🔻#خاطرات_شهدا
🔅 در طول مدتی كه من با عباس در
آمریكا هم اتاق بودم، همه تفریح
عباس در آمریكا در سه چیز خلاصه
می شد :
ورزش، عكاسی، و دیدن مناظر طبیعی.
او همیشه روزانه دو وعده غذا
می خورد ، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم كه ظهرها ناهار بخورد
من فكر كنم عباس از این عمل ، دو هدف
را دنبال می كرد ؛ یكی خودسازی و تزكیه
نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و
فرستادن پول برای دوستانش كه بیشتر
در جاهای دوردست كشور بودند.
بعضی وقت ها عباس همراه شام، نه
نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی
مثل پپسی و .... كه در آن زمان
موجود بود ؛
بلكه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد.
چند بار به او گفتم كه برای من پپسی
بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه
فانتا خریده است .
یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی
نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از
نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ،
آرام و متین گفت :
« حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟»
گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟»
سرانجام با اصرار من آهسته گفت :
« كارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست؛
به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را
تحریم كرده اند .»
به او خیره شدم و دانستم كه او تا چه
حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار
است و در دل به عمق نگرش او به
مسایل ، آفرین گفتم .
راوی: خلبان امیر اكبر صیادبورانی
#شهید_عباس_بابایی🌷
➕ به ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻳﺪ 👇
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
رهبر انقلاب به نصرت الهی برای جبهه حق یقین دارد و دشمنان نیز به خوبی این را میدانند، اگر شک و تردیدی هست در وجود ماست که باید رفع شود.
حاج حسین یکتا
۲۱ دی ماه ۱۳۹۸
🌺🌷🌺🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیستم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
فرهاد می پرد بالای بلدوزر و می گوید:« سریع تپه چیزی بزن پشت پناه بگیریم» چیزی طول نمی کشد تا بولدوزر تپه های بزرگی درست می کند و پشتش قایم میشوند.خادم ذوق کرده بود از سرعت و قدرت بلدوزر .صدای تلق تولوق برخورد ترکش ها با بدنه گوش را بیشتر از صدای انفجارها پر کرده بود .تا صبح تپه و اطرافش را هم اینطور زدند . زیر بولدوزر نمیتوانستند تکان بخورند .بچه ها نماز شب را نیمههای شب ،همانجا دراز کشیده خواندند.
هوا روشن شده که شلیک ها قطع میشود میروند قرارگاه تا کمی بخوابند.
خادم هنوز روی پتو چشمش گرم نشده که فرهاد آمده بالای سرش و با شوقِ بیدارش کرده
«پاشو خادم که کاری کردیم کارستون»
_چکار کردیم؟
_ارتشی ها یکی را فرستادند, مهندس قرارگاه شما کیه که دیشب دشمن را کانالیزه کرده.
می خوام ببینم چیکار کرده؟
_چی چی لیزه ؟
_نمیدونم فقط انگار یه کار خوبی کردیم فرصت میشه بریم اتاق جنگ شوند اونجا رفتیم فقط به روی خودت نیار یه وقت خودتون شکنی ها هرچی گفتم یه جوری تفریح برو که فقط بشه اون قضیه خمپارهها را بفهمیم.
_شاید هم یک مهمات گرفتیم.
فکر میکنم اگر بتوانند به شکلی به اتاق جنگ ارتشی ها راه پیدا کنند و بفهمند شکل آرایش نیروهای عراقی چگونه است و عمق دشمن مقابل خط آنها چقدر است فرهاد مجبور بود که بعضی خمپارهها که می خوردند لب خط مایا بین خط ما و عراقی ها خمپاره های خودی هستند که جایی از پشت سر عراقی ها شلیک می شدند اگر این درست بود می شد دشمن را در آن منطقه قیچی کرد.
یکی دو بار با هم با خادم رفته بودند اما راهشان نداده بودند به آنها گفته بود به قد و قواره تان می خورد که بخواهیم راهتان بدهیم اتاق جنگ شما مگر از جنگ چه می دانید این دست حرفها.
آنجا ارتشیها باز گفتند شما دشمن را کانالیزه کردین فرهاد و خادم باز درست نفهمیده بودند یعنی چه.
