eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ستون بی سر و صدا راه افتاد هنوز ده دقیقه‌ای پیش نرفته بودند که صدایی بلند گفت: «قف» همزمان با صدا شلیک رگباری بلند شد و دست ابراهیم حسین آبادی که نفر اول بود تیر خورد. حمید رستمی پایش در شیار رفت و زمین خورد. تا زمین خورد نفر پشت سرش گفت آب و تیر به سینه اش خورد و افتاد.سید به بچه‌ها گفت برگردید. بچه‌ها با دو برگشتند عقب .سید از ستون جدا شد و به سمت عراقی تیراندازی کرد و او را زد.تا عادی شدن وضعیت همه روی زمین خوابیدند سید برگشت و خبر داد که سرباز عراقی کشته شده. بچه ها را که جمع و جور کرد بیسیم‌چی نبود.هر چه گشتند پیدایش نشد احتمال دادند یا تیر خورده یا در یکی از نهرها افتاده. فرصت نبود دنبالش بگردند.در همین حال از پشت سر صدای تکبیر و تیراندازی بلند شد و بچه های گردان هم رسیده و آنها را با عراقی‌ها اشتباه گرفتند.نزدیک بود تیر بخورند که سید سریع اسم رمز را گفت. اصغر ماهوتی بود فرمانده گردان کمیل با نیروهایش.سید بی‌سیم اصغر ماهوتی را گرفت و به حاج اسدی پیام داد که بی سیمچی شان گمشده. حاجی گفت: سیدجان حتی اگر یک نفر هم از شما زنده بمونه همون یک نفر باید مأموریتش را انجام بده. صید بچه ها را جمع کرد و گفت: بنشینید زمین یک استراحتی کنید تا گردان پل را بگیره بعدش راه می‌افتیم. سکوت عمیق ای کرد و گفت:خسته نباشید من با حاجی تماس گرفتم گفت هر دور شده باید پول منفجر بشه من اگر خودم تنها هم بمونم این کار رو انجام میدم تا اینجا با این همه مواد مردی کردید که اومدید اما هرگز به هر دلیلی نمی تونه بیاد هیچ اشکالی نداره تکلیفی نیست میتونید از همینجا برگردید. چند نفر صدای گریه شان بلند شد چند نفر هم اعتراض کردند و گفتند:ما تا اینجا اومدیم و تا آخرش هم میمونیم آقاسید آخه چرا این حرفو میزنی؟! سید گفت برادرا به کسی برنخوره منظورم اونایی که میخوان بیان نیست منظورم اونایی که نمی خوان بیان. هیچکس برنگشت اون راه افتاد بدون بی سیم و بی سیم چی.. حمید رستمی خبر داد که ماشین های عراقی با چراغ روشن روی جاده در حرکت اند معلوم شد نزدیک پل هستند. به جاده رسیدند. جاده دژ را شکافته و از پل می گذشت. و به عمق عراق می رفت. عراقی ها همه جا بودند و تیر از هر طرف می آمد. چسبیده به دژ نشسته و اطراف را نگاه کردند. آزمون را منور ها روشن می‌کردند. تنها چیزی که فکرش را نمی کردند مقر عراقی‌ها آن ور پل بود. حالا کارشان سخت تر شده بود.سیاهی پل زیر نور منور ها مشخص بود و مهار های اطراف آن داد میزد که فلزی است.اگر عراقی ها نبودند زدن پر کار سختی نبود کافی بود مهارهای پل را منفجر کنند تا پل از نفس بیفتد.آن ور پل سنگری بتنی بود که با تیربار از پل محافظت می کرد. شلیک صدای وحشتناکی داشت. دژ میلرزید نزدیک شدن به پل دل شیر می خواست.عراقی دستش را از ماشه برنمی داشت فقط وقتی نوار تیر هایش را عوض می‌کرد لحظاتی خاموش می شد. سیاهی عراقی‌ها آن ور پل پیدا بود.بچه‌های گردان که رسیدند سید دوباره تماس گرفت و به حاج اسدی گفت که می‌خواهد وارد عمل شود.حاجی باز تاکید کرد که اگر یک نفر هم مانند باید پل را بزند. با شلیک آرپی جی زن گردان ماشین پر از مهمات عراقی‌ها آن ور پل زده شد. با این انفجار همه جا روشن شد و تیربارچی عراقی مثل مار زخم‌خورده به زمین و زمان حمله کرد. تیرهایی که به سطح آهنی پل میخورد صدای وحشتناکی میداد. بچه ها به دژ چسبیدند.سید گفت: یاعلی چند نفر از بالای دل با هم تیر اندازی کنید تا ما بدویم سمت پل. بقیه هم تا موقعیت مناسب شد مواد رو بیاورند. «میرشکاری ،شمس ،حاتمی، فهندژ ،کاوکانی، سید عبدالله، کارگر و سلیمی تا گفتم یا علی با هم حرکت می کنیم» بچه ها تیربار عراقی را به رگبار بستند. سید یاعلی بلندی گفت و به سمت پل دوید پشت سرش چند تا از بچه ها هم خیز برداشتند.زیر نور ماشینی که می سوخت عراقی‌ها متوجه شدند و تیراندازی شدید تر شد. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
حضرت ایت اللہ خامنه اے(مدظله العالے) در زمان ریاست جمهورے میهمان مقرر بچه هاے فارس بودند. طبق برنامه فيلـم مصـاحبه شهيد اسلامے‌نسـب را ڪه چـند روز قبل از شهـادت ايـشان ضبـط شـده بود، پخش كرديم، شهـيد در صحبـت هايـش از عملـيات هاي مختلف ياد كرده، گفت: پاره تن رسـول الله (ص) هميشه ما را در مصائب يارےڪرده اسـت و پس از مكثے كوتاه با شور و جذبه‌اي خاص ادامه داد: «من هر گاه نام بي‌بي فاطمـه زهـرا(س) را بر زبـان مے‌آورم، ناخـودآگاه از خـود بيخـود مـي‌شوم.» و عيـنك از چشمانش برداشت و اشك هايش را از صـورت زدود. در هميـن زمـان من متـوجه آقا بودم كه سخت مـتأثر شدند و ايـشان نيز عينك از چشـمان خيـس خود برگرفته خطاب به شهيد مكرر مي‌فرمودند: «بگـو! چرا سكوت كردي؟ بگو كه ايشان را ملاقـات ڪرده‌اي ...» زمانيكه ايشان مقر «لشگر فجر» را ترك مي‌كردند، خواستار نوار مصاحبه «سردار زهرايي» شدند . محمد اسلامی نسب 🌹🌹🍃🌹🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨حاج قاسم از این راضی بود که فرهنگ جهاد و شهادت انتشار پیدا می کند و باور داشت این فرهنگ سبب مصونیت جامعه ماست. ✨ از سردار سلیمانی سخنرانی غیر از یادواره شهید سراغ ندارید. در همان یادواره شهید به ترامپ می گوید قمارباز، در یادواره شهید می گوید نیروهای مسلح ما نه! منِ قاسم سلیمانی برای شما کفایت می کند. ✨ در یادواره شهید قسم می خورد که بزرگترین راه سعادت ارتباط قلبی با حجت خدا و ولی فقیه است. یعنی او در جاهایی حرف می زد که انسان ها به خاطر خدا جان داده بودند. ✨در محل دل، در ارتباط دل با خدا، در جایی که انسان ها به خاطر خدا ذبح شدند، این سخنان را می گفت. 🌷 ۷روزمانده تاسالروزعروج سرداردلها💔 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فڪرم بہ مُنتهــاے نمےرسد ! ڪز هر چہ درخیال من آمد نڪوتـــــری ... 🤚 🍃 🌸 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ زیر همین آتش شدید عبدالرسول کارگر نفس و زنان از سمت پل برگشت. سالم بود. گفت سید زخمی شده میگه یکی یکی بیایید تا تیر نخورید. میگه هرکی مواد رو رسوند سریع برگرده عقب. دو تا از بچه ها دویدند سمت پل تا مواد را به سید برساند .تعداد کسانی که برمی‌گشتند کمتر بود. یکی برگشت اطرافش تیر به زمین می‌خورد . اکبر سلیمی بود فکر کردند آبکش شده اما سالم بود. خندید و گفت :نامردها بدجور می زنند. ‌ یکی دیگه مواد ببره کافیه. نادر بلند شد مواد را به سینه گرفته و دوید اما به پاهایش تیر خورد .خم شد روی گونی مواد و آنقدر تیر خورد که افتاد. (شهید)عبدالحسین باشد جهرمی معطل نکرد و پریدرم تپل و با سینه خیز خودش را به سید رساند. سید خوابیده بود روی پل و در حالیسید خوابیده بود روی پل و در حالی که مواد را تند تند به پل می برد گفت:به بچه ها بگو هرکس هرجور میتونه برگرده عقب که منم بیام. از همه جا گلوله می آمد. عبدالحسین خواست بماند و به سید کمک کند که سید گفت:منتظر من نشو حرکت کن می خوام کنار اون مهار هم مواد بزارم بعدش هم فتیله را آتش بزنم» برگشتن سخت تر از رفتن بود.