#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_چهاردهم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
و اکثریت جمع با او همراه شدند .دختر با حالتی که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود بلند داد زد :«خدا.... اسلام»
لحظه همه ساکت شدن دختر انگشتش را بالا گرفت و با ادای هر کلمه تکان میداد: «اسلام هم همین را می گوید .من می خواهم رسالت تاریخی زینب را...»
که در همین لحظه جوانی از میان جمع جلوی دختر پرید دستش را بالا برد و با جزوه ای که نوجوان لحظهای پیش از آن به دستش داده بود ،محکم کوبید به صورت دختر.
دختر نقش زمین شده کتاب و جزوه های دستش پخش شدند کف پیاده رو. دو طرف جمعیت هول خوردن توی هم. میان درگیریها دختر معلوم نشد از کدام طرف گریخت .روزهای قبل هم همین بود. همین ساعت ها با سر و وضع مرتب می آمدند و با سر و کله خونی برمیگشتند.
بعد از چهارراه پمپ بنزین اول خیابان نادر، فرزاد داشت از مدرسه به طرف خانه می رفت.از دور صدای شعار را فریاد جمعیتی ۷۰یا ۸۰ نفری بلند بود.با پلاکاردهایی که روی آن نوشته بود رژیم استبدادی ،خلق مبارز،رژیم فاشیستی،حکومت آخوندیسم،حق مبارزه مسلحانه،و این جور چیزها .
زودتر از خودشان به چشم می آمد. از گروه پیکار بودند خشن ترین گروه سیاسی وقت در شیراز.
فرزاد سریع رفت تو یک مغازه و کنار چند نفر دیگر سنگر گرفت.کیسه های پر از جمعیت تظاهرکننده و باقی مردم مثل خیرات پخش میشد. جمعیت تظاهرکننده با جمعی دیگر از عابران و مغازه دارها درگیر شدند و از همه طرف سنگ و چوب و آشغال پرت میشد شیشه مغازه ها با صدای بلندی می شکست چند نفر باشماق دنبال چند نفر دیگر می گذاشتند .فرزاد از مغازه بیرون پرید و همراه بقیه سنگ پرت میکرد.
آمبولانسی از در خیابان به جمعیت نزدیک میشد و پشت سرش یک پیکان که تا کنار خیابان نگهداشت .کوکتل مولوتوف ای به شیشه ماشین خورد و ترکید و آتش پخش شد روی بدنه است و کف خیابان .۶ نفر از چهار در سراسیمه باز شده ماشین، بیرون پریدند .یکیشان فرهاد بود.
یکی دیگر از آنها، از زیر کمربند کلتب بیرون کشید .فرهاد سریع دستش را گرفت و کلت را از توی انگشت هایش بیرون کشید و بعد همان طور که یک دستش را محکم گرفته بود برگرداند پشت کمربند دوستش.
_آقا فرهاد مجازیم.
_مجازیم آرومشون کنیم.نه این که بدترش کنیم.
هر کدام از پاسدار ها از یک طرف به سمت جمعیت دویدند. درگیری و شلوغی بیش تر از آن بود که بشود آرامش کرد چند نفر داشتن ماشین آتش گرفته را خاموش میکردند که با صدای بلند شیشههای مغازه دیگری فرو ریخت و شعلههای آتش از آن بیرون زد تمام خیابان را دود گرفته بود و شعار و فحش و فریاد.
فرزاد تا چشمش به فرهاد افتاد دستش شل شد و سنگ از بین انگشتانش لغزید و افتاد کف خیابان فرهاد داد کشید: «برو خونه یه دقیقه دیگه هم اینجا نمیمونی ها»
فرزاد شده آرام گفت :«چشم »و دوید سمت خانه .توی خانه به هیچکس چیزی نگفت . یک ساعت بعد وسط حیاط فرهاد در را باز کرد و اومد داخل و سریع رفت توی حمام و گوشه حیاط و در را بست. فرزاد سرخی روی پیراهنش را دید و دبیر پشت در حمام و در زد فرهاد در را باز کرد و یک طرف صورت و تمام جلوی پیراهنش غرق خون بود.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_چهاردهم
یادم هست بعضی اوقات ،چیزهایی میخواند. وقتی میپرسیدم چیست؟ میگفت :زیارت عاشوراست. زیارت عاشورا همان یاد حسین و کربلا است. میگفتم: چرا می خوانی؟ میگفت: زیارت عاشورا خیلی خاصیت دارد .تا نخوانی نمیفهمی سرّش چیه؟!
اصرار می کردم و می خواستم برایم بگوید و میگفت: یکی است که خیلی تجربه کردم قوی شدن دل هست. به ویژه وقتی داری مبارزه میکنی. پاک شدن دل...
بعد با ذوق می گفت:برنابی میدونی یکی از یاران امام حسین که در کربلا شهید شد مسیحی بود؟!
و من مثل او ذوق زده می گفتم نه ! واقعاً مسیحی هم بوده؟؟
میگفت: آره بوده! وهب نصرانی با همسر و مادرش در راه کربلا امام را می بیند و با دیدن امام شیفته میشه .و با وجودی که تازه ازدواج کرده در کنار امام حسین می ماند و میجنگه و شهید میشه .وقتی شهید میشه دشمن ها سرش را جدا می کنند و برای مادرش می فرستند. اما مادر وهب سر را بر میگردونه و میگه ما چیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمی گیریم.
_راه خدا؟!!
_راه خدا یعنی برای خدا !یعنی آدم چیزهایی رو که دوست داره برای خدا بده.
_چرا خسرو؟!
_برنابی، اگر همه چیز زندگی ما آدمها برای خدا باشه حتی نفس کشیدن ما میشه عبادت .بشرط اینکه همه برای خدا باشه!
توی اتاق نیمه تاریک نشستم و به اتفاقات امروزم فکر می کنم .به همین امروز صبح و حرفایی که بین من و عمو مهران رد و بدل شد . توی باغ نشسته بودیم قرار بود .یک گپ و گفت معمولی باشد اما عجیب بود و چالش برانگیز!! لااقل برای من.
سر حرف را عمو باز کرد.
_تجزیه شدن بدن تا چند دقیقه بعد از مرگ اتفاق میافتد درسته برنابی؟!
_بله عمو!وقتی قلب از تپش وایسه دمای بدن هم پایین میاد، تا یک و نیم درجه فارنهایت. تا به دمای اتاق برسه و خون سریع شروع به اسیدی شدن میکنه. دیاکسیدکربن بالا میره و سلولهای شروع به باز شدن آنزیم ها در بافت های بدن می کنند و در نتیجه خودشان را از درون هم متلاشی میکنن.
۳ تا ۴ ساعت بعد از مرگ بدن سنگین میشه. ۱۲ ساعت بعد به حداکثر خودش میرسه و ۴۸ ساعت بعد از هم میپاشد.
_چرا چنین اتفاقی میوفته برنابی؟
_خوب، پمپ هایی در غشای سلول های ماهیچه ای وجود دارد که کلسیم را میزان می کنه .وقتی این پمپ ها از کار میافتند، کلسیم وارد سلول های ماهیچه ها و بدن انقباض میشه و بدن خودش را هضم میکنه.
_پس از فرآیند متلاشی شدن بدن بعد از مرگ طبیعی، و از نظر شما پزشکها یک فرایند علمیه؟!!
سرم را به علامت تایید تکان می دهم.عمو صفحه کتاب را برگ زد و دوباره پی حرفش را گرفت.
_دو هفته بعد از مرگ بدن باد میکنه و بعد هم بوی تعفن میگیره, که دیگه بدن کامل از بین میره تا از هم متلاشی بشه و بعد از گذشت چند سال طبیعتاً باید استخوانها باقی بماند.
آهی کشیدم و چهره مام و مادربزرگ و جرالدین که خبر فوتش را امروز صبح منشی هم به من داده بود ،از نظر گذراندم خبری که دوباره ذهنم را درگیر تز پزشکی ام کرد .جرالدین الان باید طی یک مراسم ساده بین پیرمردها و پیرزن های آسایشگاه به دل خاک سپرده شده باشد وحالا فرایند تجزیه شدنش را طی میکند.
_بله طبیعت با انسان مهربان نیست تنها کاری که توانستم برای مام انجام بدم این بود که بدنش را مومیایی کنم ،تا فرآیند تجزیه شدن به کندی اتفاق بیفتد.
_هر کاری کنیم که مومیایی کردن جسد یا حتی سوزاندن جسد ،حیات به پایان خودش میرسه و این یک روند طبیعیه.
_اما با دستکاری توی ساختارها شاید بشه کاری کرد ،که این اتفاق نیفته همونطور که توی این سال ها ثابت کرده که بشر می تونه بر خلاف طبیعت عمل کند.
عمو تو فکر رفت و آهسته گفت: بله گاهی بعضی چیزها بر خلاف طبیعت اتفاق میافته.
_منظور حرفت را نمی فهمم!
_می فهمی برنابی! توی این دنیا چیزی نیست که قابل درک نباشد!
کمی مکث کرد و با لحنی کتابی ادامه داد:« انسان اگر لحظهای از غفلت در آید، گمان می کند که دنیا دارالمجانین بزرگی است که همه مفاهیم در آن وارونه شده اند!»
_عمو میخوای بگی من همه چیز را وارونه تعبیر می کنم؟؟
_شاید وارونگی نباشه، شاید غفلت، سردرگمی، گاهی هم جهل، آدمها را از حقیقت دور میکنه!
_جهل؟! من بهترین دکتر آمریکا هستم.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75