از شنبه
هرشب
ساعت ۲۱:١٥
از شبكه دو
سريال 🍀بچه زرنگ🍀
در مورد ٨ تا شهيد مدافع حرم
خيلي جالبه ٤تا از شهدا برادراشون نقششونو بازي كردن واينكه تو خونه واقعي خود شهدا فيلم رو بازي كردن
حتي يكي از شهدا مادر واقعي خودش نقششو بازي كرده
ببینیم
🌺🌺
🍃🌸 #دعای_فرج 🌸🍃
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی 🌷
🌹بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم 🌹
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادآوری معجزه و عنایت حضرت زهرا سلام الله علیه در جنگ سی و سه روزه و برگشتن ورق به نفع حزب الله لبنان.
#جان_فدا
@shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 سخنان کمتر منتشر شده ی شهید حاج قاسم سلیمانی پیرامون شهدای گمنام
◇ شبیه ترین شهدا به شهدای کربلا،
شهدای گمنام هستند...
#جان_فدا
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهیدان_گمنام
.
#او_را_پارت99
اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید.
برعکس تابستون های گذشته،امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم.
تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم!
نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم.
تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم،بتونم به حرفاشون عمل کنم.هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم!
یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم.
پلاک 42.
یه خونه ی ویلایی دو طبقه با نمای سفید و در فیروزه ای که واقعا دوست داشتنی به نظر میرسید.از شاخه هایی که بالای دیوارها دیده میشد،میشد فهمید که حیاط سرسبزی هم داره.
چند لحظه به ترکیب قشنگ سفید،فیروزه ای،سبزش خیره شدم و جعبه ی گلی که تو ماشین بود رو برداشتم و به طرف خونه رفتم.
زهرا با یه چادر گل ریز سفید،جلوی در به استقبالم اومد. بعد از اینکه از بغلش بیرون اومدم،نگاهم رو تو حیاط چرخوندم.
-چه خونه ی خوشگلی دارید!!آدم دلش میخواد همینجا بشینه فقط نگاه کنه!
-اوفففف کجاشو دیدی؟مامانم خیلی هنرمند و با سلیقست!
باید بیای توی خونه رو ببینی!
بااین حرف زهرا،از سنگ فرش های کرمی رنگ حیاط،گذشتیم و به داخل خونه رفتیم.
واقعا راست میگفت!هرچند خونشون مثل خونه ی ما پر از عتیقه و مجسمه و تابلو و چندین دست مبل نبود،اما گلدون های رنگارنگ و درختچه های کنار دیوار،پرده های ساده و شیک و همین یه دست مبلی که خونه رو خیلی هم شلوغ نکرده بود،به همراه بوی قشنگی که تو سالن پیچیده بود،فضا رو کاملادلنشین و خواستنی کرده بود.
ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نقش بست و محو تماشای اون صحنه ی قشنگ شدم.
سرم به طرف صدای گرمی که اومد،چرخید.
-سلام دخترم.خوش اومدی!
خانم جوون و مهربونی از آشپزخونه به طرف ما میومد.
از دیدن تیپ قشنگ و موهای رنگ کرده و صورت آرایش کردش،تعجب کردم و با حرف زهرا "ترنم جان،این خانوم مامان منه." تعجبم چند برابر شد!
دستش رو جلو آورد و سرش رو کمی به طرف راست مایل کرد.
-خوشبختم ترنم خانوم!
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش دست بدم.
-سلام.ممنونم.منم همینطور!!
دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد.
-من میرم که شما راحت باشید.خودت از دوستت پذیرایی کن.ناهار هم تا یک ساعت دیگه حاضره.
زهرا لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت.تازه متوجه شدم که زهرا هم چادرش رو برداشته و با لباس قشنگی کنارم وایساده.
-چشم.حواسم بهش هست.ما هم دو سه ساعت بیشتر خونه نیستیم.بعدش باید زود بریم.
مامان زهرا،با گفتن "باشه عزیزم.بهتون خوش بگذره."
لبخند دوباره ای زد و رفت.
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
#او_را_پارت100
با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید،بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا،رشته ی افکارم رو پاره کرد.
-چرا این شکلی شدی ترنم؟؟
-زهرا واقعا این خانوم مامانت بود؟؟
-آره خب.مگه چشه؟!
سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم!!
-عه راستی!اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم.بفرما عزیزم.تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم.
-وای ممنونم ترنم.چرا زحمت کشیدی؟
جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد.
-راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟!
-زهرا!میگم...مامانت چادری نیست.نه؟
-وا!!چرا این سوالو میپرسی؟
-آخه بهش نمیومد!
شروع کرد به خندیدن و دستم رو کشید و بردم سمت مبل ها
-ترنم ازدست تو!!مگه قراره تو خونه هم با چادر بگردیم ما؟؟
مثل خنگ ها نگاهش کردم.
-خب نمیدونم.من تا حالا خونه ی کسی که چادریه نرفتم!در کل فکر نمیکردم اینجوری باشه!
-اتفاقا خدا خیلی خیلی خوشش میاد زن تو خونه خصوصا واسه همسرش مرتب و خوشتیپ باشه.وگرنه مامان من بیرون از خونه،از منم باحجاب تره!
-چه جالب! ولی تو خونه هم از تو خوشتیپ تره ها!!
زهرا ویشگون کوچیکی از دستم گرفت و با خنده بلند شد.چادرش رو گذاشت رو مبل و رفت آشپزخونه و با سینی شربت برگشت.
-دستت درد نکنه.راستی نگفتی امروز قراره کجا بریما!
-امروز با دوستام یه جلسه داریم.یه دورهمی که دوست داشتم توهم باشی.
-میدونی...راستش من قبل از تو اصلا خاطرات خوبی از چادری ها نداشتم.
و همینطور قبل از یه اتفاق ،دید خوبی نسبت به آخوندها و ریشوها...
آخه خیلیاشون جوری رفتار میکنن انگار دارن دشمنشون رو میبینن.ولی تو دومین نفری هستی که اینطور،رفتار نمیکنی!
-میدونم چی میگی ترنم.
به دل نگیر.اونا خودشونم درست دین رو نشناختن!
-یعنی چی؟
-خب تشخیص خوبی و بدی یک انسان،به این راحتیا نیست. از کجا معلوم ...ممکنه همین الآن،خود تو،خیلی بهتر از من باشی!
به قول حاج آقا،میزان خوبی و بدی هر شخص،به مقدار مبارزه با نفسیه که انجام میده.
حالا یه نفر نفسش تو بدحجابی قلقلکش میده.یه نفرم هست با حجابه و نفسش تو دروغ و غیبت و اینجور چیزا قلقلکش میده و خیلی به حجابش کار نداره.پس نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد که کی خوبه و کی بده.
بلکه مهم اینه که طرف چقدر جلوی نفسش می ایسته.
-چقدر این حاج آقاهه باحاله زهرا!دلم میخواد بگیرم بیلبوردش کنم بزنمش به در و دیوار شهر،همه مردم حرفاش رو بشنون!!😢
زهرا با تعجب نگاهم کرد و خندید
-دیوونه!حالا چرا اینجوری؟
خودمم خندم گرفت!
-نمیدونم.یهو به ذهنم رسید!
بعد از خوردن میوه و شربت،به اتاق زهرا رفتیم.
"محدثه افشاری
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
#او_را_پارت101
دیوارهای صورتی اتاقش،به همراه پرده ی سفید ویاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد.
با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم.
بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم.
-راستی!!تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟خیلی جوون به نظر میرسید!
-آره سنش کمه.زود ازدواج کرده.
-عه!چرا؟
-خب از نظر مامان من،ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریعتر انجام بشه.
-وا!چه وظیفه ای؟
-وظیفه ای برای انجام بندگی و رشد.میگه این یکی از دستورات خداست و آدم باید سر وقتش وظیفش رو انجام بده!
