10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬛️ «ای برادر شهیدم»
🔸کاری از سعید حدادیان و محمدحسین حدادیان
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ﺑﺴﻴﺎﺭﺯﻳﺒﺎ
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
🌷🌹🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شهیدےکه_میخواست_مثل_اربابش_باشد....😭
🌷عاشــق آقا اباعبــدالله بود. مے گفت: امام حســین(ع) بدن مطهــرش سه روز روي زمین بود، من از خـــدا می خواهم که جنازه ام ســـه ماه پیدا نشــود!😳
همینطور هم شــد....
سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شــدند.
بعدهـــا یک سرباز عراقےرا اسیــر کردنــد که نامــہ اے از عبــاس پیشــش بود.
در نامــه نوشــتہ بود: مادر می خواهند ما را زنــده به گــور کنند!😭😭
همان ســرباز آنــها را زنــده به گــور کـــرده و این نــامه را برداشته بود.
☝🏻راوی مادر شهید
〰🔻〰🔻〰
✍بخشی از وصیت شهید:
اين پيام هم به مــنافقان بدهــم که اين بسيجيے ها،اين افراد دليــر همچون شيشه اند که هر چه شکســته شوند تيزتــر مي شــوند، حتے ش.ـيشه خورده هايـشان هم( همان قبرشــان) خارے است به چشم شــما.✅
🌷🌹🌷🌹
#شهــیدعــباس_سهیلے
#شهداےفارس
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫🍃💫🍃
کوچهی سینهزنی
ارثِ شهیدان بر ماست ،
روزی ما ز عطای شهدا آمده است...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
💫🍃💫🍃
@shohadaye_shiraz
#ﻣﺮاﺳﻢﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ
◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ
🔻🔻🔻🔻
ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ اﻣﻴﺮ ﺭاﺳﺘﻲ
🔻🔻🔻🔻
#ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 13 ﺷﻬﺮﻳﻮﺭ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 18
🔸🔸🔸🔸
ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ
⚫️⚫️⚫️⚫️
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_چهلم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️حاج کاظم اصرار و پافشاری را بی فایده دید .با اکراه برگشت و دودل از آنجا دور شد .اما نیم ساعت دیگر که برگشت هاشم را دید که هنوز روی زمین دراز کشیده. شتابزده و سراسیمه بالای سرش نشست.
_تو حالت خوب نیست .باید برگردی عقب!
هاشم دست چپش را ستون بدن کرد به آرامی در جا نشست و در حالی که موج درد چهره اش را پریشان و درهم کرده بود گفت: «یه تکه پارچه بیار دستمو ببند به گردنم. بعد هم سریع منو ببر جلو پیش آقای امین افشار. چون انگار اون جلو احتیاج به کمک دارد»
حاج کاظم هرچه کرد نتوانست مانعش شود . آن چه گفته بود انجام داد و به طرف خط مقدم به راه افتادند .کمی جلوتر با مجید سپاسی روبرو شدند. هاشم به کاظم گفت :شما دیگه برگرد من با مجید میرم»
_ولی بهتره من هم بیام. قبلا اینجا بودم و منطقه را می شناسم
_لازم نیست خیلی ممنون .شما برو!
حاج کاظم با نگرانی و دلشوره به عقب برگشت .مجید نگاهی به دست هاشم انداخت
_چی شده؟
_چیز مهمی نیست. از اوضاع و احوال خط چه خبر ؟!بچه ها در چه حالی هستند؟!
_هنوز چیزی مشخص نمیشه گفت .عراقی ها الان چند ساعت که پاتک خیلی سنگینی را شروع کردن.حجم آتش زیاده میخوان هر طور شده از یه جای رخنه کنند و مانع پیشروی ما بشن.
_خب نظر خودت چیه؟!
_باید زودتر طرحی بریزیم که منطقه را تا جایی که به اروند میچسبه پاکسازی کنیم. وگرنه ممکنه پاتک اونا در صورتی که همین طور ادامه پیدا کنه مشکل ساز بشه.
