🍃🌸 #دعای_فرج 🌸🍃
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی 🌷
🌹بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم 🌹
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین🍃
#سهشنبههایجمکرانی
🌱إیاکَ نَـعْبـُد و إیاکَ نـَسْتـَعـین...
یـعنـی سلام مـسجـد مولای آخـریـن...
🌱ای جـمکران بـگو کجـاست آخـریـنامــید
أیـْنَ الشُـموسُ الطـالِعه؟ أیْـنَ مــه جـبـین؟
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ...
🌱سلام بر تو ای گل نرگسِ گلستان رسول الله.
ای که با ظهورت مشام جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
حواستان هست ؛
اینها استخوانهای آن شهیدیست
که پای امام زمان خود ایستاد
مبادا جا بمانیم ...🌷
#به_یاد_شهدا
#سلام صبح وعاقبتتون شهدایی✋
🇮🇷
سلام بر دوستان شهدایی
می خواستم چند جمله ای در مورد امشب شب یلدا باهاتون صحبت کنم.
همه می دونیم که امسال شب یلدا مصادف شده با ایام فاطمیه.
ایامی که خانم حصرت زهرا س در بستر بیماری هستند و آقا امیرالمومنین ع تا صبح در کنار بستر خانم شب زنده دار و پرستار هستند.
در این شب ها بچه های حصرت زهرا س دل نگران حال مادر هستند.
حصرت علی ع تا صبح اشک از چشمان مبارکشان جاری است و بر صورت نورانی حصرت زهرا س چکه میکند همان صورتی که سیلی.... 😭😭😭
می دونم که شما اهل شهدا خودتون اهل دلید و کامل بلدید ولی بنده هم بابت یادآوری چند تا نکته خدمتتون عرض میکنم.
ان شاءالله امشب تا حدودی از شادی های کاذب مثل گوش دادن به موسیقی های مبتذل و رقص و جشن... پرهیز کنید.
و اگه میتونید از شکستن تخمه هم پرهیز کنید
چون همگی می دونیم که تخمه برای زمان شادی هست..
میتونیم با یه برنامه خوب یه شب خاطره ساز بسازیم چجوری بیاید بگم
👇👇👇👇👇
اول اینکه حتما امشب در کنار شادی هاتون حالا خوردن میوه. چایی. خوراکی و......
دور هم جمع بشید و یک حدیث کسا هدیه کنید به خانم حضرت زهرا س
و قشنگ متوجه میشید اتر معنوی شو تو زندگی هاتون
این طوری بچه هاتون هم با سیره اهل بیت آشنا میشن و یاد میگیرند که تو شادی اهل بیت شاد باشند و تو غم هاشون غمگین...
و این طوری یه یلدای فاطمی دارید..
همان طور که شهید صدرزاده وقتی ایام فاطمیه تو عید نوروز افتاد به جای گرفتن لباس های رنگی برای بچه هاش لباس های مشکی گرفت و گفت عزای خانم حصرت زهرا س و از الان باید یاد بگیرند...
یا میتونید زنگ بزنید به یه مادر شهید حالشون و بپرسید که بدونند همگی تو این شب های که خیلی مهمه به یادم هستیم
میدونید دیگه چقدر شهدا رفتند و دختر هاشون بی بابا شدنو تا ما شب یلدا داشته باشیم... 😔
ما که این همه میگیم شهدا آیا واقعا تو عمل هم. می تونیم ازشون یاد بگیریم...
بسم الله ان شاء الله از سفره های معنوی یلدا تون که دور هم حدیت کسا قرائت میکنید برای بنده بفرستید تا در کانال ارسال کنیم بقیه عزیزان هم استفاده کنند...
یا اینکه از تماستون با خانواده شهیدی فیلم کوتاه بگیرید بفرستید..
بعد از دعا برای ظهور آقا عج بنده حقیر را هم دعا بفرمایید.
یلدا تون امام زمانی
یلدا تون فاطمی
یلدا تون شهدایی
@rogaye_khaton315
پویش #یلدای_فاطمی
با اشتراک گذاری این تصویر در این ثواب شریک باشیم
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@shohaday_gommnam
🔹 #او_را_پارت82
وقتی برای تلف کردن نداشتم.
ممکن بود جایی بره که گمش کنم!
سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش!
مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود!
پس پدرش شهید شده بود...!
مادرش کجا بود؟
چرا اونجوری گریه میکرد؟!
دستش چی شده که هنوز تو بانده؟!
هرچی بیشتر پیش میرفت،بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم!!
یک ساعت بعد،در حالیکه یه نفر رو که بنظرم دوستش بود سوار کرده بود
و من هنوز دنبالش بودم،
جلوی یه سالن ورزشی نگه داشت!
و بعد دو ساعت با قیافه ای که خستگی ازش میبارید برگشت خونه!
از شنبه تصمیم گرفتم وقتی که دارم میرم دنبالش،
کتاب و جزوه هام رو هم ببرم تا حداقل این ترم رو خراب نکنم!
شنبه همه اتفاقات،مثل روز پنجشنبه بود.
یکشنبه هم همینطور،با این فرق که بعد از کار نرفت خونه!
رفت همون بیمارستانی که من رو ازش فراری داده بود!
با خودم فکر کردم حتما الان میره بالاسر یه بدبخت مثل من که یه فضول نذاشته راحت بشه!!
دوشنبه هم همه چیز عادی بود!
حوصلم داشت سر میرفت...
سه شنبه بعد از مسجد،
رفت یه جای جدید!
یه خونه بود.
چند دقیقه یه بار یکی دو نفر دیگه هم میرفتن تو!
خیلی دوست داشتم بدونم اونجا چه خبره
اما داشت دیرم میشد و باید برمیگشتم!
بعد از چندروز تقریبا همه چی اومد دستم.
هرروز صبح میرفت حوزه،بعد سر ساختمون،بعد مسجد و بعد خونه.
بجز سه شنبه ها و پنج شنبه ها که بعد از مسجد میرفت تو یه خونه.
و جمعه ها هم همون برنامه ای که دیده بودم!
تنها جایی که نمیدونستم دقیقا چه خبره ،اون خونه بود!
دلم میخواست بدونم اون تو چه خبره
اما هرزنی که میرفت داخل،چادر سرش بود!!😒
باید میرفتم!
با خودم فکرمیکردم تا الان هیچ چیز عجیبی تو زندگیش نبوده،
شاید هرچی که هست داخل همون خونه باشه!!
نمیتونستم خودمو راضی کنم به این کار...
اما من باید پیدا میکردم اون چیزی رو که اون پیدا کرده بود!
من باید آروم میشدم چون اون آروم بود!
ولی اگر منو میدید...؟!
اصلا اگر یه مهمونی دوستانه بود و کسی ازم میپرسید تو کی هستی چی باید میگفتم!؟
سعی کردم خیلی به این احتمالات فکر نکنم!
یه نفس عمیق کشیدم و کمی شالم رو جلو آوردم!
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو!
یه خونه ی دو طبقه بود که مردها از پله میرفتن بالا
و زن ها میرفتن تو طبقه ی همکف!
بوی خوبی میومد!
یکم این پا و اون پا کردم،
نمیدونستم دارم چیکارمیکنم!!
کفشام رو درآوردم و موهایی که رو صورتم بود رو دادم پشت گوشام و شالم رو باز جلوتر آوردم.
استرس گرفته بودم!
صدای حرف زدن میومد!
یه بار دیگه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل!
یه اتاق هفتاد،هشتاد متری بود!
چشمم رو دور اتاق گردوندم و یه جای خالی رو هدف گرفتم!
بیخیال همه ی نگاه هایی که با تعجب دنبالم میکردن،سریع رفتم همونجا نشستم و سرم رو انداختم پایین!
با پاهایی که جلوم جفت شدن ،ترسیدم!
سرم رو بلند کردم!
دوتا چشم مهربون با لبخند نگاهم میکردن!
-بفرمایید عزیزم.🙂
چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم!
-ممنونم.
پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش کاسه ی پر از قند رو بهم تعارف کرد،
معمولا چایی رو بدون قند میخوردم،
اما دلم نیومد دستش رو رد کنم.
فضای آرومی بود،
هرچند سر و صدا بود ولی آروم بود!!
سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم و
احساس میکردم چندین جفت چشم بهم خیره شدن!
و از این فکر از تو داغ میشدم!!
ساعتمو نگاه کردم،نهایتا نیم ساعت دیگه میتونستم اینجا باشم و باید بعدش میرفتم که دیرم نشه.
از طرفی هم حوصلم داشت سر میرفت،
بعد چنددقیقه صلوات فرستادن و همگی ساکت شدن!
و بلافاصله صدای یه آقایی تو اتاق پیچید.
