eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * در هواپیماهای عراقی پادگان جلدیان را بمباران کردند و یک راکت عمل نکرده جلوی زاغه مهمات پادگان افتاد و تا در خاک فرو رفت و این یعنی یک خطر بزرگ چون را که ضربه خورده بود احتمال انفجارش پنجاه پنجاه بود. بزرگترهای لشکر دور راکت جمع شدند که تصمیم بگیرند و تکلیفش را روشن کنند. داشتم به این فکر می کردند که امکان خنثا کردنش هست یا نه و همه اعتقاد داشتند که باید آدم پر دل و جراتی پیدا شود که بتواند راکت را خنثی کند. خبر به حسین ایرلو رسید آمد راکت را دید و برگشت نقره واحد تخریب و کاکا علی سید حمیدرضا رضازاده و سید یوسف بنی هاشمی را همراه خودش برداشت و آمدند سراغ راکت عمل نکرده. اولین کار این بود که دور راکت را خلوت کنند.دور و بر که خلوت شد طراحی و شور و مشورت حسین و کاکاعلی اسیدهای تخریب هم تمام شد. سه چهار نفری سر نیزه های شان را در آورده و اطراف بمب ۲۵۰ کیلویی را شروع کردند به خالی کردن. ماسوره اش هم بدجور آسیب دیده بود حسین از داخل وانت یک آچار لوله گیر آورد و آن را دور ماسوره قرار داد. نفس‌ها در سینه حبس شده بود آسیب‌دیدگی ماسوره هر لحظه امکان داشت کار دستشان بدهد.حسین با احتیاط مثل راننده های ماشین سنگین آچار را چرخاند. خوشبختانه با زور بازوی حسین و چند دور چرخاندن آچار،ماسوره باز شد و همه نفس راحتی کشیدند و زیر لب الحمدالله ای گفتند. از مرحله خطر رد شده بودند حالا باید بمب ۲۵۰ کیلویی را بیرون می‌آوردند.کاکا علی راننده وانت را صدا زد و سیم‌بکسل آورده و دور راکت انداخت و آن را از خاک بیرون کشیدند تا در فرصت مناسبی و در جای مناسبی آن را منفجر کنند. از لحاظ سابقه تجربه و مسئولیت کاکاعلی از حسین جلوتر بود و وقتی از قرارگاه لشکر آمد برای خیلی‌ها سوال شد که چطور او به عنوان نیروی زیردسته حسین شرایط را تحمل خواهد کرد و این مسئله را با او در میان گذاشتند.اما کاکاعلی که این مسائل برایش حل شده بود متواضعانه جواب داد: «برادر ایرلو فرمانده من است و اطاعت از او وظیفه شرعی و قانونی من،فرقی نمی‌کند کجا باشم فقط اطاعت کردن و خدمت کردن برای من مهم است. 🌿🌿🌿🌿 سوم اسفند ۱۳۶۲ عملیات خیبر به طور گسترده‌ای در منطقه هورالهویزه و جزیره مجنون شمالی و جنوبی شروع شد و بچه‌ها توانستند جزیره را دور زده و آن را تصرف کنند. با تصرف جزیره ها پاتک شدید عراق شروع شد.حالا شما این خاطره را از زاویه چشم های احمد قلی کارگر می بینید که از بالای خاکریزی در طلایی با دوربین گرماگرم عملیات خیبر و پشت خاکریز اول را دید می زند.: «عراق پاک کرده بود و آتش شدیدی روی سر بچه ها می ریخت.من از بالای خاکریز داشتم همه چیز را می‌دیدم که عراقی‌ها شدیداً پاک کرده اند و غریب است که بچه‌ها یک خاکریز عقب بکشند.از چشمی دوربین به سمت راست خاکریز نگاه کردم و متوجه شدم که یکی از بچه ها مجروح شده و می خواهند او را تر که موتور سوار کنند. موتور که دنده گذاشت مجروح افتاد روی زمین بچه‌ها دویدند و او را سوار کردند.دوباره موتور تا گاز داد که حرکت کند مجروح افتاد زمین دوباره سوارش کردند. از دور معلوم بود که حال خوبی ندارد این دفعه آوردند و او را محکم به راننده بستند موتور سوار گازش را گرفت گرد و خاکی کرد و به سمت خاکریز دوم آمد. نزدیکی های من که رسیدند،(شهید)خلیل مطهرنیا فرمانده عملیات لشکر را شناختم که داعش کاکاعلی را به عقب می آورد.دویدم و به بچه‌های تخریب چی اطلاع دادم که کاکاعلی زخمی شده. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
ﺑﭽـــﻪ ها سخــت مشــغول آمـوزش شــنا و غواصے بودنــد، عمــليات كربلاے چــهار در پــيش بود. حـــاج مهـــدےدرخواســـت ۴۸ ساعت مرخصے ڪرد. مخالفت ڪردم... مخالفـــت شديد مـــرا که ديد، مجـبور شد علت مرخصے را بگويد، گفـت: «مـن يقيــن دارم از ايـن عمليــات بر نمےگــردم. مــن آمـاده‌ام و بايد خانواده‌ام را نيز آماده كنم. آنها را به شيراز ببـرم و بچــه‌ها را در مدرســہ ثبــت‌نام ڪنم و با خيالے آســوده برگردم.» ديگر نتوانستــم مخالفــت كنم. در عــرض دو روز و نيــم تمام ڪارهايش را انـجام داد و برگشـــت و بالاخره به آرزوش در عملیات کربلای ۴ رسیــد 🌸🌷🌸 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🔰اواخر پاییــز سال ۶۵ بود. برای عملیات کربلای ۴ اماده می شدیم. سـراغ محمدعلے را گرفتــم. گفتنــد :گردان اسلامے نسب است. رفتـم آنجــا, به تـپہ اے اشــاره ڪردند. گفـتند: هـر روز تـنها مےرود آنـجا. رفــتم سراغش... دیگر آن شلوغے و شیطنـت همیشگے را نداشــت. آرام شــده بود. تنها لبخـند زیبا و ملیحے بر صــورت داشــت😊. چهــره اے با وقــار داشــت... انگار نه انگار که یڪ نوجوان ۱۶ ساله است! گفت:خـواب جعفر(دوسـت شهیدش) را دیـدم, مے خواسـت مـن را با خــود ببــرد. مطمینــم عملیات بعد, جعفر من را مےبرد. چیزے برای خـوردن به او تعـارف ڪردم.... نگرفت...گفــت روزه ام! گفتم روزه, اینجــا؟ با همان لبخند زیـبا گفت:شش روز, روزه نـذر کردم ڪه در این عمــلیات شهــید شــوم! چند روز بعــد در ڪربلاے۴ به جعــفر دســت داد! طلبه محمد علے سبحانے 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍂🍁 تمام شهر را گشتمــ ڪہ ڪنمـ اما نہ خود بودے نہ چشمے ڪه شود همتاے چشمانتــ ... 🤚 🍃 🍁🍂 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * این صفحه خانم زهرا ناظم پور خاطره خودش را از مجروحیت برادرش کاکاعلی در عملیات بدر اینطور بامداد نوشته بود: زمان عملیات خیبر من شیراز دانشجو بودم و کسی به من اطلاع نداده بود که علی مجروح شده و ترکش به کلی از خورده.بعد فهمیدم که همان جا در بیمارستان پشت جبهه کلیه را عمل کرده و علی را در حالی که بیهوش بود به تهران می فرستند. مادر و خواهر و برادرم رفته بودند تهران عیادتش و بعد از چند روز برگشته بودند جهرم.به من همچون ایام امتحانات نبود اطلاع نداده بودند.بعدها فهمیدم مادر که رفته بود تهران عیادتش همه اش خندیده بود و دردش را پنهان کرده بود تا مادر اذیت نشود.مادر هر کار کرده بود که جای زخم را ببیند او اجازه نداده بود و گفته بود: «یک ترکش کوچیک خورده اینجام چیز خاصی نیست ناراحت نشو خوب میشه» بعد از امتحانات که آمدم جهرم باز هم خانواده چیزی به من نگفتند یک شب صدای زنگ در خانه به صدا آمد علی بود.با رنگ و روی پریده تکیده لاغر اما مثل همیشه لبخند و شوخی های برادرانه اش رو به راه بود. تازه اینجا بود که فهمیدم چی به سر داداشم آمده.طاقت نیاوردم و نشستم و ساعت‌ها برایش از اشک ریختم و او هم مثل همیشه خندید و دلداری ام داد. چند روز بعد سال تحویل بود لحظه‌ی سال تحویل همه بلند شدیم و دست و صورت همدیگر را بوسیدیم. علی هم ایستاد رفتم سر و صورتش را ببوسم که دیدم رنگش دارد زرد میشود. کمکش کردم آرام به دیوار تکیه داد توان شکم شده بود داشت می افتاد روی زمین بقیه هم آمده است کمک و علی روی زمین دراز کشید.آنجا بود که فهمیدم چقدر حالش بد است و ضعف دارد اما کلمه ای هم ابراز نکرد. آهنگ محبوب و دلنشین بود که خدا میداند .مهربان بود و نگاهش خاص، همیشه لبخند به لب داشت و حتی همان لحظه‌ای که ضعف کرده بود. 🌿🌿🌿🌿🌿 عملیات که تمام شد تخریبچی ها هم برگشتند جهرم و رفتند عیادت کاکاعلی که به خانواده گفته بود: به کسی نگید که ترکش به کلیه ام خورده» بچه‌ها آمدند و کاکا علی هم که ظاهراً رو به راه بود گفت: «چیزیم نیست ک یه ترکش ریز خورده اینجا» و با دست اشاره به پهلوش کرد خوشحال بود که مثل حضرت زهرا پهلوی او هم زخم برداشته و چند جمله ای صحبت کرد و اشک بچه ها را در آورد. آخر سر احمد قلی کارگر که سنش بیشتر از همه بود نگاه داشت و گفت: «کاکا احمد قلی ،یک سر برو خونه دوستمون فلانی تازه عروسی کرده ببین کسری و کمبود زندگیشون چیه» احمد قلی به بهانه دیدار خانه آن رزمنده که فهمید که یخچال ندارد به کاکاعلی خبر داد و هم با چندتایی از بچه ها پول روی هم گذاشته و خودش رفت یخچال خرید و به احمد قلی گفت:کاکا میگم یک ساعت بعد از اذان ظهر که خلوته بیا که یخچال را ببریم» احمد قلی ساعت ۱ سوار موتور شد و رفت فروشگاه فروشنده گفت که آقای ناظم پور ربع ساعت پیش آمد یخچال را برد تعجب کرد و خودش را رساند.دید کاکاعلی با آن رزمنده دارند یخچال را با زور از پله ها می کشند بالا و سنگینی یخچال بخیه پهلوی کاکاعلی باز کرده و دارد خون میاد.احمد قلی داد و بیداد کرد که چرا من زودتر خبر نکردی. کاکا علی او را کشید کنار و گفت: «اومدم دیدم کوچه خلوت وانت گرفتم یخچال را آوردم. آخه کاکاجان آدم باید آبروی رفیقش رو حفظ کنه یا نه؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
در اردوگـاه دشــت عبــاس بوديــم و محسـن و شهــيد احمــد رضوانے فرمانـده گــردان و جانشــين بودنــد . بچــه هــا به اهــواز و انديمشڪ رفتــند و ســبزے براے خودشــان گرفتــند که همراه کنســرو بخوريم اما بعد از اينکه سبزيهــا را شستــند و آوردند براي محسن ، محسن سوال کرد آيا نيروها ســبزے دارند ؟ گفتيــم : نه گـفت :من هم نمي خواهــم . گفتيـم :با پول خودمــان براے خودمــان خريــده ايم هر کسےبخواهد برود و بخــرد. گفــت:شـايد يڪے از نيروهـا پول نداشتــه باشـد.هرڪارے ڪرديم ايشــان سبزے نخــوردند. ** 🌹🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*حاج قاسم در یک نگاه* 🌹 🍃۲۱ساله شده بود فرمانده گردان.اسمش ناصربود و حاج قاسم‌ لشکرش بود. جانبازشد.جانباز قطع نخاع.مهمان دائمی بستر وخانه‌. شاید خیلی ها سراغش نرفتند چون گرفتار زندگی کردن خودشان را. اما؛حاج قاسم دم دم های عید که می شد، وقتی میخواست سری به کرمان و اقوام بزند،حتما یک زنگ‌ می زد وبه خانه ناصر و می گفت: _ من دو روزی می آیم خانه شما! خرید هم می کرد. لباس نو وسایل تهیه می کرد ومی رفت خانه ناصر. همسرناصر راهم به قول خودشان،می فرستاد مرخصی. می شدند دو رفیق شفیق! کار آشپزخانه می کرد و غذا اماده می کرد. با ناصر بگو ،بخند ویادایام و... حمام را گرم می کرد وناصر را نونوار تحویل تخت همیشه ساکتش می داد و... می رفت سراغ ماموریت بعدیش. راستی،ناصر دی ماه ۱۳۹۲ شد. 🌸عید که می خواهد بیاید ؛ اول به فکر خانه خودمانیم.لباس خودمان،خرید خودمان... بعدا هم به فکر تفریحات خودمان!!! تازه زمان که برسد به فکر نقد فضای سیاسی ونظام و انقلاب درمهمانی ها! همین است که یکدانه می شود دراین دوران غفلت! ✨به قول : برای خدا کار می کرده ،نه کارهایش را برای خدا! 📚منبع کتاب:حاج قاسم *١١روز مانده تا سالروز عروج یار* 💔 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
براي توجيه منطقه عملياتي کربلاي چهار، بايد با فرمانده گردان، محمد اسلامي نسب و فرماندهان گروهان‌هایش را روي يک دكل سي متري که بر فراز منطقه ديد داشت مي بردیم. عيبش اين بود که آن دکل لو رفته بود و در ديدرس کامل دشمن قرار داشت. چند تانك عراقي هم روي دكل، حساس شده و مرتب اطراف آن را هدف قرار مي‌دادند. به جز چهری نوراني محمد، رنگ ترس در چهره همه پاشيده شده بود. به هر طریق بود رفتیم بالای دکل. كار توجيه كه تمام شد همه را پايين فرستاد. آتش دشمن روي دكل، چند برابر شده بود. تركش‌هاي آواره به پايه‌هاي دكل مي‌خوردند و صدايي ناقوس‌وار ايجاد مي‌كردند. محمد نگاهي به ساعتش انداخت، وقت نماز ظهر بود. مُهرش را از جيب بیرون آورد و ‌رو به قبله نشست. با اشاره ی سر، من را هم پايين فرستاد. چه لذتي داشت نماز اول وقت، در آن ارتفاع، زير سيل ترکش‌ها! 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 محمد اسلامی نسب : ﻛﺮﺑﻼﻱ 4 🌺🌹🌺🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍁🍂🍁🍂 عیارِ ... زمانے مشخص مےشود، ڪہ ببینـے تا ڪجـا پاے مےمـاند !؟ یعنـے انتهاے عشــق یعنـے ایستادن تا پاے جــان 🤚 🍃 🍂🍁🍂🍁 @shohadaye_shiraz
🖊 قایقها به گل نشسته بود و دشمن یک نفس روی آن ها آتش می ریخت...رحمان رفت توی آب... قایق اول را که آزاد کرد،عقب عقب توی آب شروع کرد به سمت قایق دوم راه رفتن... گفتم چرا این جوری؟ گفت:نمیخوام قیامت اسمم جزء کسایی باشه که به دشمن پشت کردن! 📎فرماندهٔ گردان خط شکن ابوذر لشگر ۳۳ المهدی 🌷* * ولادت : ۱۳۴۲ جهرم شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۳ عملیات کربلای ۴ ، اروند 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ......... : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * اذان مرخصی کاکاعلی یک هفته زودتر راهی جبهه شد و احمد قلی یک هفته دیرتر همدیگر را دیدند احمد قلی پرید او را گرفت توی بغل و آنقدر فشارش داد که آخش بلند شد. دستش که باز کرد علی افتاد روی زمین. ترسید و بلندش کرد که سقلمه یکی از بچه‌ها به پهلویش خورد. _آقای مگه حالیت نیست تازه کلیه و برداشتن داری اینجوری فشارش میدی! احمد قلی که میخواد چشماتو از کاسه در بیاد گفت«کلیه‌اش را برداشتن شوخی می کنی؟!» _راست میگم کاکاعلی الان یک کلیه داره! احمد پیش خودش فکر کرد که یکی از بچه ها کلیه لازم داشته کاکاهای هم کلیه خودش را اهدا کردم از کاکاعلی که این کارها بعید نبود.اما کم کم حالی اش کردند که ترکش به کلیه خورده و دکترها مجبور شدند کلیه اش را در بیاورند. عرق شرم بر پیشانی رحمت قلی را گرفت یادش آمد کاکاعلی چطور آن روز توی جهرم باز هم پهلو و نداشتن یک کلیه یخچال را از پله ها بالا کشید. 🌿🌿🌿🌿 مثل همیشه مینی‌بوسی را انداخته و راهی دیدار با خانواده شهدا شدم پانزده نفری بود.از اهواز ترجیح دادند که به سمت بوشهر و برازجان و کازرون حرکت کند و ادامه مسیر را به شیراز و جهرم و فسا بروند. برازجان که رسیدن حیدر ارشاد گفت: «من به برادرم زنگ میزنم که به مادر خبر بده و ناهار مهمون خونه ما باشید» بچه ها قبول کردند و حیدر به مغازه داداش زنگ زد و از شاگرد مغازه خواست تا به داداش بگوید. کارها و سرکشی ها و دید و بازدیدها که تمام شد نزدیکی های ظهر به شیراز رسیدند و یکراست رفتند خانه حیدر. همسایه ها برای ایشان خیلی جالب بود که یک مینی‌بوس رزمنده با لباس های خاکی و پلنگی از آمده‌اند توی کوچه‌شان. حیدر بار در خانه شد و مادر از دیدنش تعجب کرده و خوشحال شد.اما نه بوی غذا از آشپزخانه به مشام رسید و مادر آمادگی پذیرایی از بچه ها را داشت. کاشف به عمل آمد که شاگرد مغازه یادش رفته بود پیام حیدر را برساند. حیدر چه حالی داشت بماند. کاکا علی که قضیه را فهمید گفت: «اینکه نگرانی نداره کاکا روزی دست خداست حتماً روزیمون نبوده !غصه‌نخور !مسجد کجاست؟ نزدیکه؟تا مادرت برای بچه ها چایی درست کنه.از نانوایی نان گرم میگیریم و برمی گردیم. کنسرو‌ماهی هم که تا دلت بخواد همراهمون داریم یا علی بچه ها سوار بشید بریم مسجد» بعد از نماز برگشتن خانه آقا حیدر که از شرمندگی دم به دقیقه سرخ و سفید می شد. به محض ورود به خانه ناباورانه با سهره بزرگی پر از انواع و اقسام غذا های رنگارنگ و خوشمزه مواجه شدند که دهانشان از تعجب باز شد.همسایه ها تا ماجرا را فهمیده بودند و ناهار ظهر شان را برای رزمنده‌ها آورده بودند.کاکا علی گاو کاکا حیدر نگفتم غصه روزی را نخور خدا روزی ما ها را امروز توی سفره همسایه‌های شما گذاشته بوده.. بسم الله همه با هم دعای سفره..‌اللهم الرزقنا رزقا حلالا طیبا واسعا و جعلنا من الشاکرین» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺷﻬﻴﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﺩﻡ اﻟﺸﻬﺪا 📹ﻣﺎﺟﺮاﻱ ﺯﻳﺒﺎﻱ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎﺭﻱ و ﻧﻆﺮ ﺷﻬﻴﺪ🌹 ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺭﺣﻤﺎﻧﻴﺎﻥ, اﺯ ﺷﻬﺪاﻱ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ 🍃🌹🍃🌹🍃 👆 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📜فرازی از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی؛ ✍امروز قرارگاه حسین بن علی ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی‌ماند.. نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص) ۱۰ روز مانده تا سالروز عروج آسمانی 💔 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🍃🌹🍃🌹🍃🌹
: 💠بارالها؛ یاریم ده که در راه رسیدن به هدفم پابرجا واستوار باشم. بارالها تو مونس تنهائیهایم بوده و هستی و امیدم به تو است و خواهد بود. 💠مرا در راه خود ثابت قدم و استوار بدار. خدایا فقط تو را می طلبم. معبودا گویی وجودم از آتش رسیدن به عشق تو پر شده و همه اش امید پرواز دارد. گویی این قفس تنگ کفایت نگهداری این حقیر را نمی کند و باید که این میله های آهنین را بگسلم. 💠بار خدایا مرا در، درهم شکستن این قفس پوشالی یاری ده و توانایی عنایت کن. بارالها؛ به لطف و رحمت تو چشم دوخته ام که بی لطف و رحمت تو جان دادن برایم سخت است. 💠بار الها اگر مصلحت دانستی من کشته شوم، در راه خودت مرا بکش. بار خدایا اعتراف می کنم که من گناهکارم و در روز محشر از من بازخواست منمای(اغفر ذنوبی کلها بحرمه محمد و آل محمد). 📎فرماندهٔ گردان خط شکن ابوذر لشگر ۳۳ المهدی 🌷 🌷🌺🌷🌺🌷 ﻧﺸﺮﻣﻂﺎﻟﺐ ﺳﺒﺐ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﻴﺸﻮﺩ ..,........... : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.... 👇👇👇👇 ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ و ﮔﺮاﻣﻴﺪاﺷﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ 🌹🌹🌹🌹 ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا پنجشــبه 4 ﺩﻳﻤﺎﻩ/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🌷🌹🌷 در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇👇👇 ⛔️⛔️⛔️⛔️ ﺗﻮﺟﻪ : ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ ﺫﻳﺼﻼﺡ و ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻣﺤﻴﻄ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺟﻬﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﻟﻂﻔﺎ اﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
🍁🌷🍁🌷🍂🌷🍁🌷🍁 افتاده جهانی هـمـه مدهوش تـــو لیکن ، افتاده تر از مـن نه و مدهوشتر از مــن .... 🤚 🍃 @golzarshohadashiraz 🍁🌷🍁🌷🍂🌷🍁🌷🍁
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ محمداسلامی نسب ديدم, از چهره‌اش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد. بعد از نماز در گوشه‌اي نشستم و او شروع به صحبت كرد: «حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. مي‌دانم كه ديگر بر نمي‌گردم. گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچه‌هاي بسيج به تو عادت كرده‌اند. انشاء الله به سلامت بر مي‌گردي.» اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز مي‌دانستم اين كبوتر هم پريدني است. ادامه داد: «حاج آقا من هيچ وقت دلم نمي‌خواست خانه‌اي داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختماني بسازم. حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.» از اين حر ف دلم گرفت اما هيچ نگفتم چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت: