eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
از ورودی شهرک سپیدار تا هر خیابان فرعی را که می گذراندیم، خانه های سازمانی و شبیه به هم با دیوار های سیمانی و حیاط های بزرگ و حصارهای آهنی به چشم می خورد تا خانه ای که جلویش ایستادیم و از ماشین پیاده شدیم. با کلیدش چند ضربه به پلیت آهنی زد و کنار من به ماشین تکیه زد. بچه ها صندلی عقب ماشین خوابیده بودند. آقا عبدالله دوباره سمت در رفت و دوبار زنگ زد و با کلیدش به در زد. صدای شرق شرق دمپایی هایی که روی زمین کشیده می شد تا به پاها جفت شوند و جا بگیرد، نزدیک شد. بالاخره در خانه را باز کردند. سلام و احوالپرسی گرم عبدالله و مرد خانه زیاد طول نکشید. تعارف کردند که :"بفرمایید، ما هم داشتیم می رفتیم" فاطمه را بغل کردم و وارد حیاط بزرگ خانه شدم. پشت سرم هم آقا عبدالله زهرا را بغل کرد و با همکارش آمدند. خانم خانه جلوی در هال ایستاده بود برای استقبال. هنوز سر در نیاورده بودم مهمان این خانه بودم یا هم خانه شان. بعد از سلام و احوالپرسی، خانم تعارف کرد که ما بنشینیم تا بقیه وسایلشان را جمع کنند و بروند. چندتا چمدان و یک کارتن بزرگ مهر و موم شده گوشه هال بود که همکار آقا عبدالله با عجله آن ها را داخل ماشینی گذاشت که وسط حیاط پارک بود. فاطمه هنوز توی بغلم خواب بود و من سرجایم، بالای هال ایستاده بودم. منتظر ماندم تا خانم از اتاق خارج شود و بگویم این قدر عجله برای رفتن لازم نیست. آقا عبدالله اصرارهایش را شروع کرده بود و در حیاط با دوستش چانه می زد که می شود بد بگذرانید. نکند ما آمده باشیم و شما زابه راه بشوید. گوش هایم را تیز کردم که جوابش را بشنوم. می گفت منتقل شدین به منطقه دیگری، ما هم مثل شما مامورین. باید برویم. " بالاخره خانم از اتاق بیرون آمد و رفت داخل حیاط. خودم را به در اتاق رساندم و خواستم که صبحانه را با ما باشند، اما نپذیرفتند. خداحافظی کردند و رفتند. تازه یادم آمد خودمان هم چیزی برای خوردن نداریم. فاطمه شروع به گریه کرد. وقت شیرش بود. گوشه دیوار روی موکت ها نشستم. صدای شیرین زبانی زهرا هم می ام  که می خواست با پدرش برود. خانه جدید حتی، در و دیوار خاک گرفته اش برایم تازگی داشت. منتظر بودم تا فاطمه بخوابد و سری به اتاقها و آشپزخانه بزنم و تا برگشتن عبدالله لباسهایم را عوض کنم، اصلا ببینم اینقدر که عبدالله تاکید می‌کرد با خودم چیزی نیاورم در این خانه چقدر وسیله برای زندگی پیدا می شود. یک کتری برای چای و  قابلمه برای پختن ناهار امروز هست یا نه؟ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹 از همان کوچه روبه‌رو طنابی به طرفش پرتاب شد.بار اول نرسید و دوباره جمع شد توی کوچه و بار دوم سرطناب افتاد جلوی پایش . خسته جهید و با دو دست حریصانه طناب را چنگ زد. یکی دو تیر کنارش روی آسفالت کمانه کرد سر دیگر طناب از توی کوچه روی آسفالت کشیدش تا لب جوی پیاده رو و بعد دو نفر با سرعت و نیم خم و راست دویدند و دست و پایش را گرفتند و کشیدن توی کوچه. آنجا دو سه مجروح دیگر هم بودند که پیکان استیشنی داشت عقب سوارشان می‌کرد تا ببردشان توی کوچه پروانه. کنار دیوار کپه سنگ جمع کرده بودند و کنارش صندوق چوبی کوچکی با چهار شیشه پر از مایع که سرشان فتیله داشتند یکیش روشن شد و کسی دوید و پرتش کرد به ساختمان ساواک .به دیوار بیرونش خورد و منفجر شد صدای گلوله ها لحظه‌ای بیشتر و مداوم شد و با شعله پای دیوار که خاموش میشد قطع شد و بقیه سنگ و آجر پرت می کردند به طرف صدای شلیک ها. تا خود بازار و زندان کریم خان و شهربانی چسبیده به آن بود و از همین بود دود و شعار و سنگ و شلیک.ماشین هایی که آدم می آوردند و مجروح می بردند آمبولانس هایی که توی کوچه ها داد می زدند« ملافه »مردمی که از خانه‌ ها ملحفه می آوردند.کپه کپه یا از ترس، از پنجره پرت می‌کردند کف کوچه ملحفه‌های سفید به رنگی بعضی ها را همان موقع از روی تشک و پتو باز کرده بودند و در سوزن قفلی بهشان مانده بود. دو پرستار مرد ملحفه ها را از کف کوچه و خیابان جمع می کردند یا از دست زنها می گرفتند و می ریختن توی آمبولانس در حال حرکت. ساعت نزدیک ۳ بود . جلوی دانشگاه چهارراه ادبیات سخنرانی سرپایی تمام شده بود اضافه شلوغ تظاهرات می خواست به سمت پادگان مرکز پیاده حرکت کند یکی توی جمع داد میزد :«منظم.منظم» توی حیاط دانشگاه شهناز با مریم و طاهره حرف می زدند خبری از فرهاد پیدا نکرده بودند ولی طاهره از مجروحیت توی بیمارستان شیراز شنیده بود که فرهاد را دیده نزدیک کلانتری ۳ که سقوط کرده بود وسط درگیری سالم. نزدیک ظهر همان روز ،روی پشت بام بانک ملی سنگر گرفته بود. با صدای کمانه کردن تیر روی دیوار بانک سرش را می دزدید. تیرها از روبرو می آمدند از روی پشت بام شهربانی کل و کلانتری یک. یک خیابان بین آنها و بانک‌ملی فاصله است. مردم از همه طرف به همان خیابان هجوم آورده اند و شهربانی را سنگباران کرده‌اند. چسبیده به پشت شهربانی زندان کریم خان است و چند مغازه آن طرف‌تر شهربانی کلانتری یک. کل مجموعه را از چهار طرف خیابان‌ها محاصره کرده‌اند . از بالای دیوار های بلند زندان و از بین کنگره‌های برج های چهار گوشه از سربازها به خیابان تیر می اندازند مردم می دوند و سنگ می اندازند و پناه می گیرند و هر لحظه تعدادشان بیشتر می شود. انگار کل شهر مچاله شده تا زندان بزرگ را توی چند گشت زندانی کند پشت زندان سمت مسجد سپهسالار تیراندازی کمتر بود.صدای تیر که می آمد می‌دویدند پشت درخت ها و دیوارها و توی کوچه ها بعد دوباره بیرون می ریختند با دست پر سنگ می‌انداختند و کوکتل مولوتوف. تیرهایی که شلیک می شدند بیشتر به در و دیوار می خوردند سربازهای روی برج ها هم می‌ترسیدند درست نشانه گیری کنند فقط تک تیر شلیک می کردند تا مردم را بترساند .گاهی هم کسی تیر می خورد یکی از مردم از جلوی مسجد با کلت کمری ۳ تیر پشت سر هم شلیک کرد به کنگره‌های روی برد و پرید پشت کیوسک تلفن. شیشه های کیوسک که از جواب شلیک پایین ریخت، از پشت باجه پرید بیرون و با ۲ تیر هوایی دوید توی مسجد. سمت دیگر زندان طرف میدان قدیم, یکی دونفر کف خیابان تیر خورده و افتاده بودند یکی شان که توی پایش تیر خورده بود خودش را روی زمین کشید و تا کنار جو پرید و خودش را انداخت داخل جوی آب. درگیری اصلی جلوی در شهربانی بود، روبروی بانک ملی. روی پشت بام بانک مسلح بودند فرهاد هم بینشان بود و به جای بلندگوی دستی بزرگش اینبار مسلسلی بزرگ همراهش بود. شلیک رگبار مسلسل جهت همه تیر هایی که از سمت شهربانی می آمد را به سوی پشت بام بانک کشیده بود. سرباز ها و افسرها جرات نمی کردند از کلانتری و شهربانی بیرون بیایند تا به بانک برسند و مردم هم جرات نمی کردند در شهربانی نزدیک شوند فقط گلوله‌های کج هدف و ترس آلود رد و بدل می شدند. محمود دوکوهکی هم کنار فرهاد دراز کشیده و با ام یک تیراندازی می‌کند چند نفر دیگر ردیف کنار هم به آنها که سنگ می‌اندازند پشت سر آنها سنگر گرفته‌اند. دوکوهکی لحظه‌ای سرش را بالا می‌آورد تا شلیک کند که پسرش می سوزد از ماست شدن گلوله‌ای و سوزش و درد شب آذر به سرش را پایین می برد و رو برمی گرداند تا به پشت سری ها بگوید سرتان را بالا نکنید که دیگر دیر شده است. تیر مستقیم به نفر پشتی خورده و صورتش را از هم پاشیده. 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75