eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
دیدن دوباره بچه ها احساس زندگی را در وجودم به جریان انداخت. دلتنگشان شده بودم و آنها هم مشتاق دیدنم. پدرشان چیزی از ماجرای فوت بابا نگفته بود و آن ها کنجکاو جویای حال تک تک اعضای فامیل بودند.من هم بیماری مادر را بهانه کردم :"باید چند روز می ماندم از او پرستاری می کردم" بیشتر از این حوصله تعریف کردن نداشتم. از شوق دیدار من خانه را برق انداخته بودند. زهرا چای دم کرده بود و با کمک فاطمه شام آماده کرده بودند. ماکارونی محصول مشترک دو خواهر بود. چقدر خانم شده بودند. وقتی این رفتارشان را دیدم دلم گرم شد. روز اول و دوم را به کارهای عقب افتاده خانه رسیدم. لباس چرک ها و حمام و دستشویی و کف آشپزخانه را شستم. گاز و یخچال را تمیز کردم. تا بچه ها بودند خوب بود همین که مدرسه می رفتند و آقا عبدالله هم می رفت پادگان، آتش بر دلم آوار می شد. بعد از نماز هایم وقتی را برای خواندن قرآن برای پدر می گذاشتم. سه ماه تا اسفند را هر طور بود گذراندم. سبدهای گل آماده شده را داخل کارتون بزرگی چیدم. و لباس های سفر بچه ها را بستم. همه چیز را به عبدالله سپردم. با آن آرامش و مهر همیشگی کلامش، حکایت بابابزرگ خوبی که هروقت به دیدنمان می آمد دست پر بود و خانه با حضورش گرم و گیرا می شد و فردا که به شیراز برسیم دیگر نمی بینیمش، گفت. بچه ها بغضشان ترکید. بیشتر گریه شان را توی راه مردند و تا شیراز بق کرده بودند. دل و دماغ توی سرو کله هم زدن را نداشتند. اگرچه شیراز برایشان صفای همیشگی را نداشت و دماغشان را تازه می کرد، ولی بهترین کار این بود که خودمان همه چیز را بگوییم تا از دیگران بشنوند. تعطیلات تابستان را هم در شیراز گذراندند. بچه ها را پیش مادر گذاشتن و خودم برگشتم سبزوار. نمی دانستند قرار است از سبزوار برویم. من هم چیزی نگفتم تا تعطیلاتشان خراب نشود. دوتایی با کمک هم همه وسایل را جمع کردیم و گذاشتیم توی هال. خانه را هم برای مستاجرهای بعدی تمیز کردم. آقا عبدالله کلید را به همکارانش سپرد و گفت:"تا ما برویم و با بچه ها را آماده کنیم وسایل را همکارها می برند. ماهم با هواپیما خودمان را می رسانیم، اراک." خانه بزرگ اراک با سه اتاق و یک هال و پذیرایی ال شکل جای فراخ و راحتی برای بچه ها بود. با دخترخاله هایشان سرگرم مرتب کردن اتاق و چیدن وسایلشان شده بودند. سیمین وقت خوبی آمده بود. برای چیدن وسایل دست تنها نبودم خانه خیلی زود مهیای سکونت شد. تا باز شدن مدارس سینین و دخترهای مهمان ما بودند و بچه ها که دورشان را شلوغ می دیدند برای ماندن آمادگی بیشتری پیدا کردند. اگر می خواستم از ترس وابسته شدن به در و همسایه و دوباره دل کندن با کسی رفت و آمد نکنیم که نمی شد، اگر هم می خواستم دوستان جدیدی پیدا کنیم که شاید چند ماه بیشتر، نمی ماندیم و باز قصه تکراری خداحافظی و دل کندن و فراموش کردن. .. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅ به روایت کرامت ثامنی _زود زود پیاده شین. عصر توی هوای سرد گلدامچه ، جلال تند تند حرف می زد و با کف دست به پشت بچه ها می زد و آنها را داخل چادرها و دژبانی ها هل میداد . آخرین نفر من بودم که با کلاش از ایفا  پایین پریدم . جلال زرد روی شانه ام. _کرامت هرکی خواست از اینجا عبور کنه باید کارت تردد داشته باشه  . اگر هم توجهی نکرد تیراندازی کنید ‌. داخل سنگر روباز دژبانی شدم . کلاه آهنی را محکم کردم و روی گونه های شنی کنار سنگر نشستم . هوا رو به سردی می رفت هوای داغ دهانم را توی دست هایم دمیدم و دو دست را به هم مالیدم . از دور چشمم افتاد به تویوتای خاکی رنگی که به دژبانی نزدیک می شد . _ایست !! ماشین جلوی سنگر ایستاد . علی محمد پوردست سرش را از شیشه بیرون کرد . اسلحه را به گردن آویزان کردم و رفتم جلو . _کارت تردد لطفا ! _همراهم نیست. _شرمنده طبق دستوری که دارم شما نباید از اینجا رد بشین ! علی‌محمد لبخندی زد. _مگه منو نمیشناسی من پوردستم . دنده را جا زد که حرکت کند .محکم گفتم : هر کی میخوای باش ! به من دستور دادن هر کی بدون کارت تردد خواست رد بشه تیراندازی کنین . علی‌محمد خندید و دستی به ریش سیاهش کشید . _من میرم ببینم شما چه می کنی! پدال گاز را تا ته فشار داد و حرکت کرد هنوز دور نشده بود که اسلحه را گرفتم طرفش به ماشین را بستم به رگبار. دستها را روی سر گذاشت و از ماشین پیاده شد. _بی حرکت! با اسلحه اشاره کردم به سنگر دژبانی . _برو اونجا بخواب رو زمین. علی‌محمد پهن شد روی شن های سرد. _کرامت  داری چیکار می کنی؟! رویم را برگرداندم. جلال با بیسیم دستی می آمد. رفتم طرفش و گفتم آقای پوردست کارت تردد نداشت. من بهش گفتم نمیتونی ردشی ، توجه نکرد منم تیراندازی کردم . جلال خنده اش گرفته بود زیر بغل علی‌محمد را گرفتم و بلندش کرد . خون توی صورت علی محمد میدوید . لباس هایش را تکان داد و هوار کشید .: آخه الان موقع تیراندازی بود مرد حسابی! آنها هم محل بودند و هم بازی . جلال زد روی شانه علی محمد. _علی تو هم دیگه سخت نگیر تقصیر من بود. گفتم : جلال تو که به ما نگفته بودی اگه فلانی اومد چیکارکنیم. گفتی هرکی اومد. علی محمد هنوز عصبانی بود .با چفیه دور گردن عرق پیشانی اش را گرفت. _نه تو باید تنبیه بشی. بازداشتش کنین! جلال با انگشت اشاره کرد به چادر تدارکات. _شما برید خودم اونجا بازداشتش می کنم. دعا کردم و سایه به سایه جلال رفتم . در نیمه باز چادر را تا آخر باز کرد و چشمکی زد . _برو تو خیلی طول نمی کشه! در طول چادر شروع کردم به قدم زدن . هنوز در بسته بود. آنی گوشم رفت بیرون چادر و صدای ماشین علی‌محمد که از آنجا دور می‌شد .چمباتمه زدم و به بسته‌های آذوقه توی چادر خیره شدم. یک مرتبه صدای کشیده شدن بند پشت چادر را شنیدم. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت همسر شهید مرتب برایم نامه می نوشت . من هم می نوشتم یک تعداد از آن نامه هایی که من نوشته بودم و توی وسایلش پیدا شدند. اما چون نام‌های خودم خیلی اهمیت نداشتند نگه نداشتم . فقط یکی دو تا را نگه داشتم .. این یکی از آن نامه ها بود.. به نام او که زندگی ام از اوست . با سلام و درود به تمام اولیا خداوند به خصوص امام حسین علیه السلام با سلام بر تمام شهیدان و سلام گرم به همسرم هاشم آقا که واقعاً نمی دانم با چه زبانی از خداوند شد گذاری کنم که چنین همسر خوب و مهربانی به من داده است. امیدوارم که حالت خوب باشد و سرشار از رحمت های خداوند باشی. عزیزم امیدوارم زیر سایه امام زمان عجل الله مشغول خدمت باشی و به فکر من هم نباشی. اگر جویای حالم باشی به لطف خدا خوب و سرحال هستم و هیچ گونه ناراحتی هم ندارم . فقط دوری تو است که مرا ناراحت و دلتنگ می کند. اما همانطور که خودت هم نوشته بودی باید صبر کرد چون خدا با صابران است. در تمام لحظاتی که از تو دور هستم در ذره ذره وجودم احساس می کنم خانه خدا را شکر کلاس خیاطی خیلی سرگرمم کرده است. راستی در نامه حدیثی از امام علی علیه السلام برای من نوشته بودی «هر کاری که سرا به غیر از خدا مشغول کند بت تو است» عزیزم مطمئن باش که هیچ کاری بت من نمی‌شود که بخواهد مرا از خدا دور کند. نمیدانی وقتی که نام از را دریافت کردم چقدر خوشحال شدم. از اینکه نوشته بودی «با سلام و درود به همسرانی که در سنگر تنهایی زندگی می‌کنند و به این تنهایی می سازند» کمی تعجب کردم! .عزیزم این چه حرفی است که میزنی ؟! این ما هستیم که باید سپاسگزاری کنیم و به شما یاری دهیم تا پیروز شوید . من به سهم خودم به تو افتخار می کنم که با دشمنان دین و کشورم می جنگی. بگذریم. با وجود همه این حرف‌ها دلم برای تو تنگ شده است. خدا کند جنگ خیلی زود با پیروزی ما به پایان برسد تا بتوانیم همیشه در کنار هم باشیم .همه اهل خانواده و پدر و مادر همه خوب هستند و سلام می رسانند و همه فامیل خودم و خودت خوب و سلامت هستند. زیادی سرت را درد نمی اورم . در مورد آن چیزی که نوشته بودی هم فعلا جواب منفی است. هرچه خدا بخواهد. انشاالله که لحظه لحظه های زندگیم قدم به قدم با تو پیش برود. همیشه به یاد تو زهره شیخی 🎤به روایت همسر شهید با آن همه صمیمیت که بین ما بود هیچوقت از کارش در شناسایی نمی گفت. اتفاقاً من خودم خیلی علاقه داشتم که از کارش سر در بیاورم اما بروز نمی داد . طوری وانمود می‌کرد که نباید ازش چیزی بپرسم . تنها موردی که توانستم از زبانش حرف بکشم بعد از یکی از عملیات ها بود. آن هم فقط در این حد گفت:« با یه نارنجک سه تا عراقی را توی سنگر کشتم . خیلی دوست داشتم اسیرشان کنم اما در خطر بودم..» سپس یک کارت شناسایی از جیبش در آورد و به من داد و گفتم: این که کارت شناسایی یک عراقی پیش تو چیکار میکنه... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. از حیاط کوچک و خاکی خانه که کنار دیوارهای سیمانی و کوتاه از خرت و پرت های زیادی انباشته شده بود گذشتند.در توری و رنگ و رو رفته اتاق را باز کردند و داخل شدند. اتاق با زیلوی مندرس و کهنه ای که کف آن پهن بود با دیوارهای گچی بدون رنگ لامپی که از تیر چوبی سقف آویزان بود،پنجره هایی که به جای شیشه های شکسته است پلاستیک شفاف ای چسبانده بودند و بالاخره قاب عکس باز شهید که توی طاقچه کنار قرآن گذاشته بودند نظر آنها را جلب کرد. مرد با عجله وسایل برا کننده کف اتاق را جمع کرد و گوشه‌ای گذاشت.دو بالش از میان رختخواب های روی هم چیده زیر پنجره کنار دیوار گذاشت و چراغ علاءالدین را که از دود سیاه شده بود و بوی نفت می داد را نزدیک بالش ها گذاشت. _خیلی خوش اومدین بفرمایید این بالا نشستند و هردو در لحظه اول به عکس سرباز شهید که مدتی پیش در میرجاوه جزو نیروهایشان بود نگاه کردند. مرد همانطور که کتری دود گرفته را روی علاءالدین می گذاشت گفت: چه عجب از این طرف حاجی؟ حاج حجت لبخند زد: من شرمنده هستم که زودتر نیامدیم. واقعاً فرصت نشده بود به خصوص که بیشتر مواقع هم شیراز نیستیم. _دشمنت شرمنده باشه سردار. _خب چه خبر؟! مرد نگاه خسته اش رابه عکس فرزندش دوخت. _سلامتی شما حاج محسن نگاهی به اتاق انداخت. _خونه از خودتونه؟! _کاشکی بود هرچند که یک خرابه بیشتر نیست. _اجاره کردین؟! _بله حاج حجت پر سید: _اوضاع چطوره سر چه شغلی هستی؟! _هر کاری پیش بیاد انجام میدیم خدا را شکر حاج محسن نگاه دوباره قاب عکس انداخت _خدا رحمتش کنه پسر خوب و نجیبی بود مرد آهی کشید:سرمایه زندگیم‌بود عصای دستم بود نور چشمانم بود حالا هم راضیم به رضای خدا حاج حجت پرسید: الان کاری دستت هست؟ _کاری که نه .گاهی این جا و آنجا کاری پیش بیاد انجام میدم .حاج حجت نگاهی به خوشبخت کرد و رو به مرد ادامه داد: _اگه یه تعداد گوسفند بهت بسپارند می تونی ببریشون چرا؟! _این که کاری ندارن ولی گوسفندش از کجا؟ _اونش با من . 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید ⁦ از همان اول که در خط مستقر شدیم حاج مهدی جای خودش را در دل بچه ها باز کرد. آنها از عملیات گذشته سوال می‌کردند و با آرامش مانند پدری مهربان نگاهشان می کرد. لبخند می‌زد و جواب می‌داد. از آن شب خیلی چیزها به یاد دارم.ناله هایی که دل را میلرزاند چشم های پر از اشک و حتی و شوخ طبعی بچه‌هایی که معرکه گرفته بودند و صدای خنده شان چون آهنگی روح‌نواز در اطراف می پیچید.اما چیزی نگذشت که برای همیشه پر زدند و رفتند و بقیه در حسرت پرواز تا کربلای ۵ ماندند. حدود نیمه شب بود که دستور حرکت دادند.برای آخرین بار لباس غواصی و تجهیزات خود را کنترل کردیم و راه افتادیم در دل تاریکی شب. در میان آبگیر کم عمقی می گذاشتیم تا به مواضع دشمن برسیم. سکوت سنگینی بین مان حاکم بود. صدای اگر بود صدای دعاهایی بود که آب را می برید و جلو می رفت.یکی از بچه ها که وقت و بی وقت شوخی می کرد شروع کرد به سر به سر حاجی گذاشتن.هر وقت حاجی می خواست اون را کنترل کند و از کنار او رد شود میگفت: «ببین چه بر سر بچه های مردم میاری اگه مادراشون بفهمن تکه بزرگت گوشته . آخه نونت نبود آبت نبود فرمانده شدن چی بود... تو هم بیا مثل من توی این ستون. حاج مهدی که زیاد اهل شوخی نبود فقط آرام می خندید و ما می فهمیدیم که زیاد هم بدش نیومده.. یک بار گفت:فرمانده خودتی ما اینجا ماموریم ستون را عمودی منظم کنیم. شاید آخر احترام ما را حفظ کنند و افقی ببرندمون  خونه .حالا مواظب باش زمین نخوری .بسیجی بی دست و پا جاش ته صفه.. اتفاقاً در همان لحظه پایان دوستمان که با حاجی شوخی می‌کرد به بوته خاری گیر کرد و نزدیک بود بخورد زمین که تمام بچه ها زدند زیر خنده. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹: * * * * * . همین الان اگر شما به معاون اطلاعات عملیات فرماندهی کل قوا هم مراجعه کنید .مجید را می شناسند.احمد کاظمی هم مجید را می شناسند .امین شریفی هم همینطور . سردار جعفری ،سردار رئوفی و دیگران.همه ی مرز ۱۴۰۰ کیلومتری جبهه هم را به خاطر دارد . اما خاطره ب کربلای پنج .این عملیات تا حوالی ساعت هشت و نیم، صحنه اش مثل کربلای چهار بود.ترس این بود که بچه ها برگردند عقب ، کار مشکل شود . باران گلوله ،لاینقطع می بارید . تانک‌های دشمن هم صف کشیده بودند .با دوربین نگاه کردم و شمردم .«سید محمد عاطفه مند» هم کنار دستم بود .بیست و سه تا تانک بودند .روز هم بالا آمده بود. حالا جنگ زره و پیاده بود .بدون جان پناه .فقط کانال های اولی پنج ضلعی می توانستند سنگر باشند، که نه پاکسازی شده بودند و نه ظرفیت همه نیروها را داشتند. خلاصه اوضاعی بود. در این اوضاع و احوال حاج مجید کاری کرد کارستان .بچه های دو گردان را برداشت .گردان حضرت زینب که فرمانده اش پدیدار بود و گردان امام حسن که دست فنون بود .،از کانال آمدند بیرون . روی دشت صاف ،تو تیررس مستقیم دشمن.تمام کانال پنج ضلعی را دور زدند .رفتند پشت مقر فرماندهی دشمن .یک جایی که بعدها معروف شد به مقر ابوذر .و با همین دو گردان این قلعه ی زمینی را فتح کرد .البته این جمله ای که با دو گردان دور زد و گرفت .تامل‌ها دارد .به سادگی نمی شود از کنارش گذشت . آدم باید باشد و ببیند تا بفهمند یعنی چه !؟ به نظرم باید این مقطع از رشادت مجید بشود تابلو. داستان شود برای کتاب درسی . در واقع موفقیت عملیات کربلای ۵ مرهون لشکر فجر است .مرهون تلاش مجید و تلاش بچه هایی که حداقل ۲۴ ساعت خواب به چشمشان نیامده بود. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آن شب هرگاه از خواب بیدار می شدم غلامعلی مشغول نماز و دعا بود _بیا بخواب کاکو _خوابم نمیاد _باید بخوابی فردا کلی کار داریم. _خودت چی! نمیخوابی؟! _یکم قران میخونم و میام. کمی بعد از اذان صبح بیدار شدم بعد از نماز جماعت صبح دسته جمعی زیارت عاشورا خواندیم. صبحانه خوردیم و غسل شهادت کردیم .بچه ها از شوق عملیات سر از پا نمی‌شناختند. برق نگاهشان شور و بیقراری شان را به خوبی نشان می داد .بعد از آن غلامعلی به گوشه‌ای رفت تا وصیتش را بنویسد. وقتی نوشتن وصیت‌نامه را تمام کرد، حالت خاصی داشت. آرامش روحی به نقطه ای خیره شده بود و حرفی نمیزد. _کاکو غلام علی! هنوز در خودش فرو رفته بود. _من با شما بیام دیگه مگه نه؟! _فرمانده من برادر اسلامی نسب اون باید تصمیم بگیره. چیزی نگفتم. او هم حرفی نزد کمی بعد بلند شد و گفت: میرم خط و تا ظهر برمیگردم. دیگر ندیدمش تا وقت اذان مغرب که دیدم لباس نو و اتوکشیده پوشیده.تا مرا دید و گفت :حاضری بریم؟! سر تکون دادم و پرسید :چیزی خوردی؟! دوباره سر تکان دادم. به همراه شهید اسلامی نسب سوار لندکروز شدیم و به سمت خط مقدم به راه افتادیم. غلامعلی روبرویم نشسته بودم .نگاهم را نمی‌دید .نگاهش به نقطه ای خیره بود و زیرلب ذکر می‌گفت‌‌. نگران شدم‌ نمیدانم شاید هم دلم برات تنگ شد که دستش را در دست گرفتم و فشار دادم. به خودش آمد نگاهم کرد لبخندی زد و گفت :نگران نباش. گفتم :نپری غلامعلی؟ دوباره تبسمی کرد و گفت: ای بابا ....صلاح کار کجا و من خراب کجا؟! سر برگرداند و به گرگ و میش آنسوی شیشه و منظره ای که از کنارمان می گذشت نگاه کرد .من هم نگاهم که شیشه کشیده شد به دشت و تپه ماهورهای اطرافمان که به سرعت می‌آمدند و می‌رفتند در اعماق خاکستری شامگاه. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * غلامعلی به دستور برادر اسلامی نسب گروه ویژه تشکیل داده و تا سنگر کمین دشمن را خاموش کند. اتومبیل از حرکت ایستاد پیاده شدیم و کنار ایستادیم تا اینکه برادر پاکیاری از راه رسید. به محض دیدن من غلام رو به اسلامی نصب کرد و گفت:«فقط یکی از این دو برادر میتوانند در عملیات باشند» نه اصرار، نه خواهش و نه حتی قسم دادن هم نتوانست نظر فرمانده را تغییر بدهد. اسلامی نسب رو به غلامعلی کرد و گفت: فرماندهی گروه ویژه با شماست. می خوام همه سنگرهای کمین را خفه کنی. فرمان بود و من باید بر می گشتم. از غصه و ناراحتی زبانم بند آمده بود .غلام رو به پاکیاری کرد و گفت :محمد هم باید باشه باید با ما بیاد. اما اصرار غلامعلی فایده ای نداشت او را در آغوش کشیدم و گفتم :خدا به همراهت. _اگه برنگشتم مواظب پدر و مادرمون باش! دستم را در دست گرفت و فشار داد .دیگر حرفی نزدم نه اینکه حرفی نداشتم بغض کرده بودم .مگر میشد فراموشش کنم .مگر می شد آن روز غروب از یادم برود .دستم را گرفته بود حرفا زیاد بود برای گفتن اما هر دو بغض کرده بودیم. نمی توانستم با آنها بروم چون اجازه ندادند. هرچه من و غلامعلی اصرار کردیم هیچ فایده ای نداشت. آفتاب که از نفس افتاد سایه ها که روی زمین خزیدند و در گرگ و میش محو شدند ، به آرامی هنوز دست همدیگر را گرفته بودیم. دستور حرکت که رسید، نم اشک چشمان هر دوی ما دوید. _مواظب خودت باش غلامعلی. سوار اتومبیل شدند. چند قدم دنبالشان رفتم .حالا فقط دو نقطه سرخ می دیدم در ابهام شامگاه که کوچک می شدند و تنهایی را به رخ می کشیدند. مگر می شود فراموشش کنم؟؟ شهید اسلامی نسب را به گروهان منتقل کرد. باید سوار ماشین شدم و برمیگشتم عقب .شب تلخی بود برایم. برادرم می جنگید و من.... این تیر خلاصی بود برای من. باید برمیگشتم عقب. از شدت ناراحتی با خودم حرف میزدم. همان وقت یادم آمد که زمستان سال ۱۳۶۱ به غلامعلی دوران نقاهت را سپری می کرد. به همراه برادرم رفته بودیم گلزار شهدا. غلامعلی به خاطر شدت جراحت از میلنگید و با هر قدمی که برمی داشت موج از درد در صورتش می پیچید و تا اعماق وجودش موج بر می داشت. آن روزها به خاطر جنگ برخی از داروهای کمیاب شده بود. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده درگیری با این گروهکها باعث شد تا غازی به عنوان مسئول یکی از اکیپهای مبارزه با منافقان انتخاب شود ما هم در رکابش .بودیم اولین کار در این راه شناسایی خانه های تیمی بود و وقتی مطمئن میشدیم به طرفشان تیراندازی می کردیم یا به آنها حمله می.بردیم در یکی از پورشها وقتی به پاک سازی محل خانه پرداختیم به تعداد زیادی عکس برخوردیم که در لیست سیاه ترور قرار داشتند و حتی با یک ترتیبی روی دیوار نصب شده بودند تا یکی یکی از دم تیر گذرانده شوند. یکی از چهره ها هم سید شمس الدین بود وقتی عکس خودش را بر دیوار دید، تعجب کرد حق این است که برای یک جوان بیست ساله در کنار کسانی که سوابق طولانی مبارزاتی داشتند یا در شهر و بلکه کشور شناخته شده بودند، خط و نشان کشیدن و در سیاهه ی مرگ قرار گرفتن جای شگفتی داشت. این هم حکایت از جرأت و جسارت سید داشت و سرسختی چشمگیری که او برای حذف منافقان از صحنه نشان میداد. باور كنيد هیبت و هیأت غازی منافقان را به این صرافت انداخته بود قد رعنا و تیپ ورزیدهی سید، آن هم با اورکت و لباس سپاه در حالی که اغلب مسلح بود و حتی گذشته از کلتی که به کمر داشت یا نارنجک که در جیبها می ریخت گاهی تفنگ کلاشینکف زیر اورکت با خود میآورد و رگ عصبانیت گروهک های محارب را حسابی قلقلک میداد. البته در این کینه ورزی منافقان اگر چه بیشتر چهره های مذهبی و بچه های سپاه رصد میشدند؛ ولی از کوردلی و کورچشمی آنها گاهی مردم کوچه و خیابان هم مورد ترور و آزار قرار می.گرفتند در آن زمان شلوارهای شش جیب بسیار مُد بود و به دلیل رنگ سبزشان مشابهتی با لباس سپاه داشت و بسا افراد عادی که به این دلیل هدف گلوله ی منافقان قرار گرفتند این شقاوت بدوی باعث شد تا برای سلامت بچه های سپاه پوشیدن لباس سبز در بیرون از سازمان ممنوع شود. ابلاغ این حکم سید شمس الدین را به سختی برآشفت. گفت: اصلاً چرا ما باید بترسیم ,آنها باید از ما بترسند ما هم بیشتر هستیم و هم از حمایت مردمی برخورداریم اگر با لباس در جامعه ظاهر شویم منافقان پس می کشند. .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * پاسخ من را با کلماتی که معلوم بود بوی ناسزا می،داد گفت. مجروح عراقی یک پا و دستش را از دست داده بود. امدادگران ما زخمهایش را به دقت پانسمان کرده بودند. درجه ی ستوان دومی داشت و سرش هم تاس و کچل بود. سنگری که در آن قرار داشت یک سنگر دوشیکا بود. آن قدر این افسر عراقی تیراندازی کرده بود که پایم روی پوکه های کف سنگرش لیز می خورد .خدا میداند چند نفر از نیروهای ما را به شهادت رسانده بود .جالب این که هنوز هم طلبکار بود . فرماندهی دسته ی ما آقای نیازی جسور و زیرک بود. نیازی وقتی داشت از داخل کانال رد میشد متوجه قضیه شد. پرسید: - چه خبر؟ گفتم: هر چه به این لعنتی میگوییم بگو الموت لصدام نمیگوید گفت: _آن دستش را که سالم است دور کمرش بپیچید و محکم ببندید. زبیر گفت: _با کدام طناب؟ آقای نیازی گفت: _با بند پوتین خودش ولی جناب سروان یک پا بیشتر نداشت آن هم یک پوتین دکمه ای پایش بود. چاره ای جز رها کردن او نداشتیم مسیر را بنا به دستور فرمانده ادامه دادیم .یک لحظه متوجه شدم که نیروها از روی اجساد رد می شوند . قضیه را به زبیر گفتم .از این کار نفرت داشتم. اصلاً از جنازه خیلی بدم میآمد اما خلاف جریان آب نمی توانستیم شنا کنیم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 گردان ۹۸۱ از تیپ امام سجاد (ع) فارس عملیات محرم در خط مقدم در حال انجام وظیفه بودم . دشمن آتش تهیه زیادی بر روی مواضع ایرانیها می ریخت. آتش تهیه یعنی آسمان پر از گلوله و موشک، زمین وجب به وجب فرود موشک، خمپاره ، تیر و انفجار ! عراقیها طی چند روز عملیات محرم پاتک های متعددی انجام دادند. در چنین وضعیتی کار ما برای انجام وظیفه بسیار مشکل می شده بود. در یک جاده خاکی در بین تپه ها با ماشین میرفتم، به یک پیچ تند رسیدم سرعت را کم کردم ناگهان در کنار جاده قیافه آشنایی نظرم را جلب کرد که پای پیاده در کنار جاده حرکت میکرد پا را روی ترمز گذاشتم و توقف نمودم . از ماشین پیاده شدم ، دیدم پسر عمویم حاج قاسم صفری فرمانده دسته یکی از گروهانها از گردان ۹۸۱ تیپ امام سجاد (ع) است. سر و صورتش پر از خاک بود ، لب هایش خشکیده و ترک خورده بود معلوم شد از شدت خستگی و تشنگی چنین وضعیتی پیدا کرده است. او را در آغوش گرفتم و از اینکه بار دیگر موفق به زیارتش میشدم اشک شوق در چشمانم حلقه زد و او نیز همین حالت پیدا کرده بود . حاج قاسم را چند روز پیش از عملیات در مقر تیپ امام سجاد (ع) در حالی که گردان آنها تحت سازماندهی بود دیده بودم ولی پس از آغاز عملیات دیگر هیچ خبری از او نداشتم . از آنجایی که انسان مومن، متقی و بسیار فروتن بود هر آینه احساس میکردم که شهید شده است. با دیدن یکدیگر فوق العاده خوشحال شدیم . از توی ماشین مقداری آب آوردم و به او دادم ، کمی خورد و کمی هم به صورتش زد. چهره گندم گونش روشن شد . وی را سوار ماشین کردم و به راه افتادم ، در طول مسیر پرسیدم در عملیات ، گردان ۹۸۱ که شما و تعدادی از بچههای لامرد در آن حضور داشتید چه مأموریتی داشت و حالا وضعیت شما چگونه است؟ این سئوال که از حاج قاسم پرسیدم، حدود دو سه دقیقه به فکر فرو رفت و چیزی نگفت. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*