هاشم که با زحمت خود را دوش به دوش مجید جلو می کشید فکر می کرد
_باید فرمانده گردان ها را توجیه کنیم. احتیاج به یک طرح دقیق و حساب شده داریم. یک طرح الحاقی روی جاده آسفالته! آنگاه مکثی کرد و ادامه داد:
_ما باید یه گروه شناسایی همراه با رزم را به خط عراقی ها بفرستیم.از طرفی هم از چند جهت باید پیشروی و پاکسازی کنیم .یکی در طول جاده آسفالته، یکی هم در عرض منطقه. تا برسه به اروند و گردان ها درست روی جاده به هم ملحق بشن. برگرد و ترتیب گروه شناسایی را بده.
مجید بی درنگ به عقب برگشت و برای اعزام گروه شناسایی به یاد گردان نورالدین هاشمی افتاد.
او به محض اطلاع از الحاق گردان ها،یک گروه شناسایی را مامور کرد تا به خط نیروهای عراقی وارد شده و ضمن ایجاد درگیری کار خود را انجام دهند.
مجید خیالش که از این بابت آسوده شد پرسید:
_وضعیت گردانها چه طوره؟ غیر از خودمون امشب چه گردان هایی آماده هستند؟
هاشمی فکری کرد و پاسخ داد:
_غیر از گردان خودمون، گردان آقای پایدار و هم داریم لشکر عاشورا هم که سمت چپ ما هستند
مجید با حرکت سر حرف او را تایید کرد.
_بسیار خوب ..گردان های تیپ امام حسن در طول جاده حرکت میکنند و شما هم عرض منطقه را طی کنید تا برسید به اروند . باید کاملاً همه جا را پاکسازی کنید تا اینکه با طرح الحاقی که هاشم پیشنهاد داده تمام این نیروها روی بدنه جاده به هم بچسبند.
کارِ گروه شناسایی آغاز و به دنبالش قدم به قدم گردان های دیگر وارد عمل شدند.
اولین بامداد چهارمین روز عملیات بود که نیروهای عراقی بر اساس طرح شتابزده ای که یک شب پیش برای بازپسگیری منطقهای از دست داده تدارک دیده بودند، دست به پاتک سنگین دیگری زدند.
هاشم، مجید ،نورالدین همراه با روزیطلب، غیبی و ظریفیان، فرماندهان گردان هایی که در طرح الحاقی شرکت داشتند، در مسیر پاکسازی شده به پیش می رفتند که ناگهان در نقطه ای با مقاومت نیروهای عراقی روبهرو شدند.
هاشم با صدایی که از شدت هیجان می لرزید روبه مجید گفت:
_گردان امام حسین پشت سر ماست هر چه زودتر برو و موضوع را براشون توضیح بده .بگو که احتیاج به آرپیجی زن و تیربارچی داریم .عجله کن.!
مجید بی درنگ آنها را ترک کرد و برای انجام ماموریتی که هاشم داده بود ,به عقب برگشت .منطقه درگیری لحظه به لحظه و با هر قدم گستردگی بیشتری مییافت و تاریکی همه جا را در خود فرو برده بود..
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
در این کوچههای بن بست نَفْس،
پرواز ممکن نیست ..
باید چگونه زیستن بیاموزیم
از آنان که گمنــام رفتند .. ...
📎 پنج شنبه های دلتنگی
هدیه به روح پاک و معطر شهـدا صلوات🌷
🌹🌷🌹🌷
ﭘﺨﺶ ﺯﻧﺪﻩ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ و ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا
ﺳﺎﻋت 18
👇👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🔺🌹🔺
ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻫﻢ اﻃﻼﻉ ﺩﻫﻴﺪ
✅ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻛﻨﻲ
ﺷﻬﺪا ﺩﺭ ﺯﻳﺎﺭﺕ اﺭﺑﺎﺏ ﻛﺮﺑﻼ ﻳﺎﺩﺕ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ
اﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻳﻚ ﺷﻬﻴﺪﻩ 💕
ﭘﺲ اﺟﺮاﻳﺶ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺩاﺭﺩ 💓
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا #ﺻﻠﻮاﺕ
🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊🕊🕊
ياد آنهايی بخير ،
که به ندای هَل مِنْ نٰاصِر حسيــنِ زمان
با نثار جان خويش لبيک گفتند ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🕊🕊🕊
@shohadaye_shiraz
🔴برای اولینبار منتشر شد؛
🔰نامه جانکاه حاج قاسم خطاب به یارهمیشگی خود شهید پورجعفری:
🔹قول میدهم که اگر رفتم و آبرو داشتم، بدون تو وارد بهشت نشوم
🔹بیست سال اخیر، پیوسته مراقبت کردی که تمام وقت من صرف اسلام و جهاد شود و اجازه ندادی وقت من بیهوده هدر رود.
🔹️ خدا میداند با هریک از آنها که از دست دادهام چه بر من گذشت؛ همیشه نگران بودم تو را هم از دست بدهم.
🔹من همه عزیزانم را از دست داده ام و عزادار ابدی آنها هستم، لحظه ای نمی توانم بدون آنها شاد باشم. هر وقت خواستم زندگی کنم، یک صف طولانی از دوستان شهیدم که همراهم بودند، مثل پروانه دورم چرخیدند و جلو چشمم هستند.
🔹️ حسین عزیزم! اجازه نده روزمرگی روزانه و دنیا یاد دوستان شهیدت را از یادت ببرد. یاد حسین اسدی، یاد حسین نصرالهی، یاد احمد سلیمانی، یاد حسین بادپا، یاد که را بگویم و چند نفر را بجویم؟ چرا که فراموشی آنها حتما فراموشی خداوند سبحان، است.
☘🌹☘🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ_ﺣﺴﻴﻨﻲ 🌹🌹
😭علاقه شدیدی به امام حسین( علیه السلام) داشت و همیشه می گفت:
" دلم می خواد روز محشر مثل اربابم بی سر باشم".
در آخر وصیتش هم نوشته بود این شعر را روی قبرم حک کنید.
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است
تن بی سر عجب نیست، رود گر در خاک
سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است
وقتی بعد از دو سه هفته، در عملیات کربلای 5 پیکرش تفحص شد و برگشت، پیکرش همان طور که آرزو کرده بود، بی سر بود و این شعر زینت بخش سنگ قبر شد.
🌷🌸🌷
#شهیدمجیدلردان
#شهدای_فارس
شهادت: شلمچه
🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌺🌷🌺🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_آخر
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ هاشم به منطقه اشاره کرد.
_این قسمت پر از ادوات و خودروهای به جا مانده عراقی هاست .باید ترتیبی بدیم که تا جایی که میشه اونا رو به عقب برگردانیم. اینجا ممکن همشون منهدم بشن!
روزیطلب با نگرانی گفت: «وضعیت بدیه!! هیچ چیز قابل تشخیص نیست! منطقه بیش از حد گسترده است»
_حق با تو !بهتره یه جا پناه بگیریم و دوباره طرح را مرور کنیم.
نگاهی به دور و برش کرد. شبح یک جیپ را در نزدیکی دید و ادامه داد: «بریم اونجا پشت اون جیپ..»
با احتیاط کامل پیش رفتند و پشت خودرویی که هاشم نشان داده بود پناه گرفته است.
هاشم رو به ظریفیان گفت :«بهتره بریم جلوتر یه سر و گوشی آب بدیم.»
_روزی طلب درست میگه .منطقه درگیری خیلی وسیع این تاریکی هم که قوز بالا قوز شده. تشخیص مقر نیروهای خودی و غیرخودی سخته .ولی این قسمت ظاهراً پاکسازی شده»
از کنار جیب به راه افتادند .ناگهان چیزی در تاریکی شب درخشید لظهای بعد غرش گوش خراش تیرباری سینه شب را شکافت.
فرمانده گردانها که هنوز پشت جیپ نشسته بودند سراسیمه از جا برخاسته به سوی آن دو دویدن.رو به تاریکی جایی که لحظه ای شعله ای درخشیده بود و فریاد زدند
_تیراندازی نکنید خودی هستیم
اما دوباره غرش تیرباری فضا را لرزاند
ظریفیان یک آن سقوط پیکر هاشم را بر خاک دید. با گام های بلند برگشت. به سمت هاشمی که تنها فرد مسلح بین آنها بود دوید و اسلحه را از دست او که زخمی شده بود گرفت و به طرف هاشم برگشت.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که برقی از لوله تیربار درخشید و او نیز بر خاک افتاد.
