eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃آدم ها گاهی می روند که برگردند اما ابر می شوند و می بارند در سرزمین دیگری🌦️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔷تولد حضرت فاطمه(سلام‌الله علیها) بود. سجاد مثل همیشه با روی خندان از سر کار آمد. بعد از چند دقیقه گفت: خانم اشکال نداره، تو راضی هستی که من هدیه‌ای که پادگان برای روز زن داده است، بدهم به بنده خدایی که لازم دارد؟ گفتم: نه چه اشکالی دارد؟ من از خدایم است. من تازه چادر گرفتم فعلاً لازم ندارم. 🔶 آن روز نپرسیدم چادر رو برای چه کسی می‌خواهی، تا اینکه بعد از شهادت همسرم، یکی از دوستانش به من گفت موضوع چه بوده. گفت: در دانشگاه یک دختر خانم بود حجاب خوبی نداشت. سجاد به دوستش می‌گوید برو با این خانم صحبت کن ببین چرا حجابش این طور است. سجاد  به دلیل حیای زیاد خودش با دختر خانم حرف نمی‌زند. دختر خانم هم گفته بود به دلیل مشکلات مالی نمی‌توانم چادر تهیه کنم. اتفاقاً همان روز چادر را به ما هدیه دادند. سجاد آن روز چادر را می‌برد برای این خانم و خدا را شکر از آن روز تا حالا از چادر استفاده می‌کنند. مدافع حرم سجاد دهقان 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سوسن ۱۴ سال بیشتر ندارد. هنوز بچه است اما خواستگارها امانش را بریده اند.مادرش می‌گوید:« اگر قرار باشه حالا شوهرش بدم آشنا و فامیل در اولویت اند» این حرف که به گوشی حبیب می‌رسد کمی دلش قرص می‌شود ،اما هنوز خجالت میکشد. بیشتر به خاطر قاسم که دوست صمیمی اش است و برادر بزرگتر سوسن. در یک خانه زندگی کرده‌اند و سر یک سفره با هم نان و نمک خورده اند. اما حرف‌های حمید به قوت قلب می دهد. بالاخره دل به دریا می زند و حرف دلش را به دختر عمه‌اش،مادر سوسن می‌گوید و سوسن را از او خواستگاری میکند. جواب مثبت است. حمید اصرار می‌کند که حبیب ازدواج کند بعد برود کردستان،اما حبیب قبلاً فکرهایش را کرده و تصمیمش را گرفته: «انشاء‌الله اولین مرخصی که برگشتم» سوسن هنوز سن و سالی ندارد و فقط می داند که باید با یکی از خواستگارها ای که برایش آمده‌اند ازدواج کند و حالا چه بهتر که آن یک نفر حبیب باشد. کسی که سالها در کنارش بوده و با هم در یک خانه بزرگ شده اند. هرچند که همیشه رفتارش با بقیه فرق میکرد. حالا که قرار بود حبیب شریک زندگی اش باشد احساس می کرد باید بیشتر به رفتارش دقت کند. هرچه بیشتر توجه می کرد بیشتر تفاوت های او را با دیگران می دید. سر سفره غذا همیشه حبیب بود که دور نان هایی که بقیه کنار گذاشته بودند می خورد. طوری که گاهی سر به سرش می گذاشتند «حبیب دور نون خور!» _نکنه دور نون از وسطش خوشمزه تر و ما نمیدونیم. _بد می کنم جلوی اسراف کردن شما ها را می گیرم؟ سوسن یادش می آید که قبل از انقلاب هم حبیب مدام گیر می‌داد که نوشابه پپسی نخورید و از کپسول ایران گاز استفاده نکنید چون مال بهایی هاست و چیزهای دیگر.. برایش عجیب است که چرا این شبها حبیب در حیاط می خوابد.هوای اواخر مهرماه سرمایه گزنده دارد و حبیب هرشب رختخوابش را در حیاط پهن می کند و می خوابد. سوسن گاهی از پشت پنجره او را میبیند .ترسی در ذهن ۱۴ ساله اش می نشیند. چطور باید یک آدمی زندگی کند..؟! سوسن منتظر است با سردتر شدن هوا ،حبیب رخت خواب اش را بیاورد داخل خانه اما اینطور نمیشود. بالاخره طاقت نمی‌آورد و قاسم می پرسد: «داداش این حبیب چرا شب ها توی حیاط میخوابه ؟توی هوای به این سردی؟!» قاسم می‌گوید: «برای اینکه میخواد بره کردستان و اونجا هوا خیلی سرده. داره تمرین می کنه که بدنش به هوای سرد عادت کنه» سوسن تازه ملتفت می شود که ماجرا چیست: «پس حبیب آنقدرها هم غیر عادی نیست» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻داشتن میرفتن جلو،از این گردنش پلاکش رو درآورد پرت کرد وسط بچه ها گفت بچه ها ما رفتیم خداحافظ... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷اواخر خردادماه سال 61 قبل از ماه مبارک رمضان بود. خبر دادند احمد خلوصی، یکی از دوستان پاسدار حبیب تصادف کرده و به بیمارستان نمازی منتقل شده است. حبیب بی‌تابانه گفت: بریم. سریع با موتور من به بیمارستان نمازی رفتیم. احمد را تازه آورده بودند. تشخیصی که پزشکان دادند، قطع نخاع بود. حبیب تاب ایستادن نداشت. گوشه‌ای به نماز ایستاد. ذکر می‌گفت، دعا می‌کرد و نماز می‌خواند. اصلاً حواسش به آب و غذا و خواب نبود. تا خود اذان صبح برای احمد دعا می‌کرد. نماز صبح را که خواندیم به حبیب گفتم: بیا بریم، اینجا که کاری از ما بر نمیاد. گفت: تو برو من می‌مانم. نه آن روز، نه روزهای بعد از بیمارستان خارج نشد. آن ماه رمضان حبیب در بیمارستان نمازی معتکف شد و خود را وقف بیماران به خصوص احمد کرد. حبیب با بزرگواری، بامحبت مثال‌زدنی این مدت نه‌تنها به احمد، بلکه به سایر بیمارهای قطع نخاعی رسیدگی می‌کرد. از تعویض پانسمان، تا لگن گذاشتن و تنظیف آن‌ها و هر کاری. احمد که پزشک‌ها از ماندنش قطع امید کرده بودند، با همین محبت‌های بی‌دریغ حبیب کم‌کم زنده شد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍امین، امانتدار و رازدار حاج قاسم بود و در تمامی عملیات‌های خطرناک در خارج از مرزها در کنار و همراه سردار سلیمانی بود و به نوعی در سردار ذوب شده بود... شهید پورجعفری در خاطراتش می‌گفت: روزی با حاج قاسم به منطقه رفتیم، سردار لب بالکن دوربین گذاشته و در حال شناسایی منطقه بود، وی ادامه داد: یک بلوک سیمانی دیدم که پایین افتاده بود؛ رفتم و بلوک را آوردم آن را جلوی حاج قاسم گذاشتم و با خودم فکر کردم اگر تک تیرانداز تیری زد به حاجی نخورد. شهید ادامه داد: تا بلوک را گذاشتم تیری به بلوک خورده و تیکه تیکه شد؛ خوشبختانه برای حاجی اتفاقی نیافتاد. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 حضـرت رسـول (ص) : قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این‌ قرض را خـداوند سبحــان ادا مى ‌کند)  🌷🏴🌹🏴🌷 ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ منجے موعــود، در روزاول ماه ربیع الثانی (روز‌ یکشنبه ۱۶ آبان‌ماه) ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋ شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ: ۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱ بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀⃟🌧 ✨ستـاره‌هاهیـــچ‌‌وقــت ازیادآسمـٰان ‌نمۍروند بگذاریددلِ‌‌ماآسمان‌‌باشد ویادشمـاستاره: )"✨ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * چند روز مانده که حبیب برود کردستان.همانطور که دارد باروبندیل سفر می بندد بی مقدمه رو می کند به حمید که کنارش نشسته و دارد کمکش می کند و وسایل را توی ساک می‌گذارد و می‌گوید: «می خوام فردا با هم بریم محضر» حمید تعجب می کند :«محضر؟ با من !!واسه چی؟! بعد با خنده می‌گوید:« فکر کنم اشتباهی گرفتی برادر ! محضر رو باید باید با یکی دیگه بری نه با من» حبیب هم خنده اش می گیرد:«نخیر با خود خودت باید برم !می خوام پیکان بار رو بزنم به نامت» حمید تعجب می کند:« به نام من چرا؟!» حبیب همانطور که ساکش را می‌بندد سری تکان می‌دهد: «تو بیشتر لازمت میشه» _چه لازمی ؟!!خوب همین جا که هست! هر وقت لازم باشه استفاده می کنم دیگه چرا سندش به نامم باشه؟! حبیب سرش را با وسایل گرم کرده و حرفی نمی زند. حمید می گوید: «اصلا مگه تا الان ما با هم دیگه حرف مال من و مال تو داشتیم؟!» حبیب با خنده می‌گوید :خب اگه مال من و تو نداره پس چه فرقی میکنه بزار به نام تو بشه! حمید می آید و کنار برادر مینشیند: «برای چی میخوای این کار رو بکنی؟» حبیب‌ با لحنی نیمه شوخی و نیمه جدی میگوید:«شد یک بار ما یک کاری بخوایم بکنیم و شما بازجویی نکنی؟!» _بازجویی چیه؟ دارم رک و راست ازت میپرسم. واسه چی میخوای ماشینت رو به نام من بکنی؟ من که هر وقت خواستم ازش استفاده کردم و می کنم .دیگه چه لزومی داره که حتما به نام باشه؟؟» حبیب زیپ ساکش را میکشد: «ای بابا حالا ما یه بار خواستیم کاری برای دلمون بکنیم اگه گذاشتی!» _آخه این دل جنابعالی چطور یه دفعه همچین هوسی کرده؟؟ _خوب هوس کرده دیگه! اصلا من دوست دارم اینو به عنوان یه هدیه بدم به تو ! اصلا به خاطر محسن ! هدیه رو دیگه نمیتونی بگی نمیخوام و نمیگیرم! _آخه... _آخه نداره ! تو اینجا هستی عیالواری ماشالا مدام ماشین لازمته .وقتی به نام خودت باشه اگه کاری لازم باشه انجام بدی راحت‌تری. اینجوری خیالم راحت تره. باشه کاکو؟! ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 میگفت دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل(ع) سردر آغوش برادرم شهید شوم! ترکش سر و صورتش را مجروح کرده بود، برادرش سر او را در آغوش کشیده بود که شهیدشد! 🔰گفتم هاشم انگشترت را به من میدی! خندید و گفت نه!😳 اما چند روز دیگه خودت از دستم بیرون میاری!🤔 چند روز بعد شهید شده بود. برای دیدنش رفتم. چشمم افتاد به انگشتر, ان را یادگار ازهاشم برداشتم...😭 🍃🌷🍃 هاشم شیخی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷ماه رمضان سال 61، حبیب در بیمارستان نمازی شیراز در بخش قطع نخاعی ها معتکف شده بود. یک روز برای دیدنش رفته بودم. گفت: بی‌زحمت کتاب "پرواز در ملکوت " را برای من بگیر، فردا صبح قبل از ساعت هفت اینجا باش! "پرواز در ملکوت" کتاب جدید امام خمینی(ره) بود که در دو جلد در باب نماز چاپ‌شده بود. سر راه کتاب را تهیه کردم. صبح روز بعد، ساعت هفت در بیمارستان نمازی بودم. کتاب را به حبیب دادم. گفت: آگه علاقه داری، باهم بخونیم! گفتم: باشه! گفت: پس تو بخوان، من توضیح می‌دم. یک‌بند را می‌خواندم، حبیب هم آن را شرح و توضیح می‌داد. یک‌ساعتی این روند ادامه داشت. بعد گفت: اگر دوست داشتی، قرار ما هرروز صبح ساعت هفت همین‌جا! این کار چند روزی ادامه پیدا کرد. یک روز دکتر اعرابی، جراح مغز و اعصاب از محلی که ما کتاب می‌خواندیم رد می‌شد. مجذوب صحبت‌های حبیب شد و گفت: منم می‌تونم بشینم! حبیب آقا با روی خوش گفت: بفرمایید دکتر! از آن روز دکتر اعرابی هم پای ثابت کتاب‌خوانی ما شد. من کتاب می‌خواندم حبیب شرح می‌داد و دکتر گوش می‌داد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🛑 🛑 ♦️ذبح قربانی روز اول ماه ربیع الثانی 🎊🎊یکشنبه ۱۶ آبان 🔹جهت سلامتی و ظهور امام عصر عج🔹 و ﺷﻬﺪا ➖🔻➖🔻➖ به حمدالله ،در روز اول ماه ربیع الثانی طبق رسم ماهیانه و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ حضرت زهرا(س) , ﺗﻌﺪاﺩ ۴ ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺫﺑﺢ و توسط خادمین شهدا در مناطق فقیرنشین شیراز در ﺑﻴﻦ ۹۶ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨــﺪ ، در حال توزیع می باشد انشاءالله خداوند این امر خیر را ، سبب سلامتی و ظهور منجی موعود امامـ زمان عج و رفع بلا و مصیبت و بیماری از همه عالم شود 🔻🔻🔻🔻 شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر 🌷▫️🌷▫️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در‌نگاهت‌چیزیست‌ڪھ‌نمیدانم‌چیست؟!. مثل‌آرامش‌بعداز‌یڪ‌غم... مثل‌پیداشدن‌‌یڪ‌لبخند:)... 🌦️مثل‌بوۍ‌نم‌بعدا‌زباران... درنگاهت‌چیزیست‌ڪه‌نمیدانم‌چیست...! امااین‌راخوب‌میدانم، هرچھ‌ڪھ‌هست،من‌بھ‌آن‌محتاجم:)!🍃 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
عباس، که جانشین وقت ادوات لشکر بود، خلق وخوی بسیجی داشت و بسیار انسان خاکی ومتواضعی بود. معمولا هنگام زیرسازی قبضه ها کنار بچه های بسیجی وسرباز ونیروهای عادی بود وخودش هم بیشتر موقع بیل به دست داشت کمک می داد، بدون اینکه بیشتر بسیجی ها وسربازها او را بشناسند. یک روز که بچه ها حسابی مشغول کار بودن وعباس هم کنار انها بود. بچه ها خیلی خسته شده بودند. دیگه رمقی برای آنها نمانده بود. یکی از بسیجی ها که حسابی خسته شده بود با عصبانیت بیلی که دردست داشت را بلند کرد وبا صدای بلند گفت: ای خدا دیگه خسته شدیم، خودشون توسنگر لم دادن ما داریم جون میکنیم. اگرفرمانده ادوات را می دیدم می دانستم باهاش چه کار کنم! عباس وقتی عصبانیت بسیجی را دید، آرام به سمتش رفت و گفت: برادر اگه الان فرمانده ادوات را ببینی، چه کارش می کردی؟ بسیجی گفت: با همین دسته بیل به می زدم به گردنش! عباس با لبخند، متواظعانه گردنش را خم کرد و گفت: بفرمایید برادر، بزنید! چند تا از بچه هاکه عباس را می شناختند،هرچه به بسیجی اشاره کردند، بنده خدانمی فهمید. البته ازشیوه برخورد عباس تاحدودی متوجه اوضاع شدوفهمید که کنار نیروهای ادوات،فرماندهان ادوات هم در حال کارهستند. وقتی فهمید عباس فرمانده واحد است، لحظه به لحظه صورتش قرمز می شد و کم کم اشک ازصورتش شروع کرد به چکیدن و معذرت خواهی کردن. دوستانش تعریف میکردند: تا بعداز ظهر گریه می کرد. 🌸🌿🌺🌿🌸 معاون گردان ادوات لشکر ۱۹ فجر 🌺🌷🌺🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * برای کاری رفتم انجمن سینمای جوان. یکی از بچه ها جلوی رویم ظاهر می شود: «مژده بدین که یک منبع موثق برای کتاب تون پیدا کردم» از هم انجمنی ها است و در جریان است که من دارم روی زندگی نامه شهید فردی کار می کنم. با این حال متوجه منظورش نمیشوم. زل میزنم به او و نگاهش می کنم و می پرسم :«منبع؟!» کتاب را جلوی رویم می گیرد ‌عنوانش را میخوانم «بر شانه‌های زخمی اروند.» نویسنده کتاب علی محمد روانستان است و بر اساس خاطرات سردار محمد باقر رنجبر نوشته شده است. می‌گویم:« خب!» می گوید:« خب نداره !سردار رنجبر همرزم شهید فردی بوده توی کردستان .با هم اعزام شده بودند.» تند تند کتاب را ورق می زند: «توی چند صفحه از کتاب هم درباره حبیب فردی و نحوه شهادت توضیحاتی دادند» با خوشحالی کتاب را از دستش می قاپم. _واقعاً چه خوب! _قرار این کتاب یکشنبه همینجا نقد بشه. من هم جزء منتقدین هستم واسه همین دقیق خوندمش.علاوه بر نویسنده خود سردار رنجبر هم در جلسه حضور دارند. فکر کنم بتونی یه وقت مصاحبه ازشون بگیری» با خوشحالی تشکر می کنم همان وقت زنگ میزنم به کمیته تالیف و تدوین کنگره که کشفم را اطلاع بدهم.می‌گویند سردار رنجبر مدیریت سازمان بازنشستگی سپاه را برعهده دارد و معمولاً سرشون شلوغ است.با این حال من اطمینان دارم که برای نیم ساعت هم شده میتوانم با ایشان صحبت کنم و اطلاعاتی به دست بیاورم. به خانه برمیگردم خوشحالم.چون حلقه مفقوده ای که مدتی بود فکر مرا مشغول کرده بود پیدا شد. حبیب که می رود کردستان قسمتی از روایت تعقیب می ماند،چرا که حمید آقا و آقای عطایی اطلاع دقیقی از وضعیت او در کردستان نداشتند و اینجا بود که احساس می‌کردم زندگی‌نامه‌شهید فردی گسسته می‌شود و در این میان یک حفره روایتی ایجاد می شود. حبیب توی کردستان چه کار می کرده؟! چه اتفاقی برایش رخ داده ؟!قبل از شهادتش حرف خاصی نمی زند؟! کار به خصوصی نمی کند؟! بعد از گذشت بیش از سی سال پیدا کردن آدم هایی که آن زمان با حبیب بودند خیلی دشوار است ‌به خصوص که اکثر آن افراد بعدش درگیر چندین سال جنگ تحمیلی شدند و آنقدر اتفاق های مختلف برایشان افتاده که شاید خاطره‌ های کردستان و حبیب فردی به کل از ذهنشان پاک شده باشد. یکشنبه می آید و دوباره می روم انجمن سینمای جوان برای جلسه نقد کتاب ، اما دست از پا درازتر برمی‌گردم. سردار رنجبر به خاطر کاری فوری به تهران رفته اند و در جلسه حضور ندارند. تا میرسم خانه تماس میگیرم با کنگره.خوشبختانه خودشان موفق می شوند که قرار ملاقات را با سردار رنجبر برای چند روز بعد هماهنگ کنند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻تاغروب این بچه هاذکر یا قمربنی هاشم میگفتن تیرمیخوردن شهید میشدن... 🍃🌷🍃🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷بعد از تصادف و قطع نخاع شدن، تنها کسی که تمام و کمال حتی تا یک ماه بعد از مرخص شدن از بیمارستان من را ترک نکرد و همچنان بالای سرم بود و به من خدمت می‌کرد حبیب بود. بعد از ترخیص شدن از بیمارستان و بستری شدن در خانه، حبیب هم به جبهه برگشت. من قطع نخاع گردن بودم و هیچ حرکتی نداشتم. آن روز هم به دیدن من آمد. مثل همیشه به من محبت کرد و گفت: می‌خواهم به جبهه برگردم! با ناراحتی گفت: خیلی برام سختِ که نمی‌توانم اینجا باشم و از تو مراقبت کنم. گفت: وَالله اگر این بار که به جبهه رفتم و شهید شدم، اولین چیزی که از خدا می‌خواهم شفای شما هست. ماه محرم بود که احساس کردم با اراده خودم می‌توانم یک انگشت پایم را کمی تکان بدهم. هفته بعد پیش دکتر رفتیم. جریان را که گفتم: گفت امکان ندارد ارادی باشد و این حرکت غیرارادی است.تا اینکه خبر شهادت حبیب را آوردند، فهمیدم حبیب به قول خودش در طلب شفای من عمل کرده است. تقریباً 50 تا 60 درصد بهبودی من در عرض شش ماه بعد از شهادت حبیب برگشت. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
دکتر‌ بهش گفته بود:‌ به‌ اندازه‌ یک‌ دم‌ و بازدم‌ با‌ مُردن‌ فاصله‌ داشتی! مصطفی‌ جواب‌ داد:✨ شما به‌ اندازه یک دم‌ و بازدم‌ می‌بینید اونی‌ که‌ باید شهادت‌ را می‌داد، یک کوه‌ گناه‌ دیده!💔 🍃🌷🍃🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 *🏴گرامیداشت شهیده مدافع سلامت مریم رحیمی 🏴* 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 برادر *کربلایی مجتبی نادرزاده* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲۰ آبان ماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌤️صبح آمده برخیز ڪہ خورشید تویے در عالم ناامیدے امید تویے در جشن صبح در باغ وجود آن گل ڪہ بہ روے صبح خندید تویے🍃 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰سعید یک تافته جدابافته از من و ماها بود. کتاب‌هایی را می‌خواند که در حد سن‌وسال ما نبود. به آنچه می‌شنید و می‌خواند و یاد می‌گرفت عمل می‌کرد. مثلاً اگر می‌فهمید دروغ بد است واقعاً دیگر دروغ نمی‌گفت و... یک برنامه خودسازی برای خودش شروع کرده بود. کم‌کم سکوت در او نمود بیشتری پیدا می‌کرد، برای خودش خلوت داشت و فکر می‌کرد. در همه چیز مراقبت می‌کرد. در خوابیدن، در خوردن، در بازی کردن. 🔰 یک روز قرار شد با دوچرخه سعید به منزل یکی از معلم‌هایمان در خیابان احدی برویم. سعید هم پشت سر من روی زین نشسته بود و رکاب می‌زد. تمام طول مسیر، صدای زمزمه سعید را در گوشم می‌شنیدم که در حال ذکر گفتن بود.از این ذکر مدام داشتم دیوانه میشدم. می¬گفتم سعید دیوانه شده، نکند یک روز من هم دیوانه شوم... سعید ابوالاحراری 🌹 🍃🌷🍃🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** قرار ملاقات با سردار رنجبر مصادف می‌شود با سالروز اجلاسیه کنگره سرداران و شهدای استان فارس.به محض پایان مراسم فوراحرکت می‌کنم به سمت دفتر سردار رنجبر،از هول این که مبادا دیر برسم و بدقول شوم.سر وقت می رسم اما ایشان نیستند و از قضا در مراسم بودند و فکر نمی کردند من به این زودی بروم دفترشان. بازهم با  تماسها و هماهنگی‌های با مسئولان تا نتیجه شود که سردار نماز نخوانده و ناهار نخورده بیایند و محل کارشان. عذرخواهی می کنم از پشت سرشان میروم درون دفتر و روی صندلی می نشینم‌ روی میز کارش و نوشته شده سرتیپ دوم محمد باقر رنجبر. دفتر یادداشت و خودکارم را بیرون می آورم و برای اینکه بیشتر از این وقت نگیرم فورا می روم سر اصل مطلب: «سردار شما در کردستان با شهید فردی همراه بودید .میخواستم لطف کنید تمام مطالبی که از ایشان به یادتان میاد بفرمایید» سردار نفس عمیقی می کشد و با نام خدا صحبت را شروع می کند: «آشنایی من با شهید حبیب فردی در مردادماه سال ۵۸ در دوره آموزش سپاه بود, در پادگان شلمچه فعلی,وقتی اعلام شد که برای اعزام به سنندج نیروی داوطلب می خواهند حدود ۱۲ نفر از بچه ها از جمله من و حبیب فردی داوطلب شدیم برای اعزام. بعد از مدتی گروه تقریبا ۷۰ نفره شدیم از کل استان فارس و رفتیم به شهر سنندج» می پرسم :«خصوصیات شهید فردی را چطور دیدید؟» _حبیب فردی ۲ یا ۳ سال جوان تر از من بود.جوانان شیک پوشی بود .به سر و وضع  ظاهری اش اهمیت می داد با این حال در تمرینات و آموزش بسیار جدی و پیگیر بود. کمی مکث می کند و گویی با دقت کلمات را انتخاب میکند:«بسیار مصمم ، مومن ،شجاع و جدی بود» میگویم: از اوضاع امروز های کردستان خبر داشتید؟! _چیزهایی شنیده بودیم وقتی که رسیدیم سنندج فهمیدیم اوضاع خیلی بدتر از شنیده های ماست.امنیت وجود نداشت و کل شهر به دست نیروهای ضد انقلاب افتاده بود.سپاه برای جلوگیری از سقوط کامل شهر افراد را در مناطق حساس باقیمانده مستقر کرده بود. گروه اعزامی ما هم در ساختمان استانداری مستقر شد. از همان شب اول به طور مداوم مورد حمله قرار می‌گرفتیم. می پرسم:« خوب مگه شما برای دفاع تجهیزات نداشتید؟» سردار خنده تلخی می‌کند و می‌گوید:« آن زمان دولت موقت در کشور حاکم بود و اعضای هیئت دولت از سپاه می‌خواست با ضد انقلاب با نرمی و ملایمت برخورد کند و درگیری مسلحانه نداشته باشند .این بود که ما اجازه نداشتیم که برخورد مسلحانه کنیم و همین موضوع گروهک‌ها را جسورتر کرده بود و خیلی راحت به ما حمله می کردند» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فرمانده محور به خط ما آمده بود، پدرم سمتش رفت و گفت: «آقا مسلم، این بسیجی پوتین نداره!» خنده بر لب مسلم نشست و گفت: «پوتین بهتر از پوتین من سراغ داری؟» نشست پوتینش را در آورد و با مهربانی به بسیجی داد. مثل همیشه با خنده رفت. محمدحسین(مسلم)شیرافکن سمت: مسئول محور لشکر 19 فجر 🌹 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید