پارت نهم فتنه۸۸
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
با وجود اینکه در فتنه ۸۸حسین ۱۵ سالش بود ،ولی برای حمایت از انقلاببه خیابان می رفت.تو فتنه۸۸بارها و بارها حسین تو خطر افتاده بودولی با عنایت خدا مشکلی براش پیش نیومد.یه روزی با یکی از دوستاش با موتور بین جمعیت رفته بود.فتنه گرها هم گرفته بودن و کتکش زده بودن .بعد شعار می دادن 《آدم کم آوردن ،بچه به میدون آوردن》اما به لطف خدا،بنده خدایی آمده بود و حسین رو سریع از وسط مهلکه خارج کرده بود.حسین اون شخص رو نمی شناخت.می گفت یه فرد هیکلی وارد جمعیت شد و گفت اینو چرا میزنید؟این بچه است.می گفت دست منو گرفت و از داخل جمعیت خارج کرد.چون هیکلی بود هیچ کس اعتراضی نکرد،به حسین برخورده بود؛خیلی از شعار اونا ناراحت شده بود،می گفت اینا فکر می کنن ما بچه ایم.در حالیکه نمیدونن هم سن و سال های ما تو ۸سال دفاع مقدس چه کارهایی کردن.مگه اینا شهید فهمیده رو نمیشناسن.مگه اینها شهید محمدی رو نمیشناسن.با ضرباتی که به حسین زده بودن، کتفش آسیب دیده بود و بیمارستان هم برده بودنش،البته اون موقع برای اینکه ما نگرانش نشیم به ما نگفته بود که آسیب دیده.حسین خیلی نترس بود.از هیچ کس نمی ترسید.چند بار تو فتنه۸۸آشوب گرهایی رو به تنهایی تعقیب کرده بود و با اون ها درگیری فیزیکی پیدا کرده بود؛خوشبختانه موفق شده بود اون ها رو دستگیر کنه و تحویل بده.
|راوی پدر شهید|
پارت دهم عشق سپاه
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
زمانی که می خواست وارد سپاه بشه، ما مخالفت بودیم.دایی ها و عمو هاش هم که سپاهی هستند،مخالف بودن.می گفتیم،حسین تحصیلات دانشگاهیت رو تمام کن و با تحصیلات بالا برو سپاه پ.این برات بهتره.زمانی که می خواست وارد سپاه بشه،در کنکور سراسری رشته تکنسین اتاق عمل قبول شده بود.یه روز به من گفت بابا من اگه دکتر هم بشم،می خوام برم سپاه.پس قبول کنید الان برم سپاه و تو اونجا ادامه تحصیل بدم.من در انتخاب شغل و تحصیل بچه هام رو مختار گذاشته بودم و گفته بودم خودتان انتخاب کنید و من هم حمایتتان می کنم.راجب حسین هم همین کار رو انجام دادم.بهش گفتم اگه الان وارد سپاه بشی یک نیرو جزء خواهی بود ولی وقتی با مدرک دکتری وارد بشی،فرد تاثیر گذاری میشی.حسین گفت،بگذار وارد سپاه بشم،قول می دم اونجا تا دکتری ادامه تحصیل بدم.گفتم چرا؟ گفت،هیچ اعتباری نیست که مت وارد دانشگاه بشم و با این عقیده از دانشگاه خارج بشم.ما قبول کردیم،طبق خواسته ی خودش عمل کنه.
|راوی پدر شهید|
پارت یازدهم کریم النفس
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
حسین به انگشتر عقیق خیلی علاقه داشت.به پیروی از حسین،تمامی بسیجی های عضو پایگاه انگشتر به دست می کردن.اون طور که من خبر دارم حسین برای همه بچه های پایگاه شون انگشتر خریده بود.این اواخر کل حقوقش رو خرج بچه های بسیج می کرد.حتی پول هایی که از مادرش می گرفت رو خرج بچه ها می کرد.گاهی اوقات به کیف پول من نگاه می کرد و می گفت،نصف پول ها براتون کافیه،منم قبول می کردم و بهش پول ها رو می دادم.چون به حسین اعتماد داشتیم و مطمئن بودیم پول ها رو جای درستی خرج می کنه.معمولا خودم کیف پولم رو تسلیم حسین می کردم وبهش می گفتم یه سری هم به کیف پول ما بزن.حسین واقعا دست و دلباز بود،وقتی هدیه ای می خرید،بهترینش رو می خرید.وقتی به مسافرت یا زیارت می رفت سوغاتی می خرید.حتی زیارت حضرت عبدالعظیم می رفت.امکان تداشت دست خالی برگرده .مخصوصا چیزهایی می خرید که ما و دوستانش خیلی دوست داشتیم.درآخرین سفری که رفت و شهید شد،قبل شهادتش لباس هایی برای دوستانش خریده بود و داخل ساکش گذاشته بود و بعد از شهادتش برایشان آوردن.حسین کریم النفس بود.از دوران کودکی هم،اینطور بود.اگر شکلات یا بیسکویتی در دستش بود،سعی می کرد به نحوی به دیگرانم بده.مخصوصا به بچه های هم سن و سال خودش می داد.وقتی شکلاتی به حسین می دادم،شکلات رو نصف می کردو نصفش رو به خود من بر می گردوند
|راوی پدر شهید|
پارت دوازدهم بندگی
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
پیامبر(ص) می فرمایند:《کسی که به دیگری خدمت کند،مثل کسی است که عمری خدا را بندگی نماید》اگه می دید کسی تو راه مونده کمکش می کرد.خیلی براش مهم نبود که طرف چطور آدمیه. یکی از دوستای حسین به من می گفت که،ما داخل ماشین حسین بودیم و دیدیم دونفر جوان که چهره مذهبی هم نداشتن،کنار ماشینشون ایستادهاند.ماشینشون خراب شده بود.با اینکه ما در اتوبان بودیم،حسین ایستاد و دنده عقب گرفت.گفتم حسین داری چیکار میکنی؟داری کجا میری؟گقت بریم به اون دو نفر کمک کنیم.ببینیم چی شده؟حسین از ماشین پیاده شد و پرسید چه مشکلی براتون پیش امده؟گفتن ماشینمون خراب شده و روشن نمیشه.حسین نگاهی به بنزین و برق ماشین انداخت و گفت،ماشین بنزین نداره.بعد یکی از جوان ها رو سوار کرد و تا پمپ بنزین برد و براشون بنزین خرید و برگشت،بنزین رو تو باک ماشین ریخت.بعد ماشین رو روشن کرد و تحویل داد.حسین خیلی از این جور کار ها می کرد.
|راوی پدر شهید|
پارت سیزدهم امر به معروف
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
در امر به معروف و نهی از منکر با کسی تعارف نداشت.چه کسی بود؟کجا بود؟ چند نفر بودن؟براش فرقی نمی کرد.زمانیکه احساس می کرد باید تذکری بده، تعارف نداشت.لحظه ای درنگ نمی کرد.فورا تذکر می داد.یه روز رفتیم خونه عموم.دختر عموی من حجاب کاملی نداشت.لباسش مناسب مهمانی نبود.حسین دو سه بار حرفش رو قورت داد.من می دونستم که می خواد تذکر بده.به همین خاطر دستش رو گرفتم و گفتم صبر کن.و به خونه برگشتیم.از اون موقع به بعد دیگه خونه ی عموم نیومد.گفت دیگه من نمیتونم اونجا بیام.اونها رعایت نمیکنن و ما به جای اینکه ثوابی کنیم،گناه هم می کنیم.
|راوی پدر شهید|
پارت چهاردهم ساده پوش
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
حسین لباسهای ساده می پوشید.خیلی در خرید لباس دقت می کرد که لباسهای ساده بخره.با توجه این که محدودیت مالی نداشت،ولی لباس های ساده ولی مرتب و شیک رو می خرید.از همون دوران بچگی این شکلی رفتار می کرد.وقتی ما برای جشن تولد حسین لباس میخریدیم که احساس میکرد در شان خودش نیست،نمیپوشید.
|خواهر بزرگ شهید|
پارت پانزدهم تفریح بدون گناه
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
حسین اهل شوخی و تفریح بود.با بچهها شوخی میکرد،ولی شوخی که باعث هتک حرمت و یا معصیت بشه اصلا انجام نمیداد.یک روز با بچه های حلقه صالحین با ماشین به سفری بیرون از شهر رفته بودن.بعد هافیلم اون سفر رو که داخل ماشین گرفته شده بود،از طریق یکی از دوستانش دیدم.توی ماشین داشتند نوحه سرایی میکردن و بین مداحی با همان سبک مداحی می گفت:《تفریح بدون گناه،تفریح بدون گناه》.حسین خیلی مصُر بود که مبادا در کلامش باعث آزردن کسی شود یا اینکه قومیتی رو زیر سوال ببره،همیشه سعی می کرد در قواره یه بچه شیعه،قاریقرآن،مداح اهل بیت رفتار کنه و رفتاری که باعث بشه دینش زیر سوال بره انجام نده.
|پدر شهید|
پارت شانزدهم منتظر واقعی
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
میدونست که پیکرش بر نمی گرده.قبل از آخرین ماموریتش که می خواست به سوریه بره،از خیابان گمرک که برای خودش کیسه حمل مجروح خریده بود.همسرم از حسین پرسید چرا این کیسه رو خریدی؟ گفت برای اینکه اگه کسی شهید یا مجروح شد،بتونیم پیکرش رو در این کیسه قرار بدیم تا گزند حیوانات در امان بمونه،همان طور هم شد.روز چهارم فروردین ماه که حسین شهید شد نتونستن پیکرش رو برگردونن و شش فروردین ماه پیکرش در بین مفقودیت پیدا شد.چون صورت و پیکرش خونی بود در دمشق نتونسته بودن شناساییش کنن.فردای اون روز فرمانده حسین برای شناسایی به دمشق میره و از روی اتیکت روی بازوش که نوشته شده بود《لبیک یامهدی》شناسایش می کنه.این اتیکت مختص حسین بود و خودش از ایران تهیه کرده بود.علاقه خاصی به حضرت مهدی(عج)داشت.اسم هیئت رو هم منتظران مهدی گذاشته بود.معتقد بود منتظر واقعی در خانه نمیشینه و به میدان جهاد میره.یه جوون تو این سن چقدر فعال و منشا خیربود.درعرصهقرآنی،حلقهصالحین،هیئتعزاداری و میدان جهاد واقعا منشاء خیر بود.اومنتظر واقعی بود.
|خواهر بزرگ شهید
پارت هفدهم دلیل حضور
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهید_حسین_معزغلامی 🌹
یکبار که حسین می خواست به منطقه بره،بهش گفتم،نمیشه سوریه نری؟نمیشه بمانی و در رکاب امام زمان بجنگی؟به این حرف هایی که می گفتم خودم اعتقاد نداشتم،به خودم می گفتم اگر حسین نره پس چه کسی بایده بره!فقط این حرف ها رو میزدم،شاید حسین کمتر به ماموریت بره.هربار که حسین می رفت دلم به آشوب میافتاد.در جواب سوالم حسین چپ چپ به من نگاه کرد و گفت،از کجا میدونی که امامزمان در سوریه حضور نداره؟از کجا میدونی که حضرت در سوریه نمیجنگه!با این حرف حسین انگار سطل آب سردی روم ریختن.حجت بر من تمام شد.نظرم برگشت.به حسین گفتم،تو باید بری،امثال تو باید برن.حتی اگر شهید هم بشی این شهادت بزرگترین افتخاره.ولی واقعا دوست ندارم شهید بشی.
|خواهر کوچک شهید
پارت هجدهم همنشینی با شهداء🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_مُعزغلامی🌹
حسین علاوه بر اینکه با دوستانش ورزش میکرد و به تفریح میرفت، باهاشون ب دیدار خانواده شهدا هم میرفت. در عرصه شهدا، خیلی فعال بوده در حوزه بسیج شهید شاهرخ ضرغام و شهید ابراهیم هادی خیلی کار میکرد.
حسین شیفته و مرید ابراهیم هادی بود. لباس های مشکی ک در مراسمات هیئت میپوشید، عکس واسم شهید ابراهیم هادی هم بود. به خانواده شهید ابراهیم هادی ارادت خاصی داشت . برادر شهید ابراهیم هادی در مراسم تشیع حسین شرکت کروه بود چون عمویم شهید بود و پدر و دایی هام رزمنده بودند، حسین با این روحیه بزرگ شده بود. عکس صفحه تلفن همراه هم شهید بیضایی بودگاین علاقه حسین به شهید و به ما نیز منتقل شده بود. هر روز ک من عکس شهید رو میدیم سلام میکردم و 14 صلوات به روح شهید میفرستادم. قبل از اینکه حسین وارد سپاه بشه ، من احاسا میکردم حسین مثل شهید بیضایه. علاقه خاصی به شهید کامران داشت، قبل از آخرین اعزامش که با هم سر مزار شهداء رفتیم، سر مزار شهید کامران خیلی توقف گرد. جالب اینجاست که الان کنار مزار شهید کامران دفن شده. حسین علاقه خاصی به فرمانده اش شهید جواد الله کرم داشت. یه روز برنامه از آسمان برای تهیه مستند زندگی خسین به خونه پدرم اومده بودن. من تو اتاق داشتم استراحت میکردم، حسین به خواب من امد و گفت بیدار شو برو در برنامه حتما یادی از شهید الله کرم، شهید همدانی بکن. جالبه وقتی بیدار شدم و برای مصاحبه رفتم. شنیدم مادرم از شهید جواد الله کرم و شهید همدانی یاد کردن. وقتی آقای خورشیدی تهیه کننده برنامه، داستان خواب منو شنیدن، اشک ریخت و گفت، شهید به این کارها نظر داره. اقا زاده شهید الله کرم مداحی در وصف پدرش خوند و گفت این مداحی رو شهید مُعز غلامی درباره پدرم خونده و من به حسین ارادت خاصی دارم.
[خواهر کوچک شهید]
#شهید_حسین_معزغلامی
پارت نوزدهم قرار عاشقی🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_مُعزغلامی🌹
یکی از عادت هاش این بود که حتما پنج شنبه عصر هل رو باید می رفتیم بهشت زهرا س بارون می آمد، برف می اومد براش فرقی نمی کرد. یه روز بارون شدید ی میومد بازم با موتور رفتیم معمولا همین که خواستیم حرکت کنیم تو محب با یک جعبه شیرینی میخریدیم یا چند کیلو موز، هر هفته عوض میشد سر مزار شهید کامران همون جایی ک الان مزار خود حسین هست اونجا می گذاشتیم، پخش میکردیم . سر قطعه های دیگه هم می رفتیم ولی نمی دونم اونجا چرا کلاجور دیگه ای بود وقتی می نشست سر مزار شهید کامران ، یه دقیقه یک ربع اصلا حرف میزد فقط قبر نگاه میکرد. اُنس خاصی داشت. حتی اون موقع قطعه 50 اصلا شلوغ نبود. نه ایستگاه صلواتی داشت ، نه انقدر مدافع حرمداشت، نه انقدر زائر داشت. خیلی ووقت ها میشد پنج شنبه که ما می رفتیم اونجا دوسه نفر دیگه ب غیر از ما بودن تو اون قطعه. ولی ایشون می موند اونجا نظراتش رو پخش میکرد. بعد سر مزار شهید رسول خیلی و محمد خانی ک یکم بالا تر بود می رفتیم. پنج شنبه اخر شب هم ک بعد از هیئت ، هر چند هیئت داشتیم با نداشتیم حتما شاه عبدالعظیم ع می رفتیم. حسین یه جوری تنظیم میکرد ک زود تر برگردیم. بخوابیم برا نماز صبح بیدار شیم، با اینکه همون ما کلا بخوره به نماز صبح . یادمه خیلی وقت بود که حسین بزار دم اذان برسیم میگفت نه نیم ساعت قبل از اذان برسیم، قبل نماز صبح عبادت میکردیم.
[دوست شهید]
پارت بیستم درد دین🌷🌿
#کتاب_سرو_قمحانه
#شهیدحسین_مُعزغلامی🌹
چند سال قبل از اینکه هیئت《منتظران مهدی عج》تشکیل بشه، حدودا من هفت، هشت سالم بود، حسین هم شاید 11 سالش بود. ما داخل مسجد حضرت زینب س یک گروه سرود تشکیل داشتیم. حسین مسجد قمر بنی هاشم بود. برادر من مسئول گروه سرود بود، میدونستم حسین صداش خوبه گفتیم بیاد تک جوان گروه ما بشه. اونجا می دیدم بچه های مسجد ما اعتراض میکردن که چرا تک خوان از مسجد می آرید؟من تنها کسی بودم که تو مسجد، حسین ته دلم نشسته بود و ازش دفاع میکردم. گفتم صداش خوبه، پسر خوبیه، بزارید بیاد چرا اعتراض میکنید. از اون موقع اولین دیدارهای ما شکل گرفت. سال 1391 ار تباطمون بیشتر شد. دسته جمعی بیرون می رفتیم، پنج شنبه شبها هم شاه عبدالعظیم ع می رفتیم. زیاد پیش میومد که با هم پیاده جاهای مختلف می رفتیم. حسین عقیده داشت، امنیتی که در این حاکمه به برکت خون شهدا است. خیلی پیگیر منکر های اجتماعی بود.
وقتی موتورش رو عوض کرد، یه موتور بهتر خرید، من یادمه همون موقع دو، سه شب اول ب من گفت《خدا شاهده من این موتور رو گرفتم که اگه کسی کشف حجاب کنه با موتور بهش برسم و بهش تذکر بدم》اینقدر روی این قضایا حساس بود. هر وقتی کار خلاف شرعی می دید، میگفت《امنیت امروز ما حاصل خون صدها هزار شهیده.》معتقد بود کارهایی مثل کشف حجاب و منکر های دیگه که الان داره رواج پیدا میکنه، خون شهدا رو پایمال میکنه.
[دوست شهید]