صدای شلیک گلوله ها اوج گرفت. از هر طرف باختی نوری شکافته شد و به پیکرها یک به یک بر زمین افتادند.
نیروهای خودی که با شنیدن صدای گلوله ها متوجه باقیماندن سنگر عراقی ها شده بودند، از هر دو طرف آن محل را هدف گرفته و بی وقفه شلیک کردند پس از چند دقیقه صدای شلیک ها قطع شد و دیگر هیچ شعله ای از سر لوله تیربار ندرخشید.
مجید پیشاپیش یک گروه آرپیجی زن و تیربارچی به محل رسید. اما هرچه جستجو کرد اثری از هاشم و دیگران ندید.
یکی از افراد تیپ امام حسن که گلوله پهلویش را دریده بود همانطور که به خود میپیچید متوجه آمدن مجید شد. تمام توانش را جمع کرد و با صدای گنگ که به زحمت از حنجره اش خارج میشد فریاد زد:
_آقای سپاسی.. اونطرف.. از آنجا آقای اعتمادی را زدند
مجید با شنیدن این جمله زانوانش سست شد. توان تحمل بدنش را نداشت .کنار جوان نشست و با بغض پرسید:
_آقای اعتمادی را زدن؟! کو!! کجاست؟!
اما جوابی نشنید. به جستجوی هاشم دستش را بر زمین کشید و پیش رفت. کمی آن طرفتر پیکر او را که گویی و خوابی عمیق فرو رفته بود پیدا کرد .با حالت بیم و امید زیر لب صدا کرد
_هاشم !هاشم ...بلند شو!
سکوت تنها پاسخی بود که شنید. اما نخواست که باور کند این بار با صدای بلند فریاد زد:
_هاشم تو رو خدا جواب بده!!
کسی دستش را روی شانه او گذاشت و با لحنی افسرده گفت: بلندشو آقای سپاسی.. اعتمادی دیگه و نتوانست ادامه بدهد.
مجید سربلند کرد و شبح فرمانده گردانهایی که تا چند دقیقه پیش با هم بودند بالای سر خود دید. نمی دانست چه بگوید. اصلاً چه می توانست بگوید ؟!او هنوز رفتن صمیمی ترین دوست همرزمش را باور نمی کرد !خم شد و لبهای خشک و تبدارش را روی گونه هاشم گذاشت .یک باره لبانش شور و نمناک شد. با دقت بیشتری به چهره او نگاه کرد که اصابت گلوله به چشم راستش صورتش را خون آلود کرده بود .دیگر تاب نیاورد. دست زیر شانه های او برد و پیکرش را بلند کرد و به سینه چسباند .آن وقت بود که متوجه شد از دست راست او نیز خون جاری است .ناگهان دردی جانکاه سراپایش را گرفت و مانند تیری به قلبش نشست .بی اختیار زیر لب زمزمه کرد:
_«یا قمر بنی هاشم»
لبانش را بر بازوی هاشم گذاشت. بوسه نرم بر آن نشاند و هق هق گریه اش در هیاهوی افرادی که گردش حلقه زده بودند گمشد.
یکباره با خشم فرو خورده که پیکرش را به لرزه درآورده و قلبش را به تلاطم انداخته بود برخاست. نگاه تیزبین و نفسش را در سیاهی اطراف چرخاند. آر پی جی را روی دوشش گذاشت به نخستین گلوله را به سوی اولین سنگر شناسایی شده عراقی ها که حدس میزد از آنجا هاشم را زدهاند شلیک کرد و دمب بعد امواج سرکش انفجار از آن زبان کشید.
آنگاه بی درنگ دومین ،سومین و چهارمین گلوله را در قلب دیگر زنگنه های پاکسازی نشده نشاند. اما حتی دیدن زبانهای آتش نمی توانست از خشم و اندوه بکاهد.
🌿🌿🌿🌿
سیاهی شب آرامآرام کمرنگتر و افق دم به دم با پرتو نور روشن تر می شد. همزمان با سر برآوردن خورشید آنهایی که به سوی شرق بصره در حرکت بودند روی جاده آسفالت به هم می پیوستند.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
شادی روح شهید هاشم اعتمادی صلوات
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb