eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
#ﻃﺮﺡ_ﺧﺎﻧﻪ_ﺗﻜﺎﻧﻲ_ﺧﺎﻧﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺷﻬﺪا ﺑﺮاﻱ ﺩﻭﻣﻴﻦ ﺳﺎﻝ ﻣﺘﻮاﻟﻲ #ﻟﻂﻔﺎ اﮔﺮ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ #ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻣﺪ ﻧﻆﺮ ﺩاﺭﻳﺪ اﻃﻼﻉ ﺑﺪﻫﻴﺪ...
شهدای غریب شیراز
#ﻃﺮﺡ_ﺧﺎﻧﻪ_ﺗﻜﺎﻧﻲ_ﺧﺎﻧﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺷﻬﺪا ﺑﺮاﻱ ﺩﻭﻣﻴﻦ ﺳﺎﻝ ﻣﺘﻮاﻟﻲ #ﻟﻂﻔﺎ اﮔﺮ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ #ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻣﺪ ﻧﻆﺮ ﺩاﺭﻳﺪ اﻃﻼﻉ ﺑﺪﻫﻴﺪ
ﻫﻤﺴﻨﮕﺮﻫﺎ و ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ اﺯ اﻭﻝ اﺳﻔﻨﺪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻴﻢ ﻃﺮﺡ ﺭا ﺁﻏﺎﺯ ﻛﻨﻴﻢ اﮔﻪ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻴﺪ ﻟﻂﻔﺎ ﺳﺮﻳﻌﺘﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﻴﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﻳﺰﻱ ﮔﺮﻭﻫﻬﺎﻱ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﻗﺮاﺭ ﺑﮕﻴﺮﺩ: @Khadem_sh_shiraz 🌷🌷🌷 ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﻬﺪا
جای شهید ذالفقاری خالی ڪه...😔 ازش پرسیدن: براچی اومدی سوریه؟گفت اومدم انتقام سیلی حضرت زهرا(س)رو بگیرم💔 اعتقاد داشت چشمی که به گناه عادت کنه شهید نمیشه http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
صبح لبخندِ شماست و آفتاب ، ازڪرانہ ی لبانتان ... هـر روز طلوع مے ڪند بخندید .. ڪہ مشرقِ نگاهـتان ... دل مغربی ام را ، آرام مے ڪند #صبحتان_معطر_به_عطر_شهـدا 🌷 @shohadaye_shiraz
4_5769267906147779908.mp3
2.74M
✧✦•﷽‌ ✧✦• 🎧 🎧 یکی از شهدا بهم گفت...... راوی: سردار حاج محمد احمدیان @shohadaye_shiraz
🌷🌸🌷🌸🌷 ‌ روز شهادت حضرت زهرا( سلام الله علیه) بود. به همراه جمعی از فرماندهان لشکر برای بررسی خط عراق در سنگر دیدگاه کوه گیسکه بودیم. در حال دیدن خط با دوربین بودیم که آتش خمپاره عراق شروع شد. خمپاره ها به سنگر ما نزدیک می شد. [شهید] مسلم شیرافکن روی دیواره ورودی سنگر، روی گونی های خاک نشسته بود. به مسلم گفتم: داخل سنگر جا نیست، از مسیر کانال برو پایین! تا مسلم رفت، خمپاره ای روی ورودی گونی ها، جایی که مسلم نشسته بود اصابت کرد. صدای آه و ناله در سنگر بلند شد. انگشت سبابه دست چپم به پوستی آویزان بود. غلامرضا کرامت شانه به شانه ام به دیواره سنگر تکیه داده و نشسته بود. گفتم: کرامت برو پایین کوه و بگو برانکارد بیارن! دیدم بی آنکه به من جواب بدهد، فقط می خندد وتکان نمی خورد. چشمم رفت روی سینه اش، خون، آرام از سینه اش روی لباسش جاری بود😭. چشم چرخواندم. بقیه زنده بودند، اما بیشتر بچه ها ترکشی دشت کرده بودند. اما کرامت شده سپر بلای ما و نگذاشته بود ترکش ها به آخر سنگر بیاید... #شهید_غلامرضا_کرامت #شهدای_فارس تولد: 1341، سمت: فرمانده گردان ادوات لشکر 19 فجر شهادت: 4 اسفند 1363، سومار 🌹🌹🌹🌹 ڪانـــــالــــ_ﺷﻬـــﺪاے_غــــریــــــبــــ_ﺷﻴــﺮاﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓﺷﻬﺪاﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ @shohadaye_shiraz
دنیایم رابا شما آذین بستہ ام..تا با شمانفس بڪشم... با شما زندگے ڪنم تا مگر روزے مثل شما بشوم...روزی ڪنار نامم بنویسند ... 🌷 🌷 🌹🌹🌹🌷 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌾یاد شهدا والفجر ۸🌾 🌷مسؤل تسلیحات بود. یک شب برای دیدنش رفتم. گفت بریم سری به اسلحه خانه بزنیم, چند روز دیگه بچه ها نیاز دارند. فاصله سنگرش تا انجا مسافت نسبتا طولانی بود. پیاده حرکت کرد. گفتم خسته می شی! گفت اولا این همه رزمنده دارن این مسیر را پیاده می رن, ما هم مثل همه, بعد ماشین اینجا ممکنه نیاز بشه! رفتیم و برگشتیم. یک جعبه مهمات گوشه سنگرش بود. بازش کرد,وسایل شخصی اش در ان بود. یک نخ و سوزن در اورد و شروع کرد به وصله زدن شلوارش. چند جای وصله دیگر هم روی شلوار بود. گفتم این چه کاریه, بیا بریم تدارکات, یه شلوار نو بگیر! گفت:نه, برای رزمنده های دیگه ممکنه نیاز بشه! گفتم:انقدر شلوار زیاد هست, که یکی شما بگیری اتفاقی نمی افته! گفت :وقتی این شلوار من هنوز میشه ازش استفاده کرد و من یه شلوار نو بگیرم فردا قیامت جواب خدا رو چی بدم؟ 🌷محله ما هنوز جاده کشی نشده و رفت و امد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصلی حدود دوکیلومتر راه بود. روزها همسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هیچ... ان شب از سردرد در خانه افتاده بودم که علی امد. سریع مرا روی دوش کشید تا خیابان اصلی اورد تا به یک ماشین رسد و مرا برد دکتر. وقتی برگشتیم, چشمم افتاد به یک ماشین سپاه که جلو در بود.گفتم این مال کیه؟ گفت من با این امدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم. گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟ گفت اگر شما را سوار این می کردم,ان دنیا باید جواب پس می دادم چون این بیت الماله! 🌷باران شدیدی می امد. زمین شده بود شل و گل راه رفتن روی ان مکافات بود. ساعت ۳ نیمه شب بود که از خواب پریدم, جای علی خالی بود. گفتم حتما رفته وضو بگیره! یادم افتاد به بشکه اب که شب خالی شده بود, با خودم گفتم علی حوصله اش میشه, پانصد متر زیر بارون تا سد گتوند برای وضو بره و برگرده! از روزنه سنگر چشم به بیرون دوختم, دیدم علی پاچه های شلوار را داده بالا, با پای برهنه, دو سطل اب را از سد می اورد به سمت دستشویی. سطل ها را خالی کرد و دوباره برگشت سمت سد... اذان که برای وضو رفتم, بشکه ها لب تا لب اب بود, نمی دانم چند بار این مسیر را با پای برهنه رفته و برگشته بود... 🌷گفتم داداش پنج ساله جبهه ای, نگفتی چه کار می کنی؟ گفت اگه رزمنده ها قبول کنند, برای وضو اب می ریزم روی دستشون! گفتم دیگه؟ گفت هیچ! گفتم چرا هیچ وقت تلوزیون نشونت نمیده! خندید و گفت من از دوربین فرار می کنم, اما این بار به زور از من فیلم گرفتند. این بار اگر بر نگشتم, حتما در تلویزیون مرا می بینید! رفت و ۵۵ روز بعد شهید شد. 