چنددقیقه قرآن خوند و بعد شروع کرد به حرف زدن!
چشمامو با تأسف بستم
"حتما باز یه آخوندی رفته بالا منبر!"
میخواستم پاشم برم،اما...
" مگه من نیومده بودم ببینم اینجا چه خبره!؟
بعدم بیست دقیقه بیشتر وقت ندارم.
بیست دقیقه میشینم ببینم چی میگن که اون هفته ای دو شب میاد اینجا،
بعدشم میرم!"
با این فکر،خودم رو قانع کردم و بی میل گوشم رو دادم به صدایی که میومد!😒
"پس گفتیم اگر این رو قبول کنی،
دیگه الکی جزع فزع نمیکنی!!
دیگه ناامید نمیشی،
افسرده نمیشی،
اصلا مگه بچه شیعه باید افسرده بشه؟؟
جمع کن خودتو!!
این لوس بازیا چیه؟!
آقا خدا بدش میاد تو رو این شکلی له و لورده و داغون ببینه!"
گوشم تیز شد!!
یعنی چی؟؟😳
چیو باید قبول کنی که افسرده نشی؟!
اه...
چرا اوایل حرفشو گوش ندادم؟؟!!😣
"تو اگر شاد نبودی،
اگر سرحال نبودی،
اگر لذت نمیبردی از دینداریت،
لطف کن خودت رو دیندار معرفی نکن!
آبروی دین رو نبر!!"
با تعجب به اسپیکری که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم!!
دین و شادی؟!!
دینداری و سرحالی!؟؟؟
پوزخند زدم و دوباره سرم رو انداختم پایین.
"راجع به این مسئله شب های قبل زیاد حرف زدیم،
دیگه تکرار نمیکنیم.
بحث امشب اینه که یکی دیگه از فواید قبول واقعیت های دنیا،
اینه که بهتر به هدف خلقتت میرسی!"
🔹 #او_را_پارت83
دوباره به اسپیکر نگاه کردم!
خلقت؟هدف؟
همون چیزی که دنبالش بودم...!!
از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم!
"اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی!
حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟
تو که خودت،خودتو خلق نکردی!
پس کسی تو رو خلق کرده!
تو خلق شدی که به چی برسی؟!
مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟
چرا انسان خلقت کرد؟!
به من بگو چرا؟؟"
تو دلم گفتم چرا!؟خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم!😒
بگو دیگه!!
"برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟
میدونی بپرسی چی میگه؟
میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو!
اما تو رو خلق کردم برای خودم!!!
خودش!!
تورو برای خودش خلق کرده!!
بفهم اینو!
بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی!من که گفتم اینا برای چیه!
بیا برو...
تو کار مهم تری داری!
تو خلق شدی برای رسیدن به اون!!"
گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم،
کمتر میفهمیدم!
حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم!
هرچی میشکافتم ،به چیزی نمیرسیدم!!
نیم ساعت رو گذشته بود،
دلم نمیخواست برم...
اما حسابی دیرم شده بود!
یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلند شدم!
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
🔹 #او_را_پارت84
وقتی اومدم بیرون ،تعجب کردم!
سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود!!
اونقدر فکرم درگیر بود،که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم!
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم!
تمام طول راه با خودم درگیر بودم!
"کدوم واقعیت رو باید قبول کنم!؟
منظورش چی بود؟
یعنی چی که آدم دیندار شاده؟
بعدم چه هدفی؟
کدوم خدا؟
اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین!
این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده!
اینا چی دارن میگن!!
اه...
دارم دیوونه میشم!
یعنی چی!"
بلند بلند با خودم حرف میزدم اما هرچی میگفتم،گیج تر میشدم!
اعصابم داشت خورد میشد!😣
"خاک تو سرت ترنم!
فکرتو دادی دست دو تا آخوند؟؟!
خر شدی؟؟
اینا خودشونم نمیدونن چی میگن،
فقط میخوان مردمو دنبال خودشون بکشونن!!
اونوقت توهم پاشدی افتادی دنبالشون؟؟
میخوای دوتا ریشو مشکلتو حل کنن!!؟
بابا هیچ هدفی برای انسان نیست!
نکنه میخوای بری دنبال خدایی که وجود نداره؟؟!😠"
تا خونه فکر کردم و غر زدم!
خیلی دیر شده بود.
با ترس و لرز وارد خونه شدم!
بابا رو یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود.
مثل موش جلوی در ایستادم،
هیچی نداشتم که بگم!
بابا بلند شد و رفت سمت پله ها،
برگشت و خیره نگاهم کرد:
-فقط اگر بفهمم پات رو کج گذاشتی،من میدونم با تو!!
مواظب نمره های این ترمتم باش که بدجور به ادامه ی این آزاد بودنات بستگی داره!!
اخم ترسناکی رو صورتش بود!
مامان هم سرش رو تکون داد و پشت سر بابا رفت تو اتاق!
رفتم آشپزخونه، شامم رو برداشتم و بردم بالا تو اتاقم.
اعصابم از قبل هم خوردتر شده بود!
"اینهمه گند زدی،بس نیست؟
بفهمه افتادی دنبال آخوندا دیگه خودش اقدام به کشتنت میکنه!"😡
اینقدر عصبی و کلافه بودم که بعد از چندقاشق ،
قرص آرامبخشم رو خوردم و خوابیدم...!
نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم.
سرم درد میکرد.😣
خودم رو راضی کردم که دیگه نرم دنبالش!
با این فکر که:
"من میخواستم بدونم کجاها میره و چیکار میکنه،
که حالا فهمیدم!
پس دیگه نیازی نیست که بازم برم!"
موفق شدم که مانتوم رو از تنم دربیارم و بشینم پای درسم.
هنوز ذهنم درگیر حرفایی بود که شنیده بودم و این نمیذاشت تمرکز کنم!
فردا امتحان سختی داشتم،
اما اصلا فکرم یک جا نمیموند!!
از یک طرف هم همش دلم میخواست بلند شم و برم دنبالش!
انگار عادت کرده بودم به این کار!
نگاهم به کتاب بود،
اما چشمام کلمات رو نمیدید!
نصف یکی از صفحه ها خالی بود،
خودکارم رو برداشتم و سعی کردم هرچی که فکرم رو مشغول کرده رو بنویسم!
"اون جلسه ، آرامش ، پذیرش واقعیت ، عدم افسردگی ، کدوم واقعیت ؟
من ، یک انسان ، چرا؟؟ ، هدف خلقت؟؟
برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات
"اون" ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه"
دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم.
هر دو یکی بود!!
هیچی ازش نمیفهمیدم!
کلافه شده بودم!😫
هوا داشت تاریک میشد....
نفهمیدم چطور امتحان رو دادم،اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم!
اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون!
سریع از دانشگاه خارج شدم.
ظهر شده بود!
دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم!
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم!
این ساعت باید سر ساختمون میشد،
پس فایده نداشت برم محلشون.
با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر، دو سه بار ،سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم!
حتی کوچه ها رو نگاه کردم!
اما ماشینش نبود!!
"یعنی امروز نیومده سرکار؟!"😳
با این فکر ،رفتم سمت خونش،
چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود!!
نمیدونستم کجا رفته!
حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش!!
سرخیابونشون پارک کردم.هرجا رفته بود،بالاخره باید پیداش میشد!
نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد،
اما بازهم خبری ازش نبود!
شاید رفته بود مسافرت!
با ناامیدی برگشتم خونه.
اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد!
انگار آب شده بود رفته بود تو زمین!!
هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود!!
"محدثه افشاری"
کپی ممنوع🚫
ادامه دارد.....🍃
https://eitaa.com/joinchat/895549494Ca7e7de8566
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_دو
انتخابات سال ۱۳۸۸بود و جامعه ملتهب. مغازه برنج فروشی ات شده بود محل تجمع دوستانت و پاتوقی برای دورهمی و بحث.
فردای انتخابات لباس پوشیدی تا از خانه بزنی بیرون.
_کجا آقا مصطفی؟
_کافی نت.
تلفنت زنگ خورد،یکی از بچه های پایگاه بود. صدایش آن قدر بلند بود که میشنیدم.
_آقا مصطفی کجایی؟اینا دارن از پشت بام خونه ها میریزن روی سرمون!
دیگر نمیشد جلویت را گرفت. زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه. بابا و مامان همیشه طرفدار تو بودند،امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟
گاهی میگفتم:((به خدا منم بچه شمام! یکی نیست طرف من رو بگیره؟نمیبینین مدام میره گشت؟چهارشنبه سوری میره تا کسی خراب کاری نکنه! عیدا میره تا دزد به خونه های مردم نزنه!
راهپیمایی میره تا وظیفه دینیش رو انجام بده!))
ولی فایده ای نداشت.
میدانستم اگر حالا هم به بابا و سجاد بگویم که نگذارند وارد این این شلوغی ها بشوی،خودشان زودتر از تو جلوی پایگاه هستند. آن شب هم رفتی و من ماندم و تا بیایی شدم نصفه عمر.
اعلام کرده بودند ۲۵ خرداد در میدان ولی عصر تجمع است. در حال رفتن بودی که گفتم:((منم میام آقا مصطفی!))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_سه
_نه عزیزجان ،اوضاع مساعد نیست!
_هست یا نیست فرقی نمیکنه،میام!
_گفتم که نه سمیه!
نمیشد مقابلت ایستاد. حداقل اینجور مواقع نمیشد. دیوارهای خانه نزدیک آمده بودند. روحم فشرده میشد. بلند شدم و رفتم منزل مامانم. یک ساعت گذشت. دوساعت،سه ساعت. عصر غروب شد و غروب شب و تو نیامدی. نیمه شب شد،خط ها قطع بودند و تلفن ها جواب نمیدادند.کنج دیوار نشسته بودم،زانوها در بغل و چشم به در ذکر گرفته بودم:((میاد،میاد،میاد.))
ساعت سه نیمه شب تلفن همراهم زنگ خورد. گوشی ام را برداشتم،دیدم پدرت است:((کجایی آقاجان؟))
_منزل پدرم.
_نگران نشی،چیزی نیست. فقط اگه میشه دفترچه مصطفی رو بردار و بیار بیمارستان ۵۰۲ ارتش.
_چیزی شده؟تورو بخدا راستش رو بگید!
_چیزی نیست.فقط یه کم زخمی شده!
زنگ زدم آژانس .ماشین نبود. زنگ زدم به آژانسی در شهریار.
ماشین که آمد با مادرم و سبحان سوار شدیم و رفتیم اندیشه.
دفترچه را برداشتم و رفتم بیمارستان ۵۰۲ارتش .
مادر و پدرت جلوی در بیمارستان بودند.مادرت وقتی مرا دید به گریه افتاد.
پدرت از حراست بیمارستان خواست تا مرا راه بدهند:((خانمشه،اجازه بدین بره ملاقاتش.))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_هفتاد_و_چهار
نمیدانستم چه بلایی سرت آمده. وارد اورژانس که شدم،پرده آبی رنگ پارچه ای جلوی تخت آویزان بود. پرده کوتاه بود و یک جفت کفش پر از خون دلمه بسته پایین تخت بود . پرده را کنار زدم،دیدم روی پهلو خوابیدی. پلک هایت را باز کردی و گفتی:((بالاخره اومدی؟))
میله بالای تخت را گرفتم تا نیفتم:((چه بلایی سرت اومده آقا مصطفی؟))
_میبینی که زنده ام.
ملحفه را کنار زدم. دست چپت بخیه خورده بود:((پس این چیه؟))
_چیزی نیست ،یه بوسه کوچولو از قمه!
با وجود بخیه هنوز گوشت دو طرف از هم فاصله داشت.
ملحفه را از روی پایت برداشتم. پای چپت هم مجروح بود:((این دیگه چیه؟))
_یه بوسه دیگه!
_مسخره بازی در نیار آقا مصطفی،چی کار کردی؟
_فقط همین پشت پامه،چیزی نیست!حال خودت چطوره؟
_من خوبم،توچطوری؟
_فقط کمی سرگیجه دارم،اما طبیعیه.
صندلی را از گوشه ای آوردم و کنار تخت نشستم.
_من همین جا میمونم!
_با این حالت؟مگه فردا امتحان نداری؟!
اشک هایم سرازیر شد. دستت را گذاشتی روی سرم:((اروم باش عزیز!))
بچه که در دلم خودش را جمع کرده بود،انگار خستگی در کند،بدن خود را کشید دستت را چسبیدم.
_آخ آقا مصطفی! چه خطری از بیخ گوشت پریده!حالا بگو ببینم چی شده؟
@shohaday_gommnam
#یلدای_مهدوی
خوش آن یلدا که صبحش با ظهور است
زمیــــن در انتــــظار یک حضـــور است
اگــر پـایـان رســــد یلـــــدای غــیبـت
جهــانی ، غـــرق در دریــای نــور است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌸 #دعای_فرج 🌸🍃
🌷 #شهید_ابراهیم_هادی 🌷
🌹بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیم 🌹
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین🍃