-اونوقت چرا تو رو هنوز شوهر نداده؟
-خیلی تلاش کرده!فعلا نتونسته راضیم کنه.یکم زیادی سختگیرم من!
-عقاید مامانت خیلی جالبه! برعکس خانواده ی من که ازدواج رو یک اشتباه بزرگ میدونن!
-عه!چرا؟
-میگن فقط دردسره. یه سرعتگیر بزرگ برای پیشرفت انسانه. و آدم نباید خودش رو گرفتار این مسائل دست و پاگیر بکنه!
بعدم درکل ازدواج سخته .محدودت میکنه .دو تا آدم با دو عالم جدا، مجبورن همدیگه رو با همه ی اختلافات تحمل کنن .در حالیکه همینا اگر با هم دوست باشن، هم اختلافاتشون کمتره و هم موقع جدایی هیچ قانونی دست و پاشون رو نمیبنده!
زهرا که تا الان به دیوار تکیه داده بود،نشست رو صندلی و جدی تر نگاهم کرد
-اولا تا رشد و پیشرفت رو تو چی ببینی!
اگر قراره بیراهه بری و به قول حاج آقا بزنی جاده خاکی،حرف مامان و بابات درسته .اما اگر میخوای به همون هدف اصلیت برسی، رشد و پیشرفت تو راهیه که خالقت برات تعیین کرده!
بعدشم تو که خودت مسائل مربوط به رنج رو حفظی دختر !ما نیومدیم اینجا فقط خوش بگذرونیم .ما اومدیم تا امتحان پس بدیم و رشد کنیم. هیچکس هم نمیتونه از این رنج ها در بره!
اگر با اختیار خودت رفتی سراغ رنج که رشد کنی، خب خوبه .اما اگر نری دنیا زورکی چنان رنجی بهت میده که نه تنها رشد نمیکنی، بلکه پدرت هم درمیاد!
مثلا مامان من این رنج رو قبول کرده،ازش استقبال کرده،الانم داره نتیجش رو میبینه و کمِ کمش یه خانواده داره.
ولی کسی همسن مامان من که این رنج رو قبول نکرده،الان تنهاست و هیچ ثمره ای از زندگیش نداره!
-پس با این تعریف ها،مامان بابای من و مرجان اول از این رنج استقبال کردن،ولی بعدش از زیر بارش در رفتن.
چی بگم.بیخیال. مغز من فعلا دیگه گنجایش چیزای عجیب و غریب نداره!
موقع ناهار دوتایی برگشتیم آشپزخونه .زهرا رفت کمک مامانش و باهم میز رو چیدن.
تمام مدت با لذت به کارهاشون و شوخی هایی که باهم میکردن خیره شده بودم و به رنجی فکرمیکردم که تو زندگی خانوادگیم ،مجبور بودم باهاش کنار بیام!
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
#او_را_پارت102
دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...!
میدونستم با وجود اینهمه تمرین،بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش!اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم!
با صدای زهرا به خودم اومدم.
-ترنم چرا نمیخوری؟نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟!
-نه!نه!ببخشید.حواسم نبود.میخورم.ممنون.
حال و هوای خونه ی زهرا،برام خیلی آشنا بود...
من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد !با این فکر،غم عجیبی به دلم هجوم آورد.
غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت!
این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم،من رو از عالم خودم بیرون کشید.
-ترنم جان، بازم برات غذا بکشم؟
-نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود!
-نوش جونت گلم!البته دستپخت زهرا خانوم بود.
با ناباوری زهرا رو نگاه کردم!
-واقعا؟خیلی عالی بود !دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا!!
زهرا با شیرینی خندید
-نوش جونت!چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه!😉
نگاهم به روی مامانش برگشت.واقعا همینطور بود.احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا،تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه !اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد،خورد پس کلَم!
« حسادت،یک رنج بده!رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره،بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه.
برو سراغ رنج های خوب،تا رنج بد به سراغت نیاد! »
شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم،به همین وضعی که هست،بود.
و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم...!