تیر به بازوی عبدالحسین خورد اما خودش را به بچه ها رساند و گفت: سید میگه برگردین عقب مهدی پناه که از بالای در تیراندازی می کرد با صدای بلند داد زد: «بچه ها سید میگه برگردین عقب» چند تا از بچه ها را افتادند سمت عقب. حمید رستمی دلش نیامد سید را تنها بگذارد.رفت بالای دژ و یک خشاب ۴۰ تایی را روی کلاشش گذاشت و شلیک کرد و نگاهی هم روی پل انداخت. سیاهی سید روی پل پیدا بود. انگار داشت سینه خیز میرفت. حمید به خودش گفت :نامردیه آنهاست بزارم. تا جایی که میشه منتظرش میمونم. دندان قروچه کرد. برخورد گلوله به سطح فلزی پل صدای بدی می داد .صدایی که مغز استخوانهای حمید را می لرزاند. سید با سختی خودش را روی پل می کشید می خواست مهار وسط پل را بزند. زنده بودن سید باعث شد که حمید در رفتن مکث کند. هر لحظه احتمال داشت سید تیر بخورد. هر لحظه احتمال داشت پل به هوا برود. دلش نمیخواست بقیه ماجرا را ببیند راه افتاد پشت سر بقیه.دلش می خواست می توانست برگردد و سید را از روی پل بیرون بکشد.۲۰ قدم رفته بود که صدای انفجار بلند شد و آنچه انتظارش را هم می کشید و هم نمی کشید اتفاق افتاد. ازدواج بالا رفته و به سمت پل نگاه کرد دود غلیظی همه جای پل را گرفته بود.عراقی‌ها که فهمیده بودند پل در خطر است از هر طرف رسیدند .بی‌رمق بودند اما اگر نمی دویدند فاتحه شان خوانده بود.حمید خودش را انداخت پشت خاکریز و شروع کرد به دویدن. تانکی پروژکتور اش را روشن کرد تا آنها را شکار کند. عراقی ها نارنجک پرت می کردند. آنقدر دویدند تا صدای عراقی ها ضعیف شد. نماز صبح را در حال حرکت خواندند. حمید پشت سرش را نگاه کرد هنوز منتظر بود که سید برگردد. یادش آمد که سید با پل به آسمان رفته. به آسمان نگاه کرد و اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد. آن دور دستها سمت ایران آسمان داشت روشن میشد. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
اواسط سال ۶۵ بود. با امیرو به خط جزیره می رفتیم. توی حال خودم بودم که امیر با آرنج به پهلویم زد و گفت: اکبر، این بار شهید می شم. شیراز رفتی، برو خونه، روی سر کمد فلزی اتاقم، یک کتاب اطلاعات است، بردار، دست آدم غیر نباشه! مدتی در جزیره بودیم... مأموریت که تمام شد با هم بر می گشتیم. گفتم: امیر، چی شد، شهید نشدی! خندید و گفت: خو شهادتم چند ماه عقب افتاده، ان شالله اول زمستان! چهارم دی ماه بود که با لباس غواصی شهید شد. بعد از شهادتش به منزلشان رفتم. کتاب همان آدرسی بود که گفته بود، آن را یادگار از امیر برای خودم برداشتم تا ابد، با دیدنش به یاد امیر اشک بریزم…🌹 امیر فرهادیان فرد* کربلای ۴ 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌼بخشی از وصیت نامه شهید حاج قاسم سلیمانی؛ عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است... چگونه ممکن است کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من،محبوب من ،عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی ... مرا در فراق خود بسوزان و بمیران 🌷 ۶روزدیگرمانده تاسالروزعروج سرداردلها💔 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | درد حیدر تنها فراق فاطمه است 🎙 بانوای : 🏴 شهادت حضرت‌ زهـرا (سلام‌الله‌علیها) و ایام فاطمیہ اول تسلیــت باد 🏴 🏴🌹🏴🌹🏴 هییت شهداے گمنام شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
به آزادیخواهـــان جــهان بگویــید علاج بیرون کـــردن دشمـــن از خانه فقــط اسلحــه گــرم و خون ســرخ است، نه بر سر میـــز مذاڪره نشســـتن و خود را تا ابد به دشمـــنان اسلام و انسانیت فروختن...... 🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌹 بہ دلم لڪ زده با خنده‌ۍ تو جاݩ بدهم ... طرح لبخنـ🌷ـد تو پایان پریشانے هاست❤️ 🤚 🍃 🌸🌹 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ روز بیست و پنجم اسفند ماه ۶۳ از سمت ایران تازه بیرون آمده بود.پنج روز بود به عملیات بدر با رمز یا فاطمه الزهرا در منطقه هورالهویزه شروع شده بود.سید حمیدرضا و خیلی از بچه هایی که رفته بودند پل را منفجر کنند برنگشته بودند. پنج روز بود عراق بی امان حمله می‌کرد و بچه‌ها مردانه می ایستادند.یک دشت پر از تانک آرایش گرفته و به نوبت تعدادی جلو می آمدند و با هم شلیک می کردند. عراقی‌ها با این کار می خواستند دل بچه ها را خالی کنند. هر چه بچه ها تان چه کار می کردند کم نمی شد. سه تا بالگرد هم بودند که امان همه را بریده و هر جنبنده ای را می‌زدند.حسین ایرلو پشت خاکریز نشسته و منتظر بود سیدحمیدرضا با بچه‌ها برگردند. بی قرار بود آب آورده بود تا به هر کسی که برمیگردد آب بدهد. می‌دانست خسته و تشنه اند. سرک می کشید و دوره‌ها را می پایید تا نشانی از بچه ها پیدا کند. سیاهی چند نفر را دید اما نمی دانست عراقی یا ایرانی «حتماً ایرانی هستند. بچه ها هستند عراقی ها پشت سرتان کشور حرکت می کنند حتماً بچه ها هستند» دستهایش را به هم زد چند سیاهی دیگر هم با فاصله پشت سر آنها پیدا شد.دیگر خیالش راحت شد که بچه ها هستند چند تا از سیاهی ها که جلوتر بودند سوار یک جیپ شدند که عراقی‌ها دردسرهایش کرده بودند. لوله تانک عراقی از دور ها به سمت جیب چرخید و حسین محکم به پیشانی اش زد. تانک شلیک کرد و در یک لحظه جلوی چشم حسین جیپ منفجر شد. آفتاب که بالاتر آمد سیاهی های دورتر ،نزدیک تر شدند. هرکس می رسید حسین او را در آغوش می گرفت. حال سیدحمیدرضا را می‌پرسید. می‌گفتند: ما مواد را که به سید رسوندیم گفت برگردید ما هم برگشتیم» منتظرمان چند سیاهی که از حال و روزشان معلوم بود که خورد و خسته و زخمی از دور پیدا شدند.با تمام خستگی داشتند خودشان را به خاکریز خودی می کشاندند. سید یوسف بنی هاشمی با موتور به استقبالشان. سید موسی زارع و جواد شاکری بودند که تیر به دستشان خورده بود. سوار شان کرد تا به بهداری ببرد.آنها هم از سر نوشته سید بی‌خبر بودند فقط می دانستند که پل منفجر شده. حسین همچنان ایستاده بود و نگاه می‌کرد و به دنبال قد بلند سید چشم به دوردست ها دوخته بود. مهدی پناه و باشد جهرمی،هم که با چفیه بازویش را بسته بود برگشتند.فقط یک سیاهی مانده بود که از دوردست ها لابلای خاکریز ها بالا و پایین می شد و می آمد. بعد از او هرچه چشم انداخت کسی نبود. آنقدر نگاه کرد تا حمید رستمی را شناخت.تا رسید به شوخی داد زد :«کجا بفرستمت که دیگه برنگردی ؟از اینجا هم سالم برگشتی؟» همه تا حسین را دید و صدایش را شنید جان گرفت. قدم هایش را تند کرد و با لهجه شیرازی داد زد: «کاکو !من تا حلواتو نخورم به عزرائیل جون میدم خاطرت جمع جمع باشه» حسین سرازیر شد و همه را که داشت با زور از خاک ریز بالا می آمد در آغوش گرفت.جثه ریز همه در هیکل درشت حسین قم شد و خستگی دیشب را از جانش بیرون کرد. حسین همه را بوسید و هیجان زده گفت:«پل رو زدین؟» حمید که از زور خستگی و بی‌خوابی خودش را لای دستهای حسین ولو کرده بود گفت: «آره زدیم» حسین تندی گفت: پس حمیدرضا کو؟ حمید سکوت کرده و حسین دوباره پرسید :حمیدرضا کجاست؟ با دست به صورت همه دیدند و بلندتر گفت: شهید شده؟ عکس حمید روی آستین حسین چکید و گفت :آره کاکو حمیدرضا شهید شد» داستان سنگین و درشت حسین ساز شد و حمید از دستش تلپ افتاد روی زمین.حسین ناباورانه حمید را بلند کرد و دوباره با دست به صورتش زد و گفت: «صورت باد کرده حالت خوبه؟» حمید سرش را پایین انداخت. _کشتی منو لامصب! حرف بزن دیگه! حمید دست های حسین را گرفت و گفت :حسین را زدیم اما خیلی گرون تموم شد .خیلی‌ها شهید شدن. سیدحمیدرضا هم روی پل شهید شد. یعنی همراه پل رفت هوا .خودم تو تاریکی برگشتم نگاش کردم همراه پل رفت هوا» حسین نشست روی زمین چند بار لا اله الا الله گفت. خیلی سخت بود به همین گفت: تو برو استراحت کن. اما حمید نرفت و کنارش ماند. خش خش بیسیم او را به خودش آورد. «حسین حسین علی» بیسیم را برداشت کاکاعلی بود حسین بغضش را قورت داد و گفت :حسین سلام کاکا علی !سیدت هم گل شد» در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🔰 فرازي از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹 بدانید که می‌دانید مهمترین هنر خمینی عزیز این بود که اول اسلام را به پشتوانه ایران آورد و سپس ایران را در خدمت اسلام قرار داد. اگر اسلام نبود و اگر روح اسلامی بر این ملت حاکم نبود، صدام چون گرگ درنده‌ای این کشور را می‌درید؛ آمریکا چون سگ هاری همین عمل را می‌کرد، اما هنر امام این بود که اسلام را پشتوانه آورد؛ عاشورا و محرّم، صفر و فاطمیه را به پشتوانه این ملت آورد، انقلاب‌هایی در انقلاب ایجاد کرد، به این دلیل در هر دوره هزاران فداکار جان خود را سپر شما و ملت ایران و خاک ایران و اسلام نموده‌اند و بزرگترین قدرت‌های مادی را ذلیل خود نموده‌اند. عزیزانم، در اصول اختلاف نکنید. 🌷 ۵روزدیگرمانده تاسالروزعروج سرداردلها💔 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 👆 🔰حاج عــبدالله به ائــمه اطهار به ویژه حضـرت اباعـبدالله الحسین (ع) و حضــرت زهــرا (س) عشق می ورزید، همــیشه یاد آنها را باب توسل قرار مے داد و نام آنهـــا را آغازگر کارش بود حاضــر بود هــمه وجــودش را در راه این گوهرهای عزیز آفرینـــش فدا کند. 🔰یــک روز با علاقه و احســاس عجیبــے پیش مــن آمد و گـفت: داده ام داخل چــتر پروازم را «یازهــرا(س) بنویــسند، مے خواهم وقتــے در آســمان ، بالاےسرم را نگاه مے کنم ، جز نــام حضرت زهــرا(س) نبــینم. 🔰او هــر وقت می خواســت کسی حرفش را کامل و بدون چون و چرا قبول کند می گفت: «به زهــراے اطهـــر» حاج عبـدالله رودکے 🏴🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷عاشــق آقا اباعبــدالله بود. مےگفـت: امام حسـین (ع) بدن مطهــرش سـہ روز روےزمیــن بود، من از خــدا مےخواهـم ڪه جنازه ام ســه ماه پیدا نشود! سه ماه از می گذشـت که با عـده اے از هـم رزمانـش در گودالے پیـدا شـدند. بعـد ها یڪ سـرباز عراقے را اسـیر ڪردند ڪه نامه اےاز عبـاس پیشـش بود. در نامه نوشـته بود: مـادر می خواهند ما را زنده به گور کنند! همان سرباز آنها را زنده به گور کرده و این نامه را برداشته بود.... راوی: 🌹بخشی از وصیت شهید: اين پيام هم به منافقان بدهم که اين بسيجى ها، اين افراد دلير همچون شيشه اند که هر چه شکسته شوند تيزتر مى شوند، حتى شيشه خورده هايشان هم (همان قبرشان) خارى است به چشم شما. 🌹 شهادت: ٤/١٠/١٣٦٥، ﻛﺮﺑﻼﻱ 4 ☘🌷🌷🌷☘ : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍂🍁 انگار ڪہ از مشت قفس رستے و رفتے یڪباره بہ روی همہ در بستے و رفتے.. هر لحظہ ‌ے همراهے ما خاطره ای بود اما تو بہ يڪ خاطره پيوستے و رفتے... 🤚 🍃 🍁🍂 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ زیر گلوله باران عراقی‌ها حمید رستمی ،سید احمد واعظی مسعود وظیفه با حسین ایرلو در یک سنگر کوچک نشسته بودند.سنگر که چه عرض کنم در دل خاک ریز گودالی حفر کرده و اطرافش گونی چیده و بالایش هم با پتو سایبانی زده بودند.شهادت بچه ها ضربه سنگینی بر پیکره واحد تخریب بود.عملیات بدر به شدت ادامه داشت اما مهمتر از غصه خوردن برای شهادت بچه‌ها ایستادن جلوی عراقی‌ها بود.کاکا علی چند تا از بچه ها را برداشته و رفته بود جلوی عراقی‌ها مین بکارند.حسین اندوهش را ریخته بود توی دلش و لبخندش را آورده بود روی لب. به سنگر بچه ها سر می زد و در آغوش می‌گرفته شان و شهادت بچه‌ها را تسلیت می گفت. اینطوری همه بهتر می توانستند تحمل کنند. هر از چندگاهی جلوی اشک ها را نمی شد گرفت.بچه‌های تخریب داغدار بودند اما سعی می‌کردند زیاد به روی خود نیاورد و منتظر شب و گوشه خلوتی باشند.حسین از سنگر بیرون آمد موتور را روشن کرد اما سنگینی موتور را نتوانست تحمل کند و موتور افتاد زمین.سید احمد که از داخل سنگر صدای افتادن موتور را شنیده بود به حمید گفت:«حسین بود که زمین خورد» حمید به شوخی گفت :«نترسید بابا بادمجون بم آفت نداره» مسعود گفت :ناراحت میشه گمونم شنید. حمید بیخیال ادامه داد :خوب بشنوه ما با هم شوخی داریم. و از سنگر بیرون آمد حسین داشت لباسش را می تکاند نگاهش کرد سری تکان داد و رفت کمک تا موتور را از روی زمین بلند کند.حسین لبخندی زد و سوار موتور شد و روشن کرد و گازش را گرفت و رفت. ساعت ۱۰ عراق پاتک سنگین کرد و تانک ها آنقدر شلیک کردند که خاکریز جلو کوتاه شد.بیسیم فرماندهی مدام مرتضی را صدا می‌زد اما از او جوابی نمیرسید.(شهید)مرتضی جاویدی(در کربلای ۵ به شهادت رسید) با گردان فجر از دیشب رفته بود جلو عراقی‌ها اما جواب ندادن از همه را نگران کرده بود. بیسیم فرماندهی حسین را صدا زد و او را خواست. حسین آماده شد که برود. صلوات ظهر پاتک دف شد و حسین هم برگشت. ناراحت بود مسعود وظیفه گفت: حمید تو چیزی به حسین گفتی!؟ خیلی ناراحته! _نه من چیزی نگفتم. حسین آدمی نیست که با یک شوخی کوچیک برنجه. باشه اگه دیدمش از دلش در میارم. حسین به سنگر آمده می‌دید چهره اش خیلی گرفته و ناراحت است رفت و سلام کرد و با او دست داد: حسین آقا خدایی از شوخی من ناراحت شدی ما که مال حالا نیستیم کاکو. حالا یه چیزی هم گفتیم باید از دست من ناراحت بشی.؟! حسین گفت: من از دست تو ناراحت نیستم! و حمید را در آغوش گرفت و سر و صورت او را بوسید: «دلم به خاطر شهادت بچه ها گرفته دلم برا سید و بچه‌ها تنگ شده. به فاطمه زهرا دیگه دلم میخواد شهید بشم» نشست روی زمین و چفیه را گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه کردن. این بار از هیچکس رو نگرفت بچه‌ها آمدند و دورش حلقه زدند.بغض ها شکست از گروه دیشب هرکس زنده بود تا حالا هر طور بود خودش را به مقر رسانده بود و هرکس برنگشته بود معنی اش این بود که شهید شده. گریه ها که فروکش کرد احساس کردند سبک تر شده اند.حسین در حالی که چفیه را به چشمهای سرخ کرده است می مالید از زمین بلند شد و گفت: «بچه ها ماهر عبدالرشید خودش داره پاتک را فرماندهی می کند. تانک‌ها دارند دوباره آرایش می گیرند. من دارم میرم پیش حاج اسدی. شما هم برید داخل سنگر آتون که بدجور میزنه. بچه ها بلند شدن یکی یکی سر و صورتش را بوسیده و دوباره شهادت حمیدرضا و بچه ها را به او تسلیت گفتند.شاید هیچ وقت این قدر احساس صمیمیت با فرمانده شان نکرده بودند.حسین موتور را روشن کرد دستی برای بچه‌ها تکان داد و رفت بچه‌ها تا آخر خاکریز نگاهش کردند و دیدند که لابلای گرد و خاک موتور دارد کم‌کم از دیدشان محو می‌شود. ساعت ۲ بعد از ظهر پاتک شروع شد همه نگران خط بودند. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
یک بار خدمت امام رسیده بود، به امام گفته بود:آقا، دعا کنید منم شهید بشم! حدود ۷۰ سال سن داشت و ۹ فرزند. اما از اول جنگ مقیم  جبهه بود. به محمد می گفت:آقای اسلامی نسب، بگید من وقتی شهید شدم با لباس رزم دفنم کنند! 🌷 🌹 🍁🌷🍁🌷🍁🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: آقا،برادر عزیز،هیچ وقت توجیه غیرشرعی خودتان رانکنید.یک موقع میبینی انسان می خواهد یک عملی انجام بدهد،هی خودش را توجیه می کندو میخواهد به یک شکلی خودش را راضی کند.در انسان دو نفس هست..یکی می کشد به طرف شیطان،یکی می کشد به طرف خدا.انسان باید خودش موقعی که یک تصمیم گرفت،خدای خودش را در نظربگیرد.سخنرانی درروز۳خرداد۶۱ 📚منبع:کتاب ذوالفقارص۵۳  🌷 ۴روزمانده تاسالروزعروج سرداردلها 💔 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این انگشتر شما رو یاد کی میندازه؟ 🔹شوکه شدن مردم با دیدن انگشتر حاج قاسم @golzarshohadashiraz
💟محمدرضا هم بود و هم فرمانده سفارش کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند: (سلام الله علیها) ★اونقدر رابطه اش با قوی بود که مثل بی بی شد🌷 💟خمپاره خورد💥 به سنگرش بچه ها رفتند بالاسرش ★دیدند ترکش خورده به چپ و بازوی راستش😔 📚 کتاب خط عاشقی 2 🌙 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﺑﻼﻏﻴﻪ و ﻣﺠﻮﺯ ﺷﻮﺭاﻱ ﻫﻴﻴﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺬﻫﺒﻲ , ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﻀﻮﺭﻱ و ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﺑﺮﮔﺰاﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ 🏴🏴🏴🏴 ﻣﺪاﺡ : ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻣﺤﻤﺪ ﺷﺮﻳﻒ ﺯاﺩﻩ 👇 ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 11 ﺩﻳﻤﺎه اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🏴🏴🏴🏴 ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ / ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ 🔻🔻🔻 ﺯاﻳﺮﻳﻦ ﺷﻬﺪا, ﻣﺎﺳﻚ, ﻛﺘﺎﺏ ﺩﻋﺎ ﻫﻤﺮاﻩ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🏴▫️🏴▫️🏴 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 🏴🏴🏴🏴 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌷🍂 شعر هایم را زیر رو نکنید!! من غم نبودنش را لابه لای آنها پنهان کرده ام... 🤚 🍃 🌷🍂 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ پنج روز بود عراق بی امان حمله می‌کرد و بچه‌ها مردانه ایستاده بودند.دشت پر از تانک آرایش گرفته و به نوبت جلو آمده و با هم شلیک می‌کردند هر چه بچه ها تانک شکار می کردند کم نمی شد دوتا پاتک سنگین دفع شده بود و عراق در تدارک پاتک سوم بود. سه تا بالگرد بودند که امان همه را بریده و هر جنبنده ای را می زدند.میان نیزار سنگر تانکی بود که بچه‌ها از عراقی ها گرفته بودند و سنگری روی آن ساخته بودند که از نیزار بالاتر بود. گردان فجر از شب گذشته زیر فشار بود. هجوم تانکها و بالگردها امان بچه‌ها را بریده بود.می‌گفتند ماهر عبدالرشید در داخل یکی از بالگرد هاست و از بالا فرماندهی میکند.بیسیم فرمانده گردان فجر مرتضی جاویدی جواب نمی داد و همه را نگران کرده بود. حاج اسدی از سنگر فرماندهی بیرون زده و فکر راه حلی بود که فشار تانک ها را کم کند. (شهید)جلال کوشا با موتور آمد و خبر داد که (شهید)خلیل مطهرنیا فرمانده لشکر عملیات زخمی شده و بعد هم خبر آمد که (شهید)حاج علی اکبر رحمانیان معاون خلیل هم موج انفجار خورده. حاج اسدی دستور داد که بچه ها از خط اول عقب بکشند.تماس با مرتضی برقرار نمی شد که بگویند نیروهایش را عقب بکشد.گلوله وجب به وجب به زمین می نشست همان سه بار گرد به نوبت بالا و پایین شده و هرچه از دستشان بر می آمد در حق بچه‌ها کوتاهی نمی کردند. عراقی ها با لودر مسیر عبور تانک را درست کرده و از دژ رد شده به سمت خاکریز اول حرکت کردند. مرتضی با نیروهایش توی گندمزار جلوی تانک ها بودند.حاج اسدی دل نگران بود بیسیم مرتضی جواب نمی‌داد حاجی به یعقوب خرمی و عنایت روغنی آنکه بیسیم‌چی بودند گفت: «مرتضی را صدا بزن» میرداماد که سیدی روحانی بود آمده بود تا به حاجی سر بزند.فرماندهان کم کم دوره حاج اسدی جمع شده تا برای پاتک عراقی ها فکری کنند.حاج محمود ستوده معاون لشگر به ذهنش رسید که بروند بالای همان سنگر تانک و از آنجا مرتضی را صدا بزنند. ساعت ۳ عصر و حاجی هنوز ناهار نخورده بود. صالح برادر حاج اسدی رفت که ناهار بیاورد. حاج اسدی با میرداماد جلو شده و پشت سرشان حاج محمود و بیسیم چی با فاصله شروع به بالا رفتن کردند. روغنیان و حمید فرخی هم خودشان را به سنگر رساندند.حاجی طرح سنگر نشسته صدای خش خش بیسیم و« مرتضی مرتضی جعفر »گفتن لحظه قطع نمی‌شد. (بعد از عملیات مرتضی جاویدی به حاج اسدی گفته بود که من صدای شما را از بیسیم می شنیدم اما جرات نمی کردم جواب بدهم.لوله تانک عراقی ها بالای سرمان بود و ما لا به لای گندم زار مخفی بودیم اگر کوچکترین تکان میخوردیم گردان فجر اسیر یا قتل عام می شد.) عنایت الله روغنیان و میرداماد دوطرف حاجی و بعد از آن حمید فرخی نشسته بودند.جلال خیلی زود با موتور از خط برگشت حسین ایرلو و کرامت رفیعی هم با موتور حسین رسیدند. موتور ها را پایین سنگر گذاشته و خودشان یکی یکی بالا رفتند.چند دقیقه بعد تویوتا هم لرزید و ساله با دو بشقاب برنج از شیب سنگر بالا آمد.سنگر جا برای ۱۰ نفر نداشت حاج اسدی و حاج محمود تعارفی کرده و مشغول شدند.بقیه هم نشستن به اظهارنظر کردند که گردان ابوذر از چه مسیری باید بیاید که در دید عراقی‌ها نباشد تا بتواند جایگزین گردان فجر شود. این کار باید در تاریکی شب انجام می‌شد.حسین و کرامت برای نشستن مشکل داشتند کرامت روی زانو در سنگر نشسته و حسین هم دست گذاشت روی شانه‌اش و نیم خیز ایستاد. بدن حسین بیرون سنگر بود. گلوله ای چند متر پایین تر از سنگر خورد و سنگر را لرزاند. جلال داشت وضعیت خط را توضیح می داد. صالح بلند شد و روبروی جلال نشست.هنوز کاملاً جاگیر نشده بود که ناگهان همه جا لرزید. صدای انفجار مهیبی بلند شد و گوشت و خون و دود و خاک قاطی شد. بعدش همه چیز در سکوت فرو رفتن کسی چیزی شنید و نه کسی چیزی میدید.شاید کسی نبود که چیزی بشنود. اولین صدای که آمد صدای صلوات بود. میرداماد بلندبلند صلوات می فرستاد.تا گرد و خاک کمتر شد زیر شانه های حاج اسدی را گرفته و در حالی که سرفه می کرد و او را از زمین بلند کرد. حاجی زخمی شده بود بوی باروت می‌آمد و سوختگی.کف سنگر پر از دست و پا و پوتین و خون بود هر طور بود حاجی را از سنگر بیرون برد ‌. لباس حاجی پر از خون بود. گلوله تانک به حسین ایرلو و کرامت رفیعی خورده و تکه های بدنش آن همه جا پاشیده بود.صالح تکانی خورد. نور خورشید به صورتش پاشید. چشم باز کرد. دنبال حاج اسدی می گشت.تا بلند شد سرش به تیراهنی خورد که خم شده بود و سرش گیج رفت و نشست کف سنگر. تفسیر سنگر سریع افتاده بود کنار بدن ها.موج انفجار شکل سر را به هم ریخته بود. بلند شد سر را برداشت و با دستش فشارش داد که حجمش درست شود. نشد .موج انفجار جمجمه را له کرده بود. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