🌷وارد فاو شده و خط را شکسته بودیم. ۱/۵ -۲ شب بود. همه کادر گردان کنار یک سنگر جمع شدند, حاج مهدی زارع, سید محمد کدخدا و علی. حاج مهدی به علی گفت من و سید از راست می رویم, تو از چپ برو و سنگر های باقی مانده را پاکسازی کن. من پیک علی بود, با دو بسیجی دیگر دنبالش راه افتادیم. ده قدم نرفته بودیم که در لحظه ای یک عراقی درشت هیکل از پشت یک برامدگی بلند شد و یک رگبار به سینه علی گرفت. علی افتاد. بلند شد چرخید و همان مسیری را که امده بودیم برگشت و نشست همانجا که که جدا شده بودیم. من هم افتادم زیر پای همان عراقی. هوا تاریک بود.عراقی دوباره در کمینش نشست. نیم خیز شد تا مسیر را چک کند, صورتش یک وجب با صورت من فاصله داشت, نفس گرم و بد بویش به صورتم می خورد. با ترس فقط وجعلنا می خواندم که ندیدم. تنها چند نارنجک داشتم, که زیر بادگیر و پیراهنم گیر کرده بود. به سختی یکی را بیرون کشیدم, ضامنش را کشیدم و گذاشتم زیر پای عراقی, خودم هم چسبیدم به زمین, تا هشت شمردم.اتفاقی نیافتاد . یکی نارنجک دیگر بیرون اوردم, ضامنش را که کشیدم نارنجک اول منفجر شد, ناگهان یک دست بریده که یک کلاش دستش بود افتاد جلویم. نارنجک در دستم را پرت کردم و چند بار از ترس فریاد کشیدم... بلند شدم و دویدم سمت علی. فکر می کردم چون راه رفت, حتما سالم است. کنارش نشستم و گفتم علی کشتم, کشتمش.. با بی حالی گفت منو ببر عقب. گفتم من نمی تونم. دست زدم ببینم کجایش تیر خورده تا ببندم. دستم در سینه اش فرو رفت. احساس کردم بدنش ریش ریش شده. از جلو عقب رگبار گلوله به تنش نشسته بود.چفیه ام را روی سینه اش کشیدم... 🌷بعد از شهادت علی بود, حاج مهدی زارع و سید محمد کدخدا امدند خانه ما. گفتند شما می دانید علی چه کاره بود؟ گفتیم نه! حاج مهدی گفت:الان یک کار کوچک علی را بر عهده من گذاشتند که مسؤلیت سنگینی است، بعد هم ادامه داد نگران نباشید ما با علی یکی هستیم. علی در پیچ دارالرحمه منتظر ما ایستاده است تا به او برسیم. 🌷🌾🌷 شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱-فاو معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجر 🌷🌷🌷 🍁🍁🍁🍁 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966
🍃صبحدم دل را مقیمِ خلوتِ جآنـ یافتم ؛ از نسیمِ صبح بوی زلفِ جآنآنـ یافتم..🍃 #صبحتونﺑﺎﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ @shohadaye_shiraz
📖 یڪی از تفریح های ما حضور در گلزار شهدا بود ؛ 😊 بین قطعہ ها قدم می زدیم و سن شهدا را نگاه می ڪردیم ... یڪ بار بهش گفتم : محمد ما ڪه بمیریم چون من دختر شهید هستم من را قطعہ خانواده شهدا دفن می ڪنند اما داماد شهید را ڪه نمی آورند ! 😇 بعد هم خندیدم . با جدیت گفت : قبل اینڪه تو بخواهی بروی آن دنیا من بین این شهدا خوابیدم ...!😍 🔻ولادت : ۶۰/۷/۳۰ 🔺شهادت : ۹۲/۸/۲۸ 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جای زهرا ، بعد زهرا، مثل زهرا مادری هرچه مادر هست قربان چنین نامادری... ﺣﻀﺮﺕ ﺗﺴﻠﻴﺖ▪️▪️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻃﺮﺡ_ﺧﺎﻧﻪ_ﺗﻜﺎﻧﻲ_ﺧﺎﻧﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺷﻬﺪا ﺑﺮاﻱ ﺩﻭﻣﻴﻦ ﺳﺎﻝ ﻣﺘﻮاﻟﻲ #ﻟﻂﻔﺎ اﮔﺮ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ #ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻣﺪ ﻧﻆﺮ ﺩاﺭﻳﺪ اﻃﻼﻉ ﺑﺪﻫﻴﺪ...