eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
در اقوام چند خانواده یتیم بودند . علی خیلی به آنها سر میزد . برای برطرف شدن مشکلات نیت میکرد ودر قلکی که برای این خانواده ها گذاشته بود مقداری پول می ریخت و هرماه قلک را باز می کرد و هزینه را به آنها می داد. هر سال عید بعد از تحویل سال اولین عید دیدنیمان با این خانواده ها بود . در این دیدارها علی کاری می کرد که آنها خوشحال شوند. یک روز از من خواست که اگر روزی شهید شد این کارش را ادامه دهم. عید سال 95 سفارشی که علی کرده بود را انجام دادم . به اتفاق فرزندانم به دیدار این عزیزان رفتیم... 🌹 :16بهمن 1394_سوریه 🌷🌿🌷🌿🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سه سال بعد از شروع جنگ که دوره آموزشی پاسداری ۲۲ را می گذراندم غلام علی هم دوره آموزشی پاسداری بود. سال ۱۳۶۲ که غلامعلی به عضویت سپاه در آمده بود. من با ماشین میرفتم توی منطقه و بهش سر میزدم. غلامعلی دسته مخابرات بود و من دسته مهندسی. دلم خیلی هواشو کرده بود. پرسیدم و گفتند توی خط عین خوش هست. آدرس گرفتم و رفتم. نزدیک شدم و از چند نفر پرسیدم: _ببخشید شما غلام علی رهسپار را می شناسید؟ یکیشون همین که خواست جوابم بده یک موتوری ترمز زد و گفت:صادق سر برگردوندم دیدم غلامعلیه. _پسر تو اینجا چه کار می‌کنی ؟چقدر دلم برات تنگ شده بود. همدیگر را گرفتیم توی آغوش. _صادق دلم خیلی هواتو کرده بود. از دور شناختمت. _منم دلم خیلی هواتو کرده بود به خاطر همین سراغت رو گرفتم گفتند اینجایی. دستمو گرفت و من رو برد سنگر مخابرات. نشستیم و غلامعلی چایی آورد و خوردیم. از خاطرات مسجد و دوره آموزشی گفتیم و خندیدیم. _راستی صادق میخوای زنگ بزنی به خونتون؟! _خونه ؟!از اینجا؟! _بله همین جا دیگه شمارت را بده تا بگیرم با مادرت حرف بزن. تقریباً یک دقیقه با تلفن صحبت کردم.انگار دنیا را بهم داده بودند تا اون روز فکر نمیکردم بشه مستقیم از خط مقدم به منزل تلفن کرد. 🌹غلامعلی علاوه بر رازداری دلسوز و فداکار هم بود. میدونستم دلسوزی غلامعلی مربوط به خونه و اقوام نیست و توی جبهه هم همینطوره.یک روز که عبدالرحمان تاریخ از دوستان غلامعلی برای عیادت پدر غلام آمده بود گفتم بچه ام خیلی دلسوز و فداکار بود اگه الان بود خیلی به پدرش می رسید. _آره حاج خانم غلامعلی توی دلسوزی و فداکاری نمونه بود. اسم فداکاری آوردی بذار خاطراتی که با غلامعلی دارم براتون تعریف کنم: _بچه ها عجله کنید! بجنبید ...دیر میشه! بعد از نهار باید بریم برای تحویل گرفتن خط.. قرار بود فردا عملیات داشته باشیم مدتی بود اومده بودیم پادگان برای آموزش و بعد از اون ما را فرستادند جبهه شوش که منطقه‌ای ماسه‌ای بود. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ﻛﻠﻴﭗ... 🔹ﻭﺩاﻉ ﺷﻬﻴﺪ مدافع حرم ﻋﻠﻲ ﺟﻮﻛﺎﺭ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪاﻧﺶ😭 .. 🍃 ﻋﻠﻲ ﺟﻮﻛﺎﺭ 🌹 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷غروب که می شد باک ماشینش را پر می کرد و آماده رفتن می شد. می گفتم: کجا به سلامتی؟ می خندید و می گفت: باک پُر باشه، نیاز می شه! تاریک که می شد غیبش می زد. دم صبح یا روز بعد بی سیم می زد و می گفت: کردستانم... جزیره ام... اهوازم، تهرانم و... کم کم فهمیدم شب ها می رود راه ها و مسیر های مختلف را برای کارهای تدارکاتی اش شناسایی می کند. نظرش این بود که برای پشتبانی از نیروها، باید تمام مسیرهای منطقه را بلد باشد. آنقدر در این راه ها رفته بود که تمام مناطق جبهه را مثل کف دست می شناخت و همیشه سایر یگان ها برای پیدا کردن یک راه خوب سراغ حاج اسکندر می رفتند. دل نترسی داشت. بعضی شب ها، لباس مندرس عراقی را که داشت به تن می کرد.دوزاری ام می افتاد امشب می خواهد به سمت خط عراقی ها برود. یک روز از همین سفر های شبانه برگشت. شیشه های ماشینش پودر شده بود و سقف و بدنه ماشین هم ضربه خورده بود. گفتم: حاج اسکندر چی شده؟ خندید و گفت: چیزی نشده، گلوله توپ خورد بغل ماشین، ماشینم چند تا چرخ خورد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
دوستش‌ می‌گفت: توی‌ مدتی که عراق‌ بود وقتی‌ می‌خواست‌ به کربلا‌ بره روی‌ صورتش‌ چفیه می‌انداخت و‌ می‌گفت: اگر‌ به نا‌محرم‌ نگاه‌ کنی‌؛‌ راه‌ شهادت‌ بسته میشه..:) 🌷شهید هادی ذوالفقاری. 📙پسرک فلافل فروش http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊️شهدا ثابت کردند میتوان زمینی بود اما‌ نفس‌ را وُسعت‌ بخشید بھ‌ طوری‌ کھ‌ آسِمان‌ و زمین‌ را‌ در برگیرد و خداوند مباهات کند به ما در برابر فرشته هایش همانها که معترض بودند از خلقت انسان✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
رسته اصلی پژمان تک تیرانداز بود، اما بعد ازشهادت پژمان متوجه شدم، که در سوریه هم، بین دوستانش به آچار فرانسه معروف بوده است. دوستانش می‌گفتند: از پست که برمی‌گشت می‌گفت: خُب، بگید چکارهست من انجام بدهم. می‌گفتیم: بابا پست بودی خسته‌ای برو استراحت کن. می‌گفت: نه، وقت برای استراحت زیاده، فعلاً وقت کار است. هر روز مشکلات فنی قرارگاه را درست می‌کرد و کار بچه‌ها را راه می‌انداخت، شب دستانش را به‌هم میزد و با خوشحالی می‌گفت: خوب خدا را شکر امروز مفید بودم. پژمان توفقی شهید مدافع حرم 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بعد از ظهر ما را بردند و خط را تحویلمون دادند و گفتند فعلاً بمونید تا تکلیف مشخص بشه. منطقه ای ماسه ای و فاقد سنگر بود.سنگر جمعی داشت اما سنگر انفرادی و دیده بانی و مراقبت نداشت. بچه ها به خاطر طی مسافت طولانی خیلی خسته بودند. _بچه‌ها حالا ما باید نگهبانی بدهیم و تا صبح از این خط حفاظت کنیم. _نه ما خیلی خسته ایم اینجا که سنگری هم نیست. من که مسئول دسته بودم باید به هر طریقی بچه ها را راضی می کردم. _خوب باید خودمون سنگر بزنیم. _الان که خیلی خسته ایم _بچه ها شما برید استراحت کنید فعلا من می مونم و نگهبانی میدم تا مشکلی پیش نیاد. _غلامعلی تو هم خسته ای خودت تنهایی که نمیتونی محور رو به دست بگیری. _آقای تارخ من خسته نیستم امشب میمونم نگهبانی میدم تا بچه ها استراحت کنند بعد سنگر میزنیم. بچه ها وقتی ایثار و فداکاری غلامعلی را دیدند گفتند:آقای تارخ پس نصف شب ما را صدا کن تا بریم نگهبانی بدیم و غلامعلی بیاد استراحت کنه. هر کدام از بچه ها گوشه ای افتاده بودند چون که مسافت طولانی اومده بودیم و همه خیلی خسته بودند. _خدایا این غلامعلی چقدر فداکاره.اونم مثل بقیه خسته از ولی به روی خودش نمیاره و حاضر دائم راه بره و نگهبانی بده. برای راحتی بچه ها و روحیه دادن به آنها خیلی تلاش می کند.یادم افتاده بود به سال ۱۳۶۰ که از طرف پایگاه مسجد که توی خیابان اصلاح نژاد بود اردویی نظامی تفریحی برای آمادگی جسمانی بچه ها برگزار کردیم رفتیم استهبان.توی مسیری که سوار یک مزدا‌ وانت بودیم و بچه ها خیلی توی خودشان بودند و ناراحت. غلام علی بلند شد و به بچه ها گفت: _بچه ها چی شده چرا ناراحت و ماتم زده هستید؟! کی مرده مگه؟!اینها رو نگاه کن یالا شروع کنید من میخونم شما کف بزنید و جواب بدید! «بدی بدی خیلی بدی ...صدام بدی ..خیلی بدی. » _اکبر چرا تو دست نمیزنی ؟یکم بخند .بچه ها بخونید. همه بچه ها زدن زیر خنده و کف می زدند .همون اول کار روحیشون عوض شد. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 روایت تکان‌دهنده حاج قاسم سلیمانی از روزی که امام خمینی احساس کرد توسط ساواک ربوده شده 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷عملیات والفجر 1 بود. برای آوردن تعدادی از رزمندگان به خط رفتم که دیدم دشمن در حال پیش روی است. دور زدم که برگردم، ماشینم خاموش شد. یک لودر که در حال خاکریز زنی بود، ماشینم را به پشت خاکریز هل داد. صبح حاج اسکندر گفت بریم ماشینت را برگردانیم، زیر آتش نماند. رفتیم. با اولین استارت حاج اسکندر روشن شد. نگاه کردیم دیدم در خط تعداد زیادی شهید از عملیات شب قبل افتاده است. حاج اسکندر گفت تو دل جمع کردن این شهدا را نداری، دیشب بچه ها مسموم شدند، اسلحه و مهماتشان را رها کردند و عقب رفتند، تو اسلحه ها را جمع کن، من شهدا را. با حوصله پیکر حدود سی شهید را جمع کرد و پشت همان ماشین گذاشت. انگار ماشین همان جا مانده بود تا این شهدا را به عقب منتقل کند. با هم برگشتیم زبیدات، یک هلیکوپتر آمد و شهدا را به عقب منتقل کرد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💢 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یڪبارڪہ‌جلوے دوستانم‌قیافہ‌ گرفتہ‌ بودم‌ابراهیم‌ ڪنارم‌آمدو آرام‌گفت :نعمتے‌ ڪہ‌خداوند‌بہ‌تو‌ داده‌بہ‌ رخ‌دیگران‌نڪش..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↵شَھیـدابـراهـیـم‌هــادی•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* و *🇮🇷گرامیداشت غلامحسن اتحادی🇮🇷* 🔹با حضور خانواده معظم شهید 🎙با سخنرانی *حجت الاسلام حافظ* و برادر *حاج حسن حقیقی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۱بهمن ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
شهدا نجواهای ما را ميشنوند🕊️ *اشک هایی که در خلوت به یادشان میریزیم را میبینند ✨چنان سريع دستگيری ميکنند که مبهوت ميمانی اگرواقعا به آنها دل بسپاری با چشم دل، عناياتشان را ميبينی✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌱🌷@golzarshohadashiraz
پسرم محمدمهدی تازه به دنیا آمده بود. به خانه پدر رفتم. یک شب پسرم بی تابی می کرد. گهواره را وسط سالن پذیرایی گذاشتم و شروع کردم به راه رفتن و لالایی خواندن. ولی فایده ای نداشت. عسکر به خانه آمد . مرا در آن وضع دید. محمدمهدی را گرفت و گفت: شما بروید و بخوابید. گفتم: داداش بچه بی تابی می‌کند... گفت: ایرادی ندارد شما بروید و استراحت کنید. آن موقع عسکر ۲۰ ساله بود. به اتاق رفتم. چند دقیقه ای گذشت و دیگر صدای گریه بچه نمی آمد. خوب که گوش کردم صدای زیارت عاشورای عسکر را شنیدم. آن شب عسکر در کنار گهواره محمدمهدی با صوتِ دلنشینش، زیارت عاشورا را برای محمدمهدی خواند و او تا صبح راحت خوابید.(راوی خواهرشهید) عسکر زمانی مدافع حرم 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * با وجود غلامعلی در آن اردو اینقدر به بچه ها خوش گذشت که هر موقع می‌خواستیم اردو برگزار کنیم می‌گفتند اگه آقای رهسپار باشه ما هم می آییم. حالا هم که با وجود خستگی و گرمای هوا غلامعلی ماند تا نگهبانی بده تا بقیه بچه ها استراحت کنند. ساعت یک شب بود که رفتم پیش غلامعلی و گفتم… _غلام ساعت یک.. تو دیگه خسته شدی .بیا برو استراحت کن دو تا از بچه های دیگه دارن میان به جای تو. _نه آقای تارخ من خسته نیستم شما هم برید استراحت کنید. _پسر! بچه ها خودشون بیدار شدند و گفتند به غلامعلی بگو بیاد تا ما بریم. در همین حینی که داشتیم حرف میزدیم صدای گلوله توپ و تانک بلند شد. _عبدالرحمان برو بچه ها را بیدار کن! عجله کن! عراق حمله کرده.. یک شب قبل از عملیات فتح المبین عراق فهمید که ایران قصد عملیات داره و خودش پیش دستی کرد.حالا ما خطی را که تحویل گرفته بودیم سراسر ماسه زار بود و هیچ جان پناهی نداشتیم.با صدای گلوله و خمپاره همه بچه ها بیدار شدند و سراسیمه بودند. _بچه ها عجله کنید باید هرکی برای خودش یک چاله بزنه و بره توی اون.. بجنبید.. غلامعلی این حرف‌ها را می‌زد و کمک بچه‌ها گودالی توی اون ماسه زار ها حفر می کرد تا برن داخلش.با اینکه خسته بود و از غروب مشغول نگهبانی بود ولی اصلا به روی خودش نیاورد و با تمام توان به بچه ها کمک می کرد و می گفت که بیاید برید توی اینا که یک وقت خمپاره می اندازند. فردای آن روز عملیات فتح المبین شروع شد و ما توی خط بودیم. تعداد کشته ها بین خط ما و عراق خیلی زیاد بود.هوا تاریک بود و بین ۲ تا خاکریز پر از جنازه عراقی بود و به خاطر همین رفت و آمد سخت شده بود.به خاطر خستگی بچه ها و بی خوابی ما را انتقال دادند که به یک خط دیگه و باز هم  بحث حفاظت پیش آمد و غلامعلی باز هم ماند مشغول نگهبانی شد. _غلامعلی تو دیشب هم نگهبانی دادی بیا برو استراحت کن. ساعت ۱۲ شب بود که صدای غلامعلی را شنیدم. _آقای تارخ.. آقای تارخ _چیه چی شده غلامعلی چرا مضطربی؟! _عراقی ها قصد شروع عملیات را دارند و میخوان حمله کنند صدای تانک شون میاد. چون کشته های عراق در عملیات زیاد بود و بین خاکریز  ما و عراق جنازهاشون  ریخته بود ،توی تاریکی نمی شد تشخیص داد زنده اند یا مرده یا اینکه دارند میان یا سینه‌خیز دارند حرکت می‌کنند. به این خاطر با غلامعلی رفتیم پشت خاکریز و گوش کردیم دیدیم آره صدایی مثل صدای حرکت تانک میاد. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻 غیرقابلِ محاسبه ! … برشی از روایتگری خلبان حسین خلیلی در شبِ آرزوها 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷سال 62، لشکر دارای سه محور پدافندی در خط زبیدات بود. ما در هر کدام از این محور ها یک واحد مخابرات داشتیم که هر چند روز، برای سرکشی از آنها به خط می رفتم. یک روز که برای سرکشی رفتم، دیدم حاج اسکندر، در حال توزیع شربت عرق و خاکشیر خنک در میان رزمندگان خط است. در آن گرمای نفس گیر، این شربت حسابی می چسبید. رفتم سمت حاج اسکندر و حال و احوالی کردم و گفتم: حاجی خدا خیرت بده، یه لیوان هم به من بده! رک گفت: نه! جا خوردم. با تعجب گفتم: چرا؟ - این شربت را برای بچه های خط آوردم! - خوب من هم الان خط هستم! - بله شما الان خط هستید، اما محل شما عقبه است. صبح آنجا بودی، یه ساعت دیگه هم برمی گردی جای خنک، با همه امکانات. اما بچه های اینجا تو این گرما... هرچه اصرار کردم راضی نشد یک لیوان از آن شربت گوارا به من بدهد که سهم بچه های خط کم نیاید! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
روی کمدش این جمله از امام خامنه‌ای (مدظله‌العالی) را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود: 🌴 "در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته‌اید، همان‌ جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همهٔ کارها به شما متوجه است." 🌷شهید محمودرضا بیضایی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃از یه جایی به بعد... روحِ وسیع شده‌ی آسمونی تویِ بدنِ خاکی جا نمیشه 🌷همونجا امضا می‌خوره برگه رو میگم🕊️🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷روز 22 بهمن سال 57 بود. خبرهایی از داخل شهر شیراز به گوش می رسید. تصرف کلانتری ها و شهربانی ها. برای کمک به مجروحین رفت. سر ظهر برگشت با خودش بنزین و پنبه آورده بود. نشست و چند کوکتل مولوتف درست کرد. بعد هم نشست و روی کاغذی چیزی یادداشت کرد. دقیق شدم، دیدم اسم و فامیل و آدرس خودش را می نویسد. کاغذ را تا زد و گذاشت در جیب پیراهنش. بمب های آتش ساز دست سازش را هم برداشت. نگاهی عمیق به من انداخت. گفت: مادر اگر شهید شدم، لباس سیاه نپوش! اشک در چشمانم پیچید. گفتم: نرو مادر، به دلم بد افتاده! خندید و گفت: امروز هم مثل روزهای دیگر! گفتم: نرو! خودش را در آغوشم انداخت و بوسه بارانم کرد. با خنده ای جدا شد و رفت. ساعتی بعد، سر خیابان دهنادی، خم شده بود تا مجروحی را از زمین بلند کند که تیری در قلبش نشسته بود! 🌷🍃🌷 علیمحمد(سپهر) قهرمانی شهادت:1357/11/22 🍃🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _غلامعلی سریع بریم بیسیم بزنیم و اطلاع بدیم. بیسیم زدیم و نیروها آمدند و مانور زدند و منطقه روشن شد و دیدیم همون جنازه هاست و فرمانده گردان هم اومد و معلوم شد که صدای لودرهای عراقی بوده که داشتن خاکریز را تقویت می‌کردند و آمدن برای مانور. _غلامعلی حالا ک خیالمون راحت شد بیا بریم استراحت کند دو سه شبه که نخوابیدم. _آقای تارخ خواب هیچی... من به عمرم این همه کارگری نکرده بودم بخاطر حفر چاله ها خیلی خسته ام. غلامعلی راز نگاه یک تیپ مدرسه ای بود که به عمرش کارگری نکرده بود با اینکه همش دنبال درس و مدرسه بود ولی یادم هست روی ساخت و ساز مسجد کمک می‌کرد و از همه توانش استفاده می‌کرد.از وقتی امام جماعت مسجد آقای مصباحی زمین کنار مسجد را داده و تا کانون فرهنگی راه اندازی کنیم همه بچه‌ها با توان همکاری می‌کردند و چون پولی هم که می‌آمد مصالح می‌خریدیم و بچه ها خودشون ساخت و ساز را انجام می‌دادند تا نخواهیم پول کارگر بدیم.غلامعلی هم با اینکه مدرسه داشت شب‌ها می آمد توی گچ کاری کمک می‌کرد. _غلامعلی چرا با این لباس ها می آید حداقل یک لباس کارگری با خودت بیار تا این همه لباسات گچی نشن با لباس گچی نخوای بری خونه. _آقای تارخ لباس کارگریم کجا بود؟! تا حالا کارگری نکردم که لباس کارگری داشته باشم. کانون که راه افتاد غلامعلی توی برنامه های فرهنگی و اجرای تئاتر شرکت می‌کرد و مداح بسیار خوبی هم بود و داماد تا بعد که پاسدار شد و در پادگان احمدبن موسی مشغول به خدمت شد یکی از مداح های خوش صدای مسجد بود. _غلامعلی حسابی خسته شدی بیا بریم استراحت کنیم مثل اینکه نیروهای جایگزین هم رسیدند. از بالای خاکریز اومدیم پایین و رفتیم تا غلامعلی بره استراحت کنه. تا رسیدیم غلامعلی خوابش برد.چون دو ،سه شب بود که استراحت نکرده بود چند ساعت شد که صدای توپ تانک که عراقی ها بلند شد و منطقه را بستند به آتش. _بچه‌ها بیدار بشید عراق حمله کرده ..محمد ..غلامعلی.. بچه‌ها بیدار شید.. هرچی داد و فریاد زدم انگار نه انگار .بچه ها از شدت خستگی بیدار نمی‌شدند انگار هیچ صدایی نمی شنیدند. با اسلحه ای که توی دستم بود شروع کردم تیراندازی کردن به دیوار سنگر. با صدای تیراندازی اولین کسی که بیدار شد غلامعلی بود. _آقای تارخ داری چیکار می کنی؟ آروم باشید هیچی نیست بچه ها بیدار بشید آقای تارخ موجی شده.. _غلامعلی موجی چیه؟ من موجی نشدم پسر ! عراق حمله کرده. گوش کن صدای آتش و گلوله تانک را نمی شنوی.؟! آتش هرلحظه سنگین و سنگین تر میشه ممکنه کشته بشید ادامه دارد.. https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ✅ بخش کوتاه از آنچه که در دادگاه جمشید شارمهد سرکرده گروهک تروریستی تندر اتفاق افتاد. ✍ قریب به 14 سال گذشت و این داغ هر روز برای ما تازه‌تر می‌شود... و به راستی ، داستان ماندگار آنانی است که فهمیدند دنیا جای ماندن نیست! 🍃🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫ستارگان فارس، یادی از شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 هر روز بعد از نماز، در جمع بچه ها، دعای "اللهم الرزقنی حج بیتک الحرام و ..." را می خواندم. تا دعا را شروع می کردم، حاج اسکندر منقلب می شد و اشک بود که به پهنای دو چشمش جاری می شد. یک روزی به من گفت: حاج رسول، یعنی می شه من هم روزی به مکه برم و بشم حاجی! گفتم: چرا که نه! کمی مکث کرد و ادامه داد: حاج رسول تو چه طور مشرف شدی! گفتم: ماه رجب سال پیش که در عین خوش بودیم، وقتی دعای ماه رجب، دعای "یا من ارجو ..." را می خواندم، یکی از حاجت های من بعد از این دعا مشرف شدن به مکه بود. ماه شعبان هم که در عملیات بیت المقدس مجروح شدم، باز از خداوند زیارت خانه اش را خواستم و چند ماه بعد هم به حج مشرف شدم. بغض در گلویش نشست و گفت: یعنی می شود من هم خانه خدا را زیارت کنم. گفتم: شما هم از خدا بخواه حتماً می روی. گفت:یعنی خدا جواب می ده! گفتم: نیتت را پاک کن، چرا ندهد. دعا کردن برای همین چیز هاست. همان سال یا سال بعد بود که حاج اسکندر به حج مشرف شد و شد حاج اسکندر. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
| 🔻 دنیا را منقلب کرد! 🌟 روایت رهبرانقلاب از عملیات والفجر هشت ✍🏻 «بعضی از بچه‌هایی که در لشکر ثاراللَّه [کرمان] شهید شدند، در شب عملیات والفجر ۸ که عرض اروند متلاطم را باید طی میکردند، ۱۳۰۰ متر غواصی کردند و از این طرف به آن طرفِ آب رفتند؛ برای این‌که خودشان را به دشمن برسانند. آب در اروندرود، هم از طرف سرچشمه پایین می‌آید؛ هم آب مدّ دریا از بالا داخل میشود. اروند، معبر عجیبی است. جوان‌ها لباس غواصی به تن کردند - طوری که دشمن نفهمید - و نه ۱۰ متر و ۲۰ متر و ۱۰۰ متر، بلکه ۱۳۰۰ متر را که عریض‌ترین بخش اروند بود، طی کردند و خودشان را به آن طرف رساندند و توانستند ساحل مقابل را از دست دشمن بگیرند و آن فتح‌الفتوحِ عجیب را بیافرینند، که دنیا را منقلب کرد.» ۸۴/۲/۱۲ آغاز عملیات والفجر ۸ 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75