«دیشب تمام آتش دشمن متمرکز شده بود روی یک نقطه نزدیک شما که این کمک خیلی خوبی برای ما بود و حجم آتش روی بخشهای دیگه کم شده بود از شما میخواهیم این کار را نزدیک خط ما هم انجام بدهید»
همانجا فرهاد با یکی از فرماندهان فرهنگ صیاد شیرازی که این حرفها را میزد آشنا شد و قرار شد آن شب نزدیک آنها هم تپه بزرگ دیگری بزنند .تپه ای زدند چند برابر تپه قبلی و باز همان اتفاق شب قبل تکرار شد.
فرهاد میگفت :«خادم بیا یه لوله چوبی بزاریم روی سرش فکر کنند رویش تانکه»
از فردا همراه با زیر آتش گرفتن هر دو تپه خط عراقی ها هم عقب نشست. شاید میترسیدند توی دید برج دیدهبانی ایرانیها که تازه ساخته شده بودند، قرار گرفته باشد. این فرض صیاد بود. از آن به بعد فرهاد شد رابطه بین بچههای سپاه و ارتش.
گفتند که پیش از آنها وقت برای گرفتن مهمات میرفتند، ارتشی ها می گفتند ما دستور نداریم و اگر بدهیم اذیتمان می کنند. تنها گاهی یک تانک می فرستادند که می آمد توی خطای دیگر اینکه یا سنگری عراقی را میزند و برمیگشت.
بعد که فرهاد با صیاد شیرازی و سرهنگ کهتری آشنا شد ،کار کمی راحت شد. صیاد هماهنگ میکرد که ما پنهانی مهمات را برایتای تان می گذاریم کل آنجا که ستون پنجم رئیس جمهور توی ارتشیها نفهمد بعد شما بروید و تک بزنید همین کار را هم می کردند.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🌸🌷🌸🌷
روز شهادت حضرت زهرا( سلام الله علیه) بود. به همراه جمعی از فرماندهان لشکر برای بررسی خط عراق در سنگر دیدگاه کوه گیسکه بودیم. در حال دیدن خط با دوربین بودیم که آتش خمپاره عراق شروع شد. خمپاره ها به سنگر ما نزدیک می شد. [شهید] مسلم شیرافکن روی دیواره ورودی سنگر، روی گونی های خاک نشسته بود. به مسلم گفتم: داخل سنگر جا نیست، از مسیر کانال برو پایین!
تا مسلم رفت، خمپاره ای روی ورودی گونی ها، جایی که مسلم نشسته بود اصابت کرد. صدای آه و ناله در سنگر بلند شد.
انگشت سبابه دست چپم به پوستی آویزان بود. غلامرضا کرامت شانه به شانه ام به دیواره سنگر تکیه داده و نشسته بود. گفتم: کرامت برو پایین کوه و بگو برانکارد بیارن!
دیدم بی آنکه به من جواب بدهد، فقط می خندد وتکان نمی خورد. چشمم رفت روی سینه اش، خون، آرام از سینه اش روی لباسش جاری بود😭. چشم چرخواندم. بقیه زنده بودند، اما بیشتر بچه ها ترکشی دشت کرده بودند. اما کرامت شده سپر بلای ما و نگذاشته بود ترکش ها به آخر سنگر بیاید...
#شهید_غلامرضا_کرامت
#شهدای_فارس
#ﺷبﺸﻬﺎﺩﺕ
🌺🌷
سمت: فرمانده گردان ادوات لشکر 19 فجر
شهادت: 4 اسفند 1363، سومار
🌹🌹🌹🌹
#ڪانــالــ_ﺷﻬـــﺪاے_غــــریــــــبــــ_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
و شَـهادت نام گِرِفت...!
وقتے خُدا ڪسے را ڪُشت
اَز شِدَت | عِـشق |
😍💕
🌷 و ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﻢ ﺧﺪا ﻋﺎﺷﻘﻤﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ .....
💕❣
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#لالههای_آسمونی
بچہ محــل بودیم .
حالا هم توی #خیبـــر شده بودیم همرزم.
صبح عملیـــات دیدمش؛
شده بود غــرق خــــــــون،
دوتا دستاش قطــــع شده بود...
همہ بدنش پر بود از تیــــر و ترکش.
وصیـــت نامہ اش توی جیبش بود.
همون اول وصیت نامہ نوشـــــتہ بود؛
"خدایا دوسـت دارم همون طور کہ اسمم رو گذاشتند #ابوالفـضل،
مثل حضرت #ابوالفضل 'ع' #شهـید شم"...
دوتا #دستاش قطــــــع شده بود...
#شهید_ابوالفضل_شفیعی🌷
🌺🌷🌺🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻 ای #همسفـران
باری اگر هست ببندیـد !!
ایـن خانـــه
اقامتگهِ ما #رهگذران نیست ...
#التماس_دعاے_شھادت🌺
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌹🌷
🔺▫️🔺▫️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
آمد به خط فاطميون سر بزند شب که شد
گفتيم لابد ميرود يک جايي دور از هياهوي رزمنده ها استراحت کند ،
کفش هايش را گذاشت زير سرش گوشه اتاق دراز کشيد ، خودمان خجالت کشيديم اتاق را خلوت کرديم که چند ساعت استراحت کند
#حاج_قاسم
#ﻣﺴﻮﻭﻝ_ﻣﺮﺩﻣﻲ 🌹
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیستم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
شب ها مهمات نقطه خاصی چیده میشد بعد نیروها میرفتند می آوردند توی خانه ای وسط شهر که انبار پنهانی مهمات قرارگاه سهنام شده بود. شب تا صبح مهمات میامد و میرفت توی خط.
خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ ژ۳ و فشنگ. صبح ها هم فرهاد و احمد بصیری که مسئول انبار شده بود همان وسط جعبه های چوبی مهمات که کم خنک تر بود می خوابیدند.
_اگر یک گلوله بخوره اینجا کل منطقه میره رو هوام هیچیمون دست صاحبمون میگیره که بفرستند شیراز.
_اینکه باید دستشو بگیره میگیره احمدآقو...
انبار را از ترس جاسوس ها و منافقین قاطیه رزمندهها و مردم شهر پنهان نگه میداشتند.نمیدانستم منافق ها دقیقاً چه کسانی هستند روزها قاطی بچه ها و مردم راحت می رفتند و میآمدند و شبها هم که گاهی کمی نمیزدند بین جهاد و خط و بچهها را میزدند با تیر توی تاریکی دیده نمی شدند. لباس اکثر رزمندهها شخصی بود و روزها هم همه با هم بودند همه از جهاد قضا می گرفتند و کسی نمی پرسید از کسی و آمار و اطلاعاتی از نیروها که هر روز کم و زیاد می شدند وجود نداشت.
هر روز موقع غذا گرفتن توی جهان ایستادند با خودشان میگفتند معلوم نیست مثلاً اینکه دارد می خندد و غذا تحویل میگیرد شب توی کمین که دارد می خندد و غذا تحویل میدهد را با تیر نزند.
چندبار هم فرهاد دنبالشان کرده بود توی تاریکی ولی به جایی نرسیده بود اوایل که بچه ها فقط ام یک و ژ سه داشتند هر جا صدای کلاش میآمد بچه ها می دویدند سمت صدا تا شاید بشود یک ایشان را دستگیر کرد و اطلاعاتی به دست آورد، ولی بعدها که کلاسهای غنیمت جنگی از جسد های عراقی زیاد شد توی دست رزمندهها دیگر به این صداها هم نمی شد اعتماد کرد.
آذوقه خوراکی توی سردخانه وسط شهر انبار بود.همه کمک های مردمی که به سختی از شهرهای دیگر می رسید یا جیره های جنگی و گاهی هم گاو و گوسفند ای که توی شهر و اطراف از ترکش می خورد و سر بریده میشد و توی لیست اموال مردم مردمی آقای جمی ثبت می شد، می آمد آنجا تا تقسیم شود بین جهاد های قرارگاه های مختلف.
