نفر دیگر هم به بیرون راهنمایی می کند حالا فقط از آن هشت نفر پنج نفراز رفقای علی عسکر در آن صف بزرگ مانده بودند و علی عسکر و دونفر از رفقایش به دلیل کوتاه بودن قدشان اجازه حضور در خط مقدم را نداشتند و قرار شد آن ها به پادگان امام حسین(ع)اهواز اعزام شوند ودر واحد پشتیبانی و تدارکات مشغول به خدمت بشوند.
چهارماه از دوری این رفقا می گذرد. بعد از چهار ماه همان فرمانده ای که علی عسکر را از صف بیرون کشیده بود با یک ماشین جیپ به پادگان اومده بود به سنگر پشتیبانی و تدارکات رفت و علی عسکر را پیدا کرد و می خواست با او صحبت کند.
علی عسکر تعجب کرده بود و دوست داشت از سر این دیدار با خبر بشه!
- سلام برادر. خدا قوت! کار و کاسبی چه طوره؟
- سلام بزرگوار هیچ خبری نیست پشه هم اینجا پر نمی زنه صبح تا شب باید یا بار بزنیم یا بار خالی کنیم. شما که نزاشتید ما همراه رفیقامون بریم. راستی چه خبر از رفیقای بی معرفت ما؟
- خداروشکر برای همین مزاحمت شدم.ببین علی عسکر دو تا از این رفیقات تو یکی از عملیات هاشهید شدن یکیشونم زخمی شده فک نکنم اگه خوب هم بشه دیگه بتونه بجنگه! یه زحمت دارم برات اگه بتونی این رو برسونی پیش خانوادش ممنون میشم و قول میدم وقتی برگشتی خودت رو ببرم جلو!
- چی می گی آقای فرمانده! این اهل وعیالش افغانستانه من چه جوری ببرمش؟
- یعنی تو ایران هیشکی رو نداره؟تهران؟قم؟
- نه فقط فک کنم بعضی از قوم و خویشش مشهد باشن. اگه شما کمک کنید شاید بتونم پیداشون کنم.
- خوبه من هماهنگ می کنم با یه آمبولانس بیارنش با پرواز برید مشهد اونجا هم باز به یکی می سپارم که کمکتون کنه.
- باشه.
- خب فعلا دست حق نگه دارت برو که اون کامیون پر از کمپوت داره به تو چشمک می زنه!
- تشکر منتظر می مونم ولی قولتون یادتون نره
- حتما برادر. یاعلی
#ادامه_دارد
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
⭕️فصل اول⭕️
✴️روایت زندگی پدر
#قسمت_پنجم
مشهد - پاکستان
شب شده است علی عسکر گوشه سوله پتو رو روی پاهاش کشیده و داره به زندگیش فکر می کنه به بامیان به همسرش و فرزندانش به پدرمرحومش به سختی هایی که کشیده به کتک های چشمه ایلخی و به مرگ آن سید همه این ها ذهنش را حسابی ریخته بود به هم نمی دانست عاقبت چه می شود حالا دو نفر دیگه از همین رفقایی که با هم آمده بودند و کلی با هم خاطره داشتند چه در بامیان چه در قم وچه در گاراج اتوشهپر حالا آن ها شهید شده اند روز به روز خودش را تنها تر می بیند . توی همین حال و احوال اشک از چشمانش جاری می شود و آرام به غریبی و به جا ماندنش گریه می کند و برای خودش و خانواده اش دعا می کند ... این دعای او کار خودش را کرد. این را در مستند های بعدی می فهمید. شب عجیبی بود . پتو را روی صورتش کشید و خودش را از سرما جمع کرد زیر پتو و به خواب رفت . این آخرین خواب او در اهواز بود.
فردا پیکر دوشهید و اون رفیق مجروح را آمبولانس به پادگان می آورد . هنوز خبری از علی عسکر نیست بالاخره با یک بسیجی پیدایش می شود و با یک جیپ به دنبال آمبولانس به طرف فرودگاه...
—----------
به مشهد می رسند علی عسکر بعد از ساماندهی و انجام امورات پیکر های رفقای شهیدش و رساندن آن ها به سردخانه و آن رفیق مجروحش به بیمارستان با کمک یک بسیجی به دنبال آدرس و اسم و رسمی از اقوامشان می گردد بالاخره دایی اش را پیدا می کند و آن ها هم البته با دیدن علی عسگر تعجب می کنند هیچ کدامشان او را نمی شناختند جز داییش . حسابی همدیگر را بغل کردند و کلی با هم خوش و بش کردند. بعد از شرح قصه با کمک دایی اقوام رفیق های شهید ومجروحش را پیدا می کند و آن ها را به هم می رساند و بعد از چند روز آماده می شود که به اهواز برگردد.
بعد از زیارت امام رضا(ع) به خانه دایی بر می گردد تا ساکش را بردارد و از آن ها خداحافظی کند و برود... اما مگر این ها می گذارند که او برگردد.
- خب خیلی ممنون دایی خیلی بهت این چند روز زحمت دادم حلالم کن
- نه دایی این حرفا چیه؟ پدر خدابیامرزت میرزا حسین خیلی به ما کمک کرد خیلی هوای ماهارو داشت. تو از خودمونی!
- قربون محبتتون . من دیگه باید برگردم . خداروشکر کارای این رفقای ما انجام شدند اگه تونستید یه سر بهشون بزنید ویه فاتحه براشون بخونید اون رفیقمم اگه تونستید ماهی یه مرتبه ببریدش زیارت. ممنون
- باشه چشم ولی دایی من اجازه نمیدم برگردی! تو خودت خانواده داری زن و بچه داری! میدونی الان چند وقته اون ها رو تنها گذاشتی؟ اونا بهت نیاز دارن. باید به بامیان برگردی.
- نه دایی من قول دادم باید برگردم. ما وظیفه داریم به فرمان امام با این بعثی ها بجنگیم.نمی تونم برگردم اصرار نکنید.
- همین که گفتم روی حرف بزرگترت حرف نزن. هیچ جا نمیری فقط باید برگردی به بامیان! تمام.
علی عسکر مانده بود و دریایی از غم. فکرش را هم نمی توانست بکند یک روزی قرار باشد برگردد به بامیان ولی گویا چاره ای نیست. دل به خدا می بندد و او را گواه می گیرد که خدایا من عاشق جهاد و لبیک به فرمان امام بودم اما حالا چیزی راهم را سد کرده است که نمی توانم دیگر به جبهه برگردم.یاد قول اون فرمانده اش افتاد و یک آه سرد از ته دل کشید و پنجه های دستش را شل کرد و ساک به زمین افتاد.
تصمیم گرفت برود وخانواده خودش را به مشهد بیاورد و دوباره به جبهه اعزام شود. دایی اش هم که از خدا خواسته بود موافقت کرد و کارهای سفر علی عسکر به بامیان را همراه گروهی از اهل افغانستان که قصد برگشتن داشتند را پیگیری کرد. قرار بود گروهی همراه یک روحانی شیعه اهل افغانستان به نام سید جواد به بامیان برگردند.اما مرز خراسان به افغانستان تحت سیطره گروه های وهابی بود مجبور بودند از خاک پاکستان وارد افغانستان بشوند .
خلاصه با راهنمایی های راه بلد تا پاکستان را می روند ولی این20 نفر اینجا توسط دولت وقت پاکستان(سنی های متعصب ضد شیعه) دستگیر می شوند.
ادامه دارد...
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه
⭕️فصل اول⭕️
✴️روایت زندگی پدر
#قسمت_ششم
پاکستان
- آهای با شما هستم ! علوی هستید یا عمری؟
روحانی شیعه سید جواد بلند می شود و می گوید ما چند نفر علوی هستیم.
- همه گوشاشون رو باز کنن علوی ها جدا ،عمری ها هم جدا . ایوب خان... ایوب خان...
- بله قربان
- کجایی پس؟ از این به بعد یه مرتبه صدات می کنم جواب بدی...
- چشم قربان
- ایوب خان شب که شد همه این علوی ها رو به رود گومل ببر و سر از تنشون جدا کن.
- چشم قربان.
قیافه های وحشتناک این تکفیری ها حال آدم رو به هم می زنه اصلا هیچ کاری هم نکنند فقط تماشای اینا یه عذاب و شکنجه روحی بزرگه . خلاصه علی عسکر ورفقایش اینجا هم یه کتک حسابی از این تکفیری ها خوردند آن ها فکر می کردند این ها جاسوس های ایران هستند که به دام افتاده اند. این ها را به یک اتاقی بردند و بعد از ساعتی برایشان شام آوردند. هرکسی یک گوشه این زندان زانوی غم بغل گرفته و از میان این ها علی عسگر حال و روزش دیدنی است . و اما آرام ترین فرد سید جواد است علی عسکر خودش را به سیدجواد نزدیک می کند تا کمی روحیه بگیرد و این ساعت های آخر عمرش را از سیدجواد استفاده کند.
سید غذا را پخش کرد و گفت:
- بچه ها بخورید خدا مهربونی و رحمتش زیاده . از این ستون تا اون ستون فرجه.
- چی رو بخوریم؟ مگه از گلومون پایین می ره! تو یا خیلی به خدا متصلی که دیگه رو زمین نیستی یا هنوز نفهمیدی چی شده و بیهوشی ... بیدار بشی حال و روزت از ما دیدنی تره!
علی عسکر با حالت توبیخ و تشر به این فرد می گوید:
- بی صدا باش ! این سید جواد روحانی پخته ای است بعدشم سنش از همه ما بیشتره این چه طرز حرف زدن با سید اولاد پیغمبره! اگه کسی هم بتونه به دادمون برسه توی لحظه مرگ جد همین سیده.
سید بلند میشه و دقایقی برای علویون صحبت می کنه و متقاعدشون می کنه که فعلا شام رو بخورید تا فردا صبح خدا بزرگه.
همه شام را می خورند و به گوشه اتاق می خزند . رمق در دست و پای بیشترشان نیست . عرق سردی تمام بدنشان را فرا گرفته. آن ها می دانند این تکفیری ها برگشت در کارشان نیست وقتی دستور بریدن سر باشد مثل آب خوردن سر می برند. هیچ کس خواب به چشمانش نمی آمد به همدیگر نگاه می کردند . در همین هنگام در باز شد همان فرد اصلی با ریش های ژولیده وبلندش وارد شد حرف که می زد از بوی بد دهانش همه می خواستند بالا بیاورند! دندان هایش از کثیفی سبز شده بودند خلاصه دنبال سید جواد می گشت. می گفت :
- کی اینجا بین شما ادعا کرده بود که من ملا هستم؟
بدون تاخیر سید جواد دستش را بلند کرد.
- من ملا هستم می خواهی بکشی بکش .
- نه ، من الان برایم خبر آوردند دختری دارم هجده ساله و دائم در حال تشنج کردنه . اگه تو واقعا ملا هستی و شریعت شما حق است این دختر منو شفا بده. اگه شفایش دادی تو رو آزاد می کنم اگه ندادی همه می میرند.
- من به حول وقوه الهی اینو خوبش می کنم ولی شرط تو قبول نیست. یا همه آزاد می شوند یا من اقدام نمی کنم.
- ببینم تو از کجا این قدر با اراده و محکم حرف می زنی؟
- شما دیگه کارت به این کارا نباشه . همینی که گفتم . اگر مایلی شرط منو قبول کن.
- باشه قبوله .
- خب حالا یه کاغذ و قلم برام بیارید.
سید جواد کاغذ و قلم را می گیرد و روی آن دعایی را می نویسد و آن را در ظرف آبی می شوید و می گوید این آب را ببرید بدهید این دختر بخورد وبا باقی مانده این آب دست و صورتش را بشورید.
خلاصه می برند و کارهایی که سید گفته بود را انجام می دهند و این دختر حالش خوب می شود.
فردا صبح این فرد که سرکرده این تکفیری ها و پدر این دختر بود دوباره به اتاق این ها آمد همه از ترس خودشان را جمع کردند.
سید تشری به همه زد و گفت یک علوی هیچ وقت از کسی غیر از خدا نمی ترسد شما در شیعه بودن خودتان شک کنید.
با این که این حرف ها به مذاق این شخص خوش نیامد ولی می بایست به شرط خود عمل کند . دستور داد برای این ها صبحانه مفصلی آوردند و بعد از صرف صبحانه به جمع این ها گفت:
- شما تا شب اینجا باید بمانید من شب شما رو از یک منطقه رد می کنم از اونجا که رد شدید به راهتان ادامه بدهید چون اگر از این جا رهایتان کنم به دست گروه محمود خان کشته می شوید.
جمع علوی منتظر ماندند تا وقت رفتن برسد. همه از سید جواد تشکر می کردند و او به همه می گفت : از خدا تشکر کنید. بالاخره این جا هم با کمک خدا از خطر عبور کردند و به دیار خودشان رسیدند. فصل تازه ای برای زندگی علی عسکر شکل گرفت تا اینجای زندگی او که بسیار تا بسیار سخت گذشت. آیا علی عسکر روز های سخت تری را می بیند؟ آیا باز هم به ایران بر می گردد؟
#ادامه_دارد
#از_مزار_شریف_تا_زینبیه