زهرا با نگاه به ساعت،مثل فنر از جا پرید.
-وای بدو ترنم!دیرمون شد!!
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
سلام امام زمانم
السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ ...
چه سست خانه ای است ایمان بدون یاد امام حیّ و حاضر !
سلام بر تو و بر بلندای حضور تو که جز بر آن عمارت ، ایمان استوار نمی ایستد ...
عوض خانۀ ماها به بیابان رفتی
شدی از قوم دل آزار ، نوشتیم بیا
درد دین نیست دگر ، درد گرانی داریم
دل سپردیم به اغیار نوشتیم بیا ...
اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ
#او_منتظر_است
@shohaday_gommnam
دفتر کارش بیابان ؛ میزش از
سنگ وصندلیاش زمین بود :)!
#حاج_قاسم_سلیمانی #جان_فدا
🇮🇷 @shohaday_gommnam
#طرح | خادم الرضا
🔹"خادم الرضا" بودن افتخار دنیای "سرداری" شد که"سرباز" را بالاترین مقام برای خدمت به وطنش می دانست و "شهادت" جایگاهی بود که خداوند برایش برگزید.
"تُعِزُّ مَن تَشاء" یعنی همین...
#جان_فدا
#حاج_قاسم_سلیمانی
@shohaday_gommnam
#اطلاع_رسانی | ویژه برنامه های سالروز شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم مطهر رضوی
@shohaday_gommnam
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 عزاداری جوانان عراقی در گلزار شهدای کرمان برای فرمانده آسمانی
🔸جمعی از جوانان کشور عراق در آستانه سومین سالگرد شهادت سردار با حضور در گلزار شهدای کرمان به یاد سیدالشهدای جبهه مقاومت و ابومهدی المهندس به عزاداری پرداختند.
🇮🇷 @shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_پنج
حتی یبار که در حرم حضرت زینب(س) دستگیرمون کردن، ضمانتمون رو کردن و گفتن اینا خیلی دلیرن و میشه روشون حساب کرد. بعد مارو هم شبیه نیروهای خودی تحویل گرفتن تا به ایران برگردونده نشیم. بعد از چند روز دوستم در عملیاتی مجروح شد و برای اینکه اخراج نشیم، رفتیم دفتر حضرت آقا توی سوریه. اونجا مقداری از هزینه برگشت مارو دادند و اومدیم ایران، حالا هم تصمیم دارم به راهم ادامه بدم.
میدانستم اگر تصمیم به کاری بگیری، از آن برنمیگردی، حتی اگر من بخواهم.
بار اول که رفتی سوریه، 45روز ماندی، اما همان یک دفعه که نبود. بار دوم از عراق با جمعی همراه شدی و رفتی. دلواپسی ها و دلشوره ها و دل تنگی های خودم یک طرف، حال بد فاطمه یک طرف. خیلی بی قراری میکرد و این بیشتر نگرانم میکرد. سعی میکردم خودم را با پختن آش پشت پا و دعوت از در و همسایه و انداختن سفره حضرت رقیه (س) و دعای توسل مشغول کنم.
هر وقت هم که تنهایی زیاد فشار می آورد فاطمه را بر میداشتم و میرفتم منزل پدرم. چند روز آنجا میماندم و برمیگشتم و فاطمه را میبردم کلاس قران. معلمش میگفت:((خیلی بی قراره.))
_چون پدرش مأموریته.
_پس هم باید براش پدر باشین و هم مادر.
یکی باید به خودم میرسید. من که آن طور بی قرار بودم، چطور میتوانستم به او قرار بدهم؟
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_شش
_مامان، بابا کجاست؟
_رفته با آدم بدا بجنگه.
_من بابام رو میخوام، نمیخوام بجنگه!
_بابات قهرمانه و قهرمانا تو خونه نمیمونن!
_نمیخوام قهرمان باشه، میخوام مثل باباهای دیگه مثل بابای سارا پیشم باشه!
گوله گوله اشک هایش می آمد و مثل موج مرا به ساحل ناامیدی میکوباند.
یک بار زنگ زدی، روز تولد دختر عمه اش بود:((بابا خوش به حال سارا که باباش براش تولد گرفته!))
_مگه مامان برات تولد نگرفت؟
_اینکه بابای آدم بگیره خوبه!
من که گوشی را گرفتم، گفتی:((چقدر دخترمون زبون درازه!))
_دختر توه دیگه!
_نه اینکه مامانش بی زبونه!
راست میگفتی، زبان من دراز بود ولی فقط برای تو.
یک روز گفتی:((تو دو خصوصیت داری که باعث شده علاقهم بهت بیشتر بشه.))
_چیه اونا؟
_بگم خودتو میگیری!
اصرار کردم:((یکی اونکه زبون تیزی نداری که دل کسی رو بشکنی، دوم اینکه غرغرت فقط با منه نه هیچکس دیگه!))
_ناراحتی؟
_نه اتفاقا! وقتی میبینم از کسی ناراحتی و صدات در نمیاد دلم میگیره. وقتی غُرت رو به من میزنی خوشحال میشم
من با خاطره بازی یک جور خودم را مشغول میکردم، اما فاطمه بهانه میگرفت.
_اون وقتا بابام با من بازی میکرد، حالا کجاس؟
#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_هفت
روزهایی که به مدرسه میرفتم هرچه فاطمه اسباب بازی داشت، می آوردی میریختی جلویش، حتی آن هایی را که کنار گذاشته بودم. وقتی میدیدم میگفتم:((وای آقا مصطفی دوباره بازار شام درست کردی؟))
فاطمه را بغل میزدی و خنده کنان میرفتی دم در:((ما که رفتیم پارک، خودت این بازار شام رو سر و سامون بده.))
حالا هم خودم باید سر و سامان بدم به این بازار مسگر ها که در سرم بزن و بکوب راه انداخته است.
اگر در سفر اولت راحت میتوانستم تلفنی با تو صحبت کنم، این بار به ندرت میشد. گاه ده روز ده روز بی خبر می ماندم. تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم چله برداشتن بود: چله حدیث کساء، چله زیارت عاشورا. می نشستم سر سجاده و زار زار گریه میکردم.
زمستان درحال تمام شدن بود، اما تو نیامدی. رفتم نمایشگاه بهاره تا برای فاطمه خرید کنم.
لباس های مردانه اش خیلی قشنگ بود، برایت کفش و شلوار کتان قهوه ای و بلوز خریدم. مادرت که همراهم بودبا تعجب پرسید:((سمیه چرا برای خودت چیزی نمیخری؟))
_نمیخرم تا مصطفی بیاد.
چله هایم تمام شد، اما تو نیامدی. چله بعدی را که گرفتم، ماه رجب بود. با خودم گفتم:بروم اعتکاف. وقتی که موضوع را مطرح کردم همه گفتند:((با بچه مشکله!))
فاطمه را برداشتم و رفتیم اعتکاف. مامانم آمد و فاطمه را برد. سه روز آنجا بودم و روز سوم که قرار بود اعمال اُم داوود را انجام بدهیم اورا آورد، چند ساعتی پیشم ماند و دوباره با مادرم برگشت.
@shohaday_gommnam
هدایت شده از یک جرعه معرفت
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 برای اینکه کسالت در بیدار شدن و #نماز_شب خواندن رفع شود بنا بگذارید هرشبی که موفق به خواندن آن نشدید، قضایش را بجا آورید.
برای بیدار شدن و کسب توفیق نمازشب، بر قرائت آیه آخر سوره کهف مداومت کنید،اگر علاج نشد، قبل از نیمه شب آنرا به جا آورید.
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ كانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَد
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
#کلامی_از_بهجت
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 سورپرایز روز تولد خانم کم حجاب در میدان هفت تیر در روز گذشته
💔دل نوشته پس از حجاب کامل: در روز تولدم در موکب حضرت زهرا متحول شدم
#حجاب_وعفاف_زهرایی
#زن_عفت_افتخار
#دختران_انقلاب