eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه … نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم” کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
🦋مروری بر 5⃣2⃣ 🌷🌷🌷 : " از طرف دیگر به قهرمان امت اسلامی نیز تبدیل شد زیرا تلاش‌ها، روحیات و شهادت آن عزیز، «اسم رمز برانگیختگی و بسیج مقاومت در دنیای اسلام» است و در هر نقطه جهان اسلام که بنای مقاومت در مقابل استکبار وجود داشته باشد، اسم رمزشان است ." @shohaday_gommnam
AUD-20220918-WA0010.mp3
3.6M
🎧 آنچه خواهید شنید؛👇 ❣با خدا حرف بزن! این تنها هم کلامی آرامش دهنده است، که تو رو غرق نور میکنه! 💓تو و خدا...دونفری! حرفاتو بگو...خدا میشنوه @shohaday_gommnam ┅✧❁☀️❁✧┅ 👇🏻 https://eitaa.com/shohaday_gommnam/17513
📗 ✴️ آگاه باشید! ای بندگان خدا! پرهیزکاران از دنیای زودگذر به سلامت گذشتند و آخرت جاودانه را گرفتند. 📚نهج‌البلاغه نامه ۲۷ (بند۲) ‎‌‌‌ @shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎊 من تسلیم جعفر و پسرها شدم و با دخترها حرف زدم که راضی به رفتن شوند اما دختر ها مرتب گریه می‌کردند و مخالف بودند. مینا عصبانی تر از بقیه بود شروع کرد به داد زدن و گفت من از شهرم فرار نمی کنم می خوام بمونم و مثل پسرا مثل برادرام از شهرم دفاع کنم. مهرداد از دست دخترا عصبانی بود و غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها به دست عراقی‌ها بیفتند وحشت داشت وقتی دید همه را می تواند مجاب کند غیر از مینا عصبانی شد و به خواهرش لگد زد. با عصبانیت آنچنان ضربه‌ای به مینا زد که یک طرف صورتش کبود شد من و مادرم و بقیه جیغ میزدیم و سعی می‌کردیم جلوی مهرداد را بگیریم. مهرداد فریاد می‌زد میگفت امروز باید از شهر برید من نمیزارم شما دست عراقی ها بیفتید اگه نرید همینجا خودم رو می‌کشم شما هم تا هر وقت خواستید بمونید تا عراقی ها اسیرتون کنن. روز خیلی بدی بود حمله دشمن از یک طرف دعوای خواهر و برادری و ترک خانه و شهر مان هم یک طرف. در همه گسال‌های زندگی‌ام هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود تا جایی که یادم می‌آمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام می گذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف فریاد می‌زدند و دخترها یک طرف تک‌تک بچه‌ها به آبادان وابسته بودند. دخترها حاضر نبودند خانه فامیلی بروند که تا آن روز یک بار هم به آنجا نرفته بودند تنها عمه بچه‌ها شوهرش عرب بود و آشپز شرکت نفت بود. او در ماهشهر زندگی می کرد خودش هشت تا بچه داشت خانه آنها برای خودشان هم کوچک بود ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانه فامیل های بابای مهران در رامهرمز نرفته بودیم حالا با وضع جنگ زدگی و بی خانمانی می‌خواستیم به جایی برویم که در روزگار عزت سربلندی نرفته بودیم. خیلی درد داشت مخصوصا برای من که همیشه با همه چیز ساخته بودم و عزتم را با هیچ چیز عوض نکرده بودم
🎊 با دل خون و چشم گریان چند دست لباس برداشتیم و راهی غربت شدیم به این امید بودیم که جنگ در چند روز یا چند ماه آینده تمام می‌شود و به خانه خودمان برمیگردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند تا لحظه آخر کتاب مفاتیح در دست‌شان بود و دعا می خواندند و از خدا می خواستند که اتفاقی بیفتد معجزه‌ای بشود که ما از آبادان نرویم. زینب هم ناراحت بود اما حرفی نمی زد چون کوچکترین دختر بود به خودش اجازه نمی‌داد با من، باباش یا برادرهایش مخالفت کند سنش کم بود و می دانست که کسی به او اجازه ماندن نمی‌دهد. بابای مهران مارا سوار کامیون دو کابینه کرد همه ما توی اتاق کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه ۱۲ رفتیم پل را بسته بودند و اجازه رد شدن نمی‌دادند. اجباراً به زیارتگاه سید عباس در ایستگاه ۱۲ رفتیم دخترها آنجا حسابی گریه کردند و به سید عباس متوسل شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه و خیابان‌های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه ۱۲ یا ایستگاه هفت باز شود. چند ساعت معطل شدیم تا پل ایستگاه هفت باز شد و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج شویم روز خارج شدن از آبادان برای همه ما روز سختی بود اشک ما قطع نمی‌شد صدای هق هق دخترها توی کامیون پیچیده بود. با کامیون به ماهشهر رفتیم خانه عمه بچه ها در منطقه شرکتی ماهشهر بود خانواده پرجمعیتی بودند و جایی برای ما در خانه آنها نبود فقط یک شب مهمان شان بودیم و روز بعد به رامهرمز رفتیم خانه پسر عموی بابای مهران. مینا و مهری از روز خارج شدن مان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمی خوردند البته شهرام یواشکی به آنها نان و بیسکویت می‌داد. یک هفته در خانه پسر عموی جعفر ماندیم آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند پسر بزرگ هم داشتند دخترها خیلی معذب بودند هر کدام که می‌خواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند من همراهشان می‌رفتم. آنها هر روز در خانه نوار می‌گذاشتند و بزن و برقص داشتند ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم سالها قبل از دختر آنها در آبادان، ماه ها پذیرایی کردیم تا دوره تربیت معلم را تمام کرد. اما آنها رفتار خوبی با ما نداشتند من و مادرم احساس می‌کردیم روی خار نشسته‌ایم غذا که هیچ آب هم از گلویم پایین نمی‌رفت. آبان‌ماه بود و کم کم سر ما از راه رسید دخترها لباس کافی نداشتند به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم روزهای سختی بود آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه کسی نبوده و مزاحم کسی نشود ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با ۵ تا بچه در خانه فامیل آواره شود و احترامش از بین بره.
🍃🌸 🌸🍃 🌷 🌹بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم 🌹 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین🍃 کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا