از میان تمام چیزهایی که دیده ام ،
تنها تویی که میخواهم به
دیدنش ادامه دهم ...!
صبح را
باید با ﻳﺎﺩ تو ﺷﻴﺮﻳﻦ ڪرد!
#شهید_ﺣﺎﺝ_ﻗﺎﺳﻢ_ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ 🌷
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻭﻻﻳﺖ / ﻣﻂﻴﻊ ﺭﻫﺒﺮﻱ
📎سلام ، #صبـحتون شهـدایـی🌺
☘🌺☘🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بازهم غم مردم را می خوریم
🛑⭕️🛑⭕️
ﺟﻤﻊ اﻭﺭﻱ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻧﻘﺪﻱ و ﻏﻴﺮ ﻧﻘﺪﻱ ﺟﻬﺖ ﺳﻴﻞ ﺯﺩﮔﺎﻥ اﺳﺘﺎﻥ ﺳﻴﺴﺘﺎﻥ و ﺑﻠﻮﭼﺴﺘﺎﻥ
ﺑﺎ ﻫﻤﻜﺎﺭﻱ ﮔﺮﻭﻫﻬﺎﻱ ﺟﻬﺎﺩﻱ ﺷﻴﺮاﺯ,
▫️▫️▫️▫️
ﻣﺤﻞ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻏﻴﺮ,ﻧﻘﺪﻱ :
ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺩﺭ ﻣﺮاﺳﻢ ﻫﻔﺘﮕﻲ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ/ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
◾️◾️◾️◾️◾️
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
👆👆👆👆
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻟﻂﻔﺎ ﺟﻬﺎﺩﻱ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻛﻨﻴﺪ
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_چهل_و_چهارم
#منبع_کتاب_سرّسر
دور هم نشسته بودیم. اخبار قسمت کوتاهی از زندگی رزمندگان سوری را به تصویر کشیده بود راه های زیرزمینی که برای تردد از اقامتگاه تا خط مقدم جبهه شان ساخته بودند. با حسرت آهی از ته دل کشید و خیره به تلوزیون، چشم از آن بر نمی داشت. از غوغای دلش خبر داشتم، اما نمی دانستم به سپاه قدس چه جوابی داده. فردای آن شب، از سوریه گفت، از سردار قاسم سلیمانی و نیروهای :"بچه های ایرانی اونجا زیادن. میخوام برم کمکشون. دلم اونجاست."
"خوب شما به آقای قاسمی هم قول دادید"
"برمی گردم با اونها هم کار میکنم. این پروژه یک جور سرگرمی بوده، اما بحث سوریه فرق میکنه"
می دانستم وقتی حرف از کاری می زند حتما خوب در موردش فکر کرده. آن قدری که جای بحث نمی ماند. وقتی گفت می خواهم بروم سوریه کمکشان. یعنی همه چیز در اولویت های بعد. الان فقط به سوریه فکر میکنم. همان شب بچه ها دور هم توی سالن نشسته بودند. بهشان گفت:" اگر بهتون اعتماد نداشتم هیچوقت نمی گفتم می خوام چکار کنم. ولی می دونم که حرفهای من از این خونه بیرون درز نمی کنه"
بابا که حرف می زد بچه ها ساکت بودند،سراپاگوش.عادت همیشگی شان بود.
"می خوام برم لبنان. اگر اونجا جلوی تکفیری هارو نگیریم آتیش جنگ تا اینجا کشیده میشه"
رو به من کرد و گفت:" یه لطفی کن حاج خانوم، ساک سفر من رو آماده کن"
زهرا سر به زیر انداخته بود. فاطمه و علیرضا به پدرشان نگاه می کردند و حتما آن ها هم مثل من معنای نگاه های دور از شک و تردید پدرشان را می فهمیدند. دلیلی برای منصرف کردنش وجود نداشت. آخر حرف حساب جواب نداشت.
زمان برای آقا عبدالله به چشم انتظاری می گذشت وبرای من به بلاتکلیفی. به اعتکاف نزدیک شده بودیم. گفت:"تا الان که خبری ازشون نیست. خداکنه توی این دو سه روز هم زنگ نزنن تا من به اعتکاف برسم"
ده سال پیاپی جز معتکفین مسجد جامع قصردشت بود. بنیاد هم که بود، با وجود مسئولیت سنگین فقط برای همین سه روز مرخصی می گرفت. بهانه دست بعضی ها افتاده بود که رسیدگی به امور خانواده های شهدا کمتر از عبادت نیست. آقا عبدالله می گفت:" ما به کارمندها مرخصی میدیم که با خانواده هاشون سفرهای زیارتی، سیاحتی برن یا چند روزی بیشتر به کارهای منزل و اهل و عیال برسند. راضی هستیم به این کار حالا از حق مرخصیمون سه روز برای اعتکاف استفاده کنیم فکر نمیکنم به جایی بر بخوره. رسیدگی به مشکلات مردم هم سرجای خود و ازش کوتاهی نمی کنیم. "
اگر زنگ می زدند باید بی معطلی ساکش را برمی داشت و می رفت، ولی این اعتکاف به دلش می ماند. آخر بدون ثبت نام با یکی از دوستانش هماهنگ کرد و مسجد داخل شهرک باهنر که از همه جا خلوت تر بود را انتخاب کردند. شب اول همگی او را تا در مسجد بدرقه کردیم.
" حاجی تو ثبت نام نکردی. از غذای افطار و سحر چیزی گیرت نمیاد بخوری"
گفت:"اشکال نداره دنبال این چیزا نیستم"
.
ادامه دارد.. .
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_چهل_و_پنجم
#منبع_کتاب_سرّسر
دلم برایش تنگ شده بود. هرچه می گذشت وابستگی ام بیشتر می شد. با خودم می گفتم راستی راستی سی سال پیش، این همه دوری اش را چگونه تحمل کردم.؟صبرم بیشتر بود یا علاقه ام کمتر؟!
می آمدم پای تلفن شماره اش را می گرفتم هنوز بوق نخورده گوشی را می گذاشتم. نمی خواستم مزاحم حال معنوی اش باشم. چند ساعت با خودم کلنجار می رفتم و دوباره پای تلفن می نشستم. شماره را می گرفتم و پشیمان می شدم. روز دوم تا بعد از نماز مغرب و عشا بیشتر نتوانستم صبر کنم. زنگ زدم و صدای گرمش را شنیدم. قلبم آرام گرفت. احوالش را پرسیدم و گفتم اگر چیزی کم و کسر دارد برایش ببرم.
می گفت همه چیز هست. راحت راحتم. نگرانم نباش.
سیزده رجب، دخترها که دلشان جایی خوش بود که بابا باشد، برای اعمال ام داوود آماده شدند که به مسجد شهرک برویم. تا بعد از مراسم به اتفاق گدرشان به خانه برگردیم.
به حساب عبدالله بیست روز از اولین تماسشان گذشته بود و خبری نبود.
پای میز صبحانه بودیم. دخترها اداره بودند و علیرضا هم ساعت هفت از خانه برای دانشگاه بیرون رفته بود. پرسیدم:"رفتنتون معلوم نشد؟"
"روزی که با من تماس گرفتند گفتند یه بنده خدایی مسئول اعزام نیروهاست که الان ماموریت. هروقت برگشت نامه اعزامم امضا شد بهم خبر میدن"
"شاید اصلا نمیخوان بفرستنتون. خیلی از اون روز میگذره"
"نمی دونم والله. حتما قسمت نیست. شاید منصرف شدند. به هرحال هرچی صلاحه"
ساکش را آماده کرده بودم. ساک یک نفره قدیمی که خاص ماموریت هایش بود. راه پله های اتاق پایین را گرفت و رفت سراغ ساکش. زیپش را باز کرد. رخت و لباس های تا شده را یکی یکی بیرون آورد و نگاهشان کرد. از هر چیزی سه چهار دست نو برایش خریده بودم. کوچک تا کرده بودم تا جا بشود. خندید و کنارش گذاشت.
"این همه لباس برای چیه اونم نو؟"
"همه رو بزارید حاجی. نمیخوام اونجا لباس بشورید. هرکدوم کثیف شد بذارید تو یه پلاستیک بردارید بیارید خودم براتون می شورم"
"مگه شستن زیرپوش و جوراب چقدر طول میکشه؟، همون جا میشورم دیگه"
"نه شما وقتت رو برای این چیزا نزار. من خودم راضی ام به اینکار. وگرنه از هرچیزی چند دست نمی گرفتم"
دوباره همانجور که بودند سرجایشان گذاشت و سری تکان داد و گفت:" دست شما هم درد نکنه زحمت کشیدین"
همه رفتارهایش بوی دل کندن می داد. دلش به سفر لود. ساک را دوباره سرجایش گذاشت و آماده شد با یکی از دوستانش برای کار اداری بیرون بروند پنجشنبه بود. نماز صبح را که در مسجد خواند گیاده را توی شهرک کرد و حالا برای صبحانه آمد خانه. یک جلسه با آقای قاسمی داشتند. می گفت اگر خبری از تهران نشد، شنبه همراهشان برای شروع پروژه می روم.
پرسیدم:"برای ناهار که برمی گردید؟"
"بله آن شالله. فکر نمی کنم تا بعد ازظهر طول بکشه".
ادامه دارد.. .
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
#خاطرات_شهدا
💠سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست...
🌹🍃قبل از #عملیات_کربلای_پنج برای اینکه دشمن متوجه نشود، نیروهای اطلاعات عملیات مشخص کرده بودیم و مستقر کرده بودیم (در #شلمچه) و جلوی ما آب بود. آن روز دو تا از بچههای ما به نام صادقی و موساییپور رفتند برای شناسایی و برنگشتند.
🍃🌹یک برادری داشتیم خیلی عارف بود(شهید حسین یوسف اللهی)، نوجوان مدرسهای بود، دانش آموز، اما خیلی عارف بود یعنی شاید در عرفان عملی کم مثلش پیدا میشد به درجهای رسیده بود که بعضی از اولیا و درواقع بزرگان عرفان بعد از مثلاً مدت طولانی هفتاد سال، هشتاد سال میرسیدند، او رسیده بود.
🌹🍃من اهواز بودم با من تماس گرفت من رفتم آنجا، گفت اکبر موسایی پور و صادقی رفتند و برنگشتند. من خیلی ناراحت شدم. گفتم ما شروع نکرده دشمن از ما اسیر گرفت و این عملیات لو رفت. با عصبانیت این حرف را بیان کردم. من آن روز ماندم آنجا، بعد برگشتم.
🌹🍃دوباره دو روز بعد تماس گرفت. گفت بیا، من رفتم. گفت که فردا اکبر موسایی پور برمیگردد.
اسمش حسین بود. گفتم حسین یک کلمهای به کار بردم الان نباید بگویم.حسین یک خندهی خیلی ظریفی داشت، با همان حالت خنده گفت حسین پسر غلامحسین این را می گوید.
🌹🍃گفتم چه شده، گفت فردا برمیگردد اکبر موسایی پور، و بعدش صادقی برمیگردد
گفتم که از کجا میگویی، گفت فقط شما بمانید اینجا. من ماندم.
نزدیکهای ساعت تقریباً یک بعدازظهر بود یکی از برادرهای اطلاعات پشت دوربین بود. گفتند یک سیاهی روی آب است من آمدم بالا دیدم درست است، یک سیاهی روی آب خوابیده. رفتند بچهها داخل آب دیدند اکبر بود، اکبر موسایی پور روز بعدش حسین صادقی آمد.
🍃🌹عجیب این بود که آن آب با همهی تلاطماتی که داشت اینها را فقط در سنگر از همان نقطهی عزیمت به همان نقطهی عزیمت برگردانده بود هر دو شهید بودند. شهید شده بودند در آب، آب برگرداند به همین نقطه.
🍃🌹خیلی عجیب بود من به حسین گفتم حسین از کجا این را فهمیدی. گفت من دیشب اکبر موسایی پور را در خواب دیدم به من گفت حسین ما اسیر نشدیم ما شهید شدیم، من فردا این ساعت برمیگردم و صادقی روز بعدش برمیگردد
🍃🌹بعد به من گفت، میدانی چرا اکبر موسایی پور با من حرف زد صادقی نگفت؟ گفتم نه. گفت: اکبر موسایی پور دو تا فضیلت داشت. یک ازدواج کرده بود، دو حتی در آب نماز شبش قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع کرد.
#حسین_یوسف_الهی بعد شهید شد.
📝خاطرات سردار رشید اسلام #شهید_قاسم_سلیمانی
#شهید_حسین_یوسف_الهی 🌷
#ﺷﻬﻴﺪﻗﺎﺳﻢ_ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ
شادی روحشان صلوات
•••✾❀🌷❀✾•••
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
4_5953944619338170814.mp3
218.7K
🎤صوت_شهدایے
#تمناے_شهادت
#سردار_شهید_حاج_احمد_ڪاظمے
💐 #یادش_باصلوات🍃
🍃🌹🍃🌹
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺧﺎﻟﻲ ﻧﺬاﺭﻳﻢ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚩متن دستنوشته سپهبد شهید قاسم سلیمانی در فراق یاران شهیدش
« یادگاران؛ علیم، محمدم، محمودم، مهدیم، حسینم، سید جوادم و… آیا می توانم شما را تنها بگذارم و
آیا می توانم شما را فراموش کنم. شما همه وجود من هستید، در صفحه دل من تصویری زیبا تر از تابلوی قامت مردانه شما حک نشده است، حافظه من مملو است از نام های مقدس شما و هر کدام بر صفحه دلم یادگاری نوشته اید، دوربین وجودم هر انچه تصویر دارد بدرود است و بدرودها.
عزیزانم من بارها و بارها جان دادنتان را نظاره کرده ام و صدها قتلگاه شما را به تماشا نشسته ام، من خِر خِر بریدن گلوی شما را با گوشم شنیدم، در زیر شنی تانک له شدن برادرانتان و زیر شلاق دژخیم، فریاد خمینی خمینی تان را نظاره بوده ام. جان دادن های مظلومانه و معنویتان که هنوز از شیارهای پاشنه پایتان در خوزستان و کردستان چشمه خون می جوشد.
من بوی گوشت کباب شده ابدانتان را در صدها میدان مین، تک و پاتک بارها استشمام کرده ام، بدن هایی که در گودال های بمب برای همیشه ناپدید شدند.
من همه امیدم در قیامت به آخرین نگاه آشنا و بوسه وداع است که هنوز گرمی آن را در این زمستان عمرم حس می کنم، من در سرزمین شما روئیده ام و با خون شما آبیاری شده ام و همه جوانه های خدمتم بوی خون شما را می دهند.
قاسم بی شما قاسم نیست، قاسم با شما قاسم شد، حیات من بی شما مرگ است و مرگ با شما حیات لذت بخشی برای من.
خاک کف پای بسیجی ها/قاسم سلیمانی »
🌷🌷🌷🌷
ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#مادرحلالم_کن!
🌺🌹
سرگرم کار بودم که یکی بلند گفت: مادر.
شروع کرد دورم چرخیدن و تکرار این جمله "مادر حلالم کن"
گفتم: برای چی؟
گفت: اول حلالم کن.
گفتم: بخشیدمت.
گفت: مادر چند بار صدایت کردم متوجه نشدید، مجبور شدم با صدای بلند صدایتان کنم. ببخشید اگر صدایم را روی شما بلند کردم!
🌹◾️🌹◾️🌹
#شهید محمدرضا(مسعود) عقیقی
#شهدای_فارس
#اﻳﺎﻡ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
ﻛﺮﺑﻼﻱ 5
☘☘☘☘☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
شهدای غریب شیراز
بازهم غم مردم را می خوریم 🛑⭕️🛑⭕️ ﺟﻤﻊ اﻭﺭﻱ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻧﻘﺪﻱ و ﻏﻴﺮ ﻧﻘﺪﻱ ﺟﻬﺖ ﺳﻴﻞ ﺯﺩﮔﺎﻥ اﺳﺘﺎﻥ ﺳﻴﺴﺘﺎﻥ و ﺑﻠﻮﭼﺴ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ و ﻫﻤﺴﻨﮕﺮاﻱ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺑﺤﺮاﻧﻲ اﺳﺘﺎﻥ ﺳﻴﺴﺘﺎﻥ و ﺑﻠﻮﭼﺴﺘﺎﻥ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺭﻫﺒﺮ اﻧﻘﻼﺏ ﻣﺒﻨﻲ ﺑﺮ ﻭﺭﻭﺩ و ﻛﻤﻚ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻱ ﻣﺮﺩﻣﻲ ﺑﻪ اﻣﺮ ﻛﻤﻚ ﺭﺳﺎﻧﻲ, ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺩﺭ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﻱ و اﺭﺳﺎﻝ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻪ ﻧﻘﺎﻁ ﺳﻴﻞ ﺯﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻟﺬا ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﺎ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﺤﻮﻱ ﻛﻪ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺪ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻘﺪاﺭ اﻧﺪﻙ ﺩﺭ ﻛﻤﻚ ﺭﺳﺎﻧﻲ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ ﻧﻜﻨﺪ ....
ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﻃﻼﻋﺎﺕ ﻭاﺻﻠﻪ اﺯ ﮔﺮﻭﻫﻬﺎﻱ ﺟﻬﺎﺩﻱ ﻣﺴﺘﻘﺮ ﺩﺭ ﻣﻨﻂﻘﻪ, ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﻭﺵ ﻛﻤﻚ, ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻧﻘﺪﻱ اﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺘﻮاﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺯ ﻣﺮﺩﻡ اﻗﻼﻡ ﺿﺮﻭﺭﻱ ﺭا ﺗﻬﻴﻪ ﻛﻨﻨﺪ ...
▫️▫️▫️▫️▫️
ﻣﺤﻞ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻏﻴﺮ ﻧﻘﺪﻱ هم ﺩﺭ ﻣﺮاﺳﻢ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ, ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ اﺳﺖ
▫️▫️▫️▫️▫️
ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺟﻬﺖ اﺭﺳﺎﻝ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻏﻴﺮ ﻧﻘﺪﻱ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺗﻤﺎﺱ ﺭﻭاﺑﻄ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﻲ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ :
09177021462
👆🌸🌸🌸
ﺭﻫﺮﻭ ﺷﻬﺪا ﻣﻴﺪاﻧﺪ اﮔﺮ اﻻﻥ ﺷﻬﺪا ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ ....
🌺خلق مشتاق بهشتند و بهشت جاودان
با هزاران آرزو مشتاقِ دیدار شماست ...
#رفاقت_تابهشت
#شهیداحمدکاظمی
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ
🕊🌸
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
ﺑﺎﻧﺸﺮﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺭا ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﺪ
👇
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_چهل_و_ششم
#منبع_کتاب_سرّسر
از پله ها بالا رفت. وضویش را گرفت و برگشت پایین. لباس گرمش را در آورد و پیراهن و شلوار بهترب پوشید. دکمه های پیراهنش را بست و گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم، من رفتم سرکار"
میز آشپزخانه را پاک می کردم. نگاهی بهش انداختم. با خودم گفتم سرکار؟! کار مشخصی که نداره حاجی.
تا دم در بدرقه اش کردم و تا در را نبست برنگشتم. دوساعت بعد، درست ساعت ٩ بود که زنگ زد. سلام و احوالپرسی را کوتاه کرد و گفت:" ساک من دم دست باشه دارم میام که برم فرودگاه. به علیرضا هم خبر بدید که خودش رو برسونه. میخوام من رو ببره فرودگاه. خداحافظ"
فقط گوش کردم و گوشی را گذاشتم. لحظه ای بالا سر تلفن مکث کردم. به علیرضا زنگ زدم و ازش خواستم زود خودش را برساند. در این فاصله فقط حواسم را له عبدالله و سفرش معطوف کردم. سریع ساک را ازیرزمین بیرون آوردم و گردو و کشمش و بادام و پسته، از هر کدام مقداری پوست کنده و آماده در یخچال داشتم. همه را یکجا ریختم در نایلون و توی کیفش گذاشتم. قرآن و آب و آینه را داخل سینی روی اوپن آشپزخانه گذاشتم. خیلی زود خودش را رساند. لباس هایش را عوض کرد و رفت سراغ ساکش. ذوی لباس ها بسته چهار مغز را دید.
"این همه آجیل برای چیه؟"
"بین راه حوصلت ن سر میره، مشغول باشید. برای خودتون و همراهاتون"
زیپ ساک را کشید و سراغ علیرضا را گرفت. گفتم همون موقع بهش خبر دادم الان پیداش میشه.
تا جوراب و مانتو پوشیدم و زیر غذا را کم کردم علیرضا هم رسید. با پدرش سلام و احوالپرسی کردند. ساک را توی ماشین گذاشتند. علیرضا پشت فرمان منتظر نشست. برای خداحافظی آمد:
" حاج خانوم شما کاری نداری؟ حلال کن"
گفتم:"منم میام. توی خونه طاقت نمیارم"
گفت:"پس عجله کن که اگر به پرواز امروز نرسم معلوم نیس دیگه بتونم برم یا نه"
چادرم را لای نرده پله ها گذاشته بودم. از زیر قرآن ردش کردم. چادرم را پوشیدم و با ظرف آب تا دم در آمدم. آقا عبدالله سوار شد. آب را پشت سرش ریختم و کاسه را همانجا گذاشتم و در رابستم. چشم از او برنمی داشتم. از لحظه نشستم داخل ماشین دلم می خواست حرف بزنم یا برایم حرف بزند. با خودش زمزمه می کرد و ذکر می گفت. روبرو را نگاه می کرد. اقرار میکنم که دیگر تحمل دوری اش را نداشتم. دستش را که پشت صندلی علیرضا گذاشته بود، فقط نگاه می کردم. آن قدر که شکل ناخن های از ته چیده شده اش. خدایا تا چند ساعت یا چند دقیقه دیگر کنارم خواهد بود!
به فرودگاه رسیدیم. روی صندلی نشستم. از همانجا علیرضا و پدرش را که پشت میز اطلاعات پرواز ایستاده بودند و زمان پرواز را می پرسیدند نگاه کردم. آقا عبدالله شناسنامه و کارت شناسایی اش را از جیب کتش در آورد و به علیرضا داد. مدارک را تحویل دادند و اسمشان را در لیست انتظار نوشتند و با هم سمت من آمدند.
"چی میگن؟"
"میگن اگه مسافری نیومد صندلی خالی موند شما رو می فرستیم و الا همه بلیط ها فروخته شده"
"آن شالله هرچی مصلحت باشه همون میشه"
"من سپردم به خدا. کاش شما نمی اومدی خسته میشی"
"من سپردم بخدا. کاش شما نمی اومدی خسته میشی"
"من اینجا پیش شما راحت ترم تا توی خونه و دلم پر از آشوب رفتن شما. راستی حاج آقا به دخترها زنگ نزدی خداحافظی کنی؟ اصلا خبر ندارنا! "
" باشه به فکرشون هستم. رفتنم قطعی بشه حتما زنگ میزنم"
ادامه دارد.. .
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