یک روز که برای تحویل غذا رفته بودن فرهاد جلوی سردخانه ایستاد و گفت :«خدا کند یک وقتی اینجا را نزنند که همه بی غذا می شوند»
همان روز رئیس جمهور به آبادان آمده بود برای بازدید .قبل از آن طی اطلاعیهای که در روزنامه ها چاپ شده و به آبادان هم رسیده بود و از رزمنده ها خواسته بودند برگردند به شهر و خانه هاشان تا ارتش بتواند راحت کارش را بکند .بچه ها توی قرارگاه چقدر خندیده بودند .
صبح شهر توی سکوت کامل فرو رفته بود حتی صدای تک گلولهای هم به گوش نمی رسید چه برسد به خمپاره نشسته اند یکی از بچهها وسط جمع ناگهان بلند شد و اسلحه را پرت کرد یک طرف و گفت :«توی این یک سال که آبادانم یک روز هم نبود این شکلی.»
حرف دل همه را میزد .خضری با آن هیکل درشتش هی از این طرف اتاق به آن طرف میرفت و زیر لب غرغر میکرد. لحظه ایستاد بعد رفت کلاشش را که سینه به دیوار تکیه داده بود برداشت و گفت:« من که یقین کردم .باید امروز تا فرصت هست کلکش را بکنم»
سید حسام پرید جلویش را گرفت و گفت:« می خوای امامزاده درست کنی!!! اینها هدفشان همینه!»
_میگی وایسیم فقط نگاه کنیم؟
_صبر کن صبر .امام خودش جمع می کنه به وقتش .تو یعنی از امام بیشتر میفهمی؟
_استغفرلله
وزن را از دید دستش گرفت و گذاشت روی زمین
_لااقل می تونیم ببینیمش که!
_بزار همه باهم میریم
بنیصدر با گروهی همراه آمده بود و افسران ارتش دور و برش را گرفته بودند. کسی زیاد نمی توانست نزدیکش برود لحظه ای که داشتند از مقابل بچه های فارس رد میشدند خضری باز از کوره در رفت و پرید سمتشان.خادم و فرهاد بصیری و سید حسام به زور گرفته بودند که نرود .همانطور که توی دست آنها تقلا میکرد داد :«بنیصدر ....بنی صدر..»
رئیسجمهور یک آن ایستاد و به آن طرف نگاه کرد و بعد به بچه ها نزدیک تر شد.
_«بنی صدر همه اش با میری توی آشپزخانه ارتش با این افسران میشینی سیب زمینی پوست می کنی؟»
همه مات و مبهوت مانده بودند .فرهاد و بصیری همانطور که زور میزدند خضری را نگه دارند ،بدنشان از خنده ای که تلاش میکردند پنهان شود می لرزید.
_«اگه راست میگی یکضرب یا خط بین جنگ چه خبره»
بنیصدر عینکش را با انگشت عقب دادن با نگاهی به افراد دور و برش محکم جواب داد :«هرچه جناب سرهنگ بگن»
بعد با اشاره به یکی از فرهنگها به راهشان ادامه دادند و رفتند..
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍ #وصیتنامه_شهید
🔰 #مسئولین
ای مسئولان ۰۰۰
توجہ داشته باشید، امروز مسئولیت حفاظت از خون شهیدان در درجه اول به عهده شماست ....
مبادا بین صحبت و رفتارتان با این ملت شهیدپرور با مقامات بالاتر فرق کند.
#شهید_حسین_ثامنی 🌷
🌷🌹🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺬﺭﺯﻳﺎﺭﺕ_ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺮاﻱ ﺩﻭﺭﻱ اﺯ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ 👇👇
🔴 یک داستان واقعی و زیبا
✍️ از مرحوم آيةاللهالعظمي حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي(ره)، نقل شده است: اوقاتي كه در سامرا مشغول تحصيل علوم ديني بودم، اهالي سامرا به بيماري وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اي ميمردند. روزي در منزل استادم، مرحوم سيدمحمد فشاركي، عدهاي از اهل علم جمع بودند. ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمدتقي شيرازي تشريف آوردند و صحبت از بيماري وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمي بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه؟ همه اهل مجلس پاسخ دادند: بلي. فرمود: من حكم ميكنم كه شيعيان سامرا از امروز تا دهروز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح نرجسخاتون (علیها السلام)، والده ماجده حضرت حجتبنالحسن(علیهما السلام) هديه نمايند تا اين بلا از آنان دور شود. اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند. از فرداي آن روز تلفشدن شيعه متوقف شد.
📚داستانهای شگفت شهید دستغیب
🔺▫️🔺▫️
ﺑﻴﺎﻳﻴﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺿﻤﻦ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻧﻜﺎﺕ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ و ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﺰﺷﻜﻲ, ﺟﻬﺖ ﺳﻼﻣﺘﻲ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻗﺮاﻋﺖ ﺭﻭﺯاﻧﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﻢ
🌺🌷🌺🌷
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺷﺮﻳﻚ اﻳﻦ ﻧﺬﺭ ﺷﻮﻧﺪ
آسمانی ها ؛
به شهادت نمیرسند !
این خاکیها هستند
که لایق شهادت اند ...
#شبتـــــون_آرام_بایاد_شھـــــدا🌹
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
وقتی در میدان جنگ در معرض بمباران شیمیایی بود و بسیجی بغل دستش ماسک نداشت ،او ماسک خودش را برداشت و به صورت بسیجی همراهش بست...
🌷
📎 تفاوت از آسمان تا زمین است میان آنها و ما....
#ﺭﻭزﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻خاطرات شهدا
🔅می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. "
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .
حالا تو شهید شو .. !
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی .
سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. !
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم .
محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود .
شهید شد و پیکرش هم موند دست #تکفیری_ها .
سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت .
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست ...
حاج عبدالله به آرزوش رسید ...
📍شهید حاج عبدالله اسکندری
🌺🌹
➕ به ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻳﺪ 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_یکم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
یک ماه بعد وقتی فرهاد و خادم رفته بودند شناسایی نزدیک خرمشهر و داشتن بر می گشتند از سمت سردخانه که سر راه غذا را هم بگیرند برای قرارگاه . خمپارهها دوره کردند و جلوی سردخانه که از ماشین پریدند پایین تا پناه بگیرند. چند خمپاره پشت سر هم تمام دور و برش آن را غرق گرد و خاک و آتش کرد.
صدای خادم از یک طرف بلند شد که داشت فریاد میزد:« ای خدا ......هم باید با اونا بجنگیم هم با خودمون»
دنبال فرهاد می گشت چند متر آن طرفتر افتاده بود داشت بلند میشد تا بنشیند پشت دست راست از پر از خون شده بود .سراسیمه به طرفش دوید .قبل از آنکه با اون قیافه وحشتزده چیزی بگوید، فرهاد گفت:« دست و پاتو گم نکن خادم آروم باش چیزی نشده»
صدایش به زور بیرون می آمد و به سختی حرف میزد .
_«من حالا حالا ها هستم ,با این زخم ها شهید بشو نیستم»
خادم چفیه اش را تکان تا داد ،ببندد روی دست فرهاد. گفت:« بدجوری داره خون میاد»
زیر بغل فرهاد را که گرفته بود تا بلندش کند چشم فرهاد به سردخانه افتاد، داشت دود غلیظی از توی بیرون میآمد .ناگهان پاهایش سست شدند و خواست زمین بخورد.
خادم محکم نگهش داشت و برگشت سرد خانه را نگاه کرد و گفت :«خبری نیست آقا فرهاد .غذا را خدا میرسونه»
_نه نه ،خادم نگاه ...
_توکل به خدا ،ما که توی نخ شکممون نیستیم.
فرهاد که نگاه به حالش دوخته شده بود به سردخانه و انگار اصلاً صدای خادم را نمی شنید. بیشتر با خودش تا با خادم گفت :«دل ,خادم دل بستیم»
خادم هیکلش نصف فرهاد است ولی همین است که هست. به سختی زیربغل اورا گرفته و میرود.
_باید برسونمت تا سری هلیکوپتر که میاد ببرد شیراز.
_نه کاکو, برسونم همین بیمارستان آبادان.
_اینجا که عمراً
_چیزیم نیست هنوز خیلی کار داریم نمیتونم الان برگردم.
_از این حرفا نزن آقا فرهاد که کلاهمون میره تو هم. سوار شو بریم.
روی صندلی جیپ از حال رفت .خادم تند می رفت .توی اولین دست انداز که از جایشان نیم متر کنده شدند و خوردن روی صندلی فرهاد به هوش آمد .دستش را گذاشت روی شانه خادم.
_حالا نمی خواد اینقدر عجله کنی. هیچ خبری نیست .هیچ اثر شهادت تو خودم نمی بینم. توی خیابون بعدی هم به سمت بیمارستان.
_تو نمی بینی .من دارم می بینم .پر از اثر شهادتی ،خونریزیت هم زیاده داری هذیون میگی. شرمندتم کاکو.
فرهاد سرش را آورد کنار گوش خادم و گفت:« من اگه با این وضعیت برم شیراز، دیگه حسرت جبهه و جنگ و همه چیز باید تا آخر عمر داشته باشم. می فهمی خادم؟»
_برای چی؟ خوب میشی زود برمیگردی.
_من از خانواده نیستم که بذارن دیگه برگردم .من لای پنبه بزرگ شدم. اگه رفتم دیگه اومدنی نیستم. اون دنیا جلوت رو میگیرما!!!
بیمارستان طالقانی آبادان ،ترکش توی بازویش را درآوردند و پانسمان کردند. گوشت پشت بازویش را ترکش برده بود. ترکهای ریز کمرش را هم در آوردند و پانسمان کردند.
روزی که گذشت زخمها چرک کردند. دیگر فرهاد دردش را نمی توانست طاقت بیاورد. دربیمارستان اهواز پسر عمویش که آنجا در راه بود باز آمد روی آدم چند تا کمپوت هم آورده بود.
_چند تا تکه ترکش هنوز مونده بود توی گوشتت. اینها را بخور تا بنیه ات برگرده.
_به خونه که خبر ندادی؟
_نه هنوز گفتم یکم بهتر بشی بعد.
_خوب کاری کردی
_هفت روزی فعلا مهمونی. چند روز دیگه زنگ میزنیم خونه.
فردایی است که با یه پسر عمو باز آمد فرهاد راندید بعد از نماز صبح برگشته بود آبادان.همان شب قبل و بعد از رفتن پسر عمو کمپوتها را بین بقیه زخمیهای اتاق تقسیم کرده بود این بار دیگر به یک هفته هم نکشید که زخم بازو به طرز بدتری چرک کرد .به زور با هلیکوپتر فرستادنش در شیراز.
عصر بی خبر به خانه رسید شور و حالی در خانه به پاشد .مادر به زور فرهاد را کرد توی حمام .پانسمان به زخم چسبیده بود ،چند دقیقه زیر آب گرم گرفت تا باند جدا شد.
کمی که خودش را شست مادردرحمام را کوبید.
_چرا این در قفله؟ باز کن مادر تا بیام پشتت را کیسه بکشم.
_مادر نمیخواد قربون دستت دارم میام بیرون.
_تو که همیشه دوست داشتی پشت را بمالم! حالا که این همه مدت کیسه نکشیدی باز کن مادر..
_نمیخواد شما زحمت بکشید خودم شستم.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🥀
این مهندسـامون☝️
خیلـی باهوش بودند😎
برای رسیدن به آسمان هم راه ساختنــد......🤗
🌷5 اسفند روز "مهندس" گرامی باد🌷
#شهدای_مهندس
#یادشهداباصلوات
#شهدای_فارس
🌺🌷🌷🌷🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#آرزوےشهید:
گفــتم: اگر جنگ تمام شد #آرزوے شما به عنوان یک فرمانــده چیست؟
گفــت: تنها آرزوےمن این است که یک #مرکزفرهنگے داشته باشم و روے بچههای جوان کــارکنم و بتوانم مسائـل مربوط به دوران #دفاع_مقدس🌷 را به نسل جـــوان منتقل کنم.
#شهیدعارف_حاج_منصورخادم_صــادق
#نحوه_شهادت: تصادف حین ماموریت
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
4_299597183194235039.mp3
4.25M
🔊 #مداحی | #بشنوید
🔻دگر این خانه مرا تنگ بود
زندگی بی شهدا ننگ بود
#دلتنگیم_شهدا
#بطلب_ما_را
➕ به ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹
🌿 ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺭﻭﺯﻣﻬﻨﺪﺱ ....
▫️🌷▫️
🌷 قبل از عملیات همه دور هم نشسته بودیم. کمال به مادر گفت, مادر, شش تا پسر داری, سه تا بزرگه برای خودت, سه تا کوچیکه را بده برای خدا...
مادر گفت راضیم به رضای خدا...
کمال #مهندس_مکانیک و یکی از پنج شخص شاخص توپخانه سپاه
مهدی #مهندس_شیمی , فرمانده ستاد قرارگاه و لشکر فجر
جمال ظل انوار #مهندس دامپروری, جهادگر و فرمانده گروهان...
هر سه برادر در یک شب, در یک ساعت شهید شدند...
ﻣﻬﻨﺪﺳﻴﻦ ﺯﻣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺷﺪﻧﺪ😞
#ﺷﻬﺪاﻱاﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
🌸🌷🌹🌷
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﻬﻨﺪﺱ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ 🌹
🍁🌷🍁🌷🍁
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ ﺭا ﺗﻨﻬﺎ ﻧﮕﺬاﺭﻳﺪ:
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ_ﺷﻮﺩ
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ و ﺷﻬﺎﺩﺕ اﻣﺎﻡ ﻫﺎﺩﻱ (ع)
#اﻳﻦ_ﻫﻔﺘﻪ
#ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎﺑﺎﺷﻴﺪ 🌹
#میلاد_امام_محمد_باقر_علیه_السلام ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺑﺎﺩ
🌹🌷
از نسلِ حسین و حسنی دلداری
تو وارثِ نطقِ حیدرِ کرّاری
هر چند مدینه شد حریمت امّا...
در سینه یِ خود کرب و بلایی داری
✍#ﻋﻴﺪﺗﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﻙ
🌹🌷🌹🌷
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ویژه آغاز ماه رجب... آغاز ماه دعا
🎥 رهبرانقلاب: باید همهمان به یکدیگر تبریک عرض کنیم این توفیق الهی را که توانستیم بار دیگر وارد شهر رجب شویم.
💠 اگر رابطهی خودمان را با خدا تقویت کنیم، بسیاری از معضلات و مشکلات به خودیِ خود مرتفع خواهد شد.
💠 بزرگان و اهل معنا و سلوک، #ماه_رجب را مقدمهى ماه رمضان دانستهاند. با یک طهارتى، با یک نزاهت و پاکیزگىاى، انسان وارد #ماه_رمضان شود، «شستشوئى کن و آنگه به خرابات خرام»؛ شستشوکرده وارد ماه رمضان شود.
🌷
#ﻣﺎﻩﺭﺟﺐ ﻣﺎﻩ ﺑﻨﺪﮔﻲ
🌺🌹🌹🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_بیست_و_دوم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
.
_گفتم باز کن .اصلا چرا اینقدر قفله؟!
_خوب به شهناز بگید بیاد!
مادر شک کرده بود ولی رفت و شهناز را صدا زد شهنازکه آمد توی حمام تا چشمش افتاد به پشت و بازوی فرهاد , چیزی نتوانسته بگوید و زد زیر گریه.
_گفتم تو بیایی ,مامان نیاد که ناراحت نشه تو که بدتری!
_جابجای پشت سوراخ سوراخ داداش. کمربند قرمز قرمزه. خدا مرگم بده.
_چیزی نیست حالا تو هم! چندتا ترکش خورده .بعدش هم خوب شده. تو چطوری میخوای دکتر دندانپزشک بشی؟
_ترکش چیه داداش؟
_چیزی نیست یه چیزیای ریزی آهنی یا مثل یه تکه سربه داغ که از فاصله دور میاد مال خمپاره و این چیزاست!
_خمپاره...؟؟؟؟!!!!
_همچین میگه خمپاره انگار تو این مملکت زندگی نمی کنه. برو شهناز . برو بیرون تو کیسه کش بشو نیستی .نشسته داره گریه میکنه!
_خوب کجاشو کیسه بکشم؟مگه جای سالم مونده؟
توی مه حمام کمی باهم حرف زدند. شهناز از اوضاع خانه و داروخانه گاو و فرهاد از اوضاع آبادان و جنگ. ما در دوباره پشت در آمد..
«پاشو برو بیرون نزن با من بیاید تا من لباس بپوشم»
لحظهای که شهناز بیرون رفت و فرهاد خواست در را ببندد و دوباره قفل کند مادر دستش را گذاشت پشت در و هل داد.
_مامان شهناز دیگه شما داری کجا میایی!؟
_فکر نکنی داد و بیداد می کنی بچه می خوای گول بزنی .برو کنار وگرنه کنار دارم میشکنم.
فرهاد کنار رفتم اما درآمد تو هر چه تلاش کرد دستش را پشتش قایم کندن شد مادر مات زخم بازوی فرهاد شده ، زبانش بند آمده بود .
فرهاد من من کنان گفت :اینجا رو خیلی مُشتم کیسه برده!
صبح زود مادربرد پیش دکتر کسرائیان دکتر در حالیکه قارچها و چرک های روی زخم را میدید میگفت:
_چطوری با این دست و درد سر پا میتونی بایستی؟! این جوانان چرا اینجوری سر خودشون میارن؟! تا ده روز دیگه باید هر روز بیای پانسمان را خودم عوض کنم .آمپول هم روز بزنی تا آثار این چرکها از بین بره.
_۱۰ روز ؟!فکر کنم اینقدر شیراز باشم دکتر!
ما در گوش فرهاد و که لبه تخت نشسته بود گرفت و با عصبانیت گفت:« دست داشته باشی بری جبهه بهتره یا بی دست؟»
یک هفته به هر جوری بود نگهش داشتند. شبها ما در بین انگشت های پایش که توی گرما و شرجی آبادان له کرده بود حنا میگذاشت .بیرون روی تخت آهنی بزرگ حیاط توی پشه بند می خوابید.
یک سبک پست های آماده بود توی پسبند و شهناز داشت نق میزد، فرهاد گفت:«شما تو بهشتین نمیفهمین.البته اونجا هم بهشتیه برای خودش! ولی پشه زیاد داره, نه از این پشه ها، از روی لباس سربازی می زنند لامصبا! روزها که گاهی یک چند ساعت بخوابیم از زور پشه باید دست و صورتمو با گازوئیل بشویم که دورمون نیاد ولی باز تنمون رو میزنن .یه روز باید شهناز ببرمت تو سنگر بخوابی ترست بریزه. همینجور تا صبح جک و جونور از روت رد بشن، که قربون سوسکهای شیراز بری. دیگه اینقدر عادت کردیم که حتی خودمون رو هم نمی تکونیم»
تا صبح توی پشه بند با شهناز حرف میزدند هوا که روشن شد رفع دادگان امام حسین از آنجا زود تمام شده ناراحت آمد بیرون جلوی در پادگان و منتظر ماشین ایستاد چند لحظه قبل از توی جلسه سپاه بیرون آمده بود آخرش به بحث ناراحتی کشیده بود.
یکی از بچه ها گفته بود:« من دیگه این جلسه ها نمیام. این چه وضعیه؟! هر کی اینجایک ایده ای ،طرحی میده ،چهار روز بعد تو خیابان میزننش! خیلی از بچه ها دیگه میترسن لباس سپاه بپوشند .کم مونده صورت مونم سه تیغه کنیم توی خودمون هم نفوذ کردن»
داتسونی از پادگان بیرون می آید .فرهاد دست جلویش می گیرد .پیرمردی راننده اش است.
_پدر جان اگه میری مرکز شهر منم تا فلکه ستاد برسون.
_با این لباس؟!
_اینقدر دیگه ذلیل نشدیم حاجآقا!
_جوان ،مگه نمیدونی چه خبره؟سر باسکول نادر, سرویس پاسداران را بستند به گلوله بنده خدا, وسط شهر, تو روز روشن.
فردا صبح روز نهم ،به هر سختی بود از مادر و پدر و خواهر و برادر ها خداحافظی کرد تا برود پایگاه هوایی شیراز باید زودتر میرفتم آبادان خبرهایی شده بود.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
قسمتی از وصیتنامه سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانی🌷
حضرت آیتالله خامنهای را مظلوم و تنها میبینم، او نیازمند همراهی شماست.
#مکتب_حاجقاسم
ว໐iภ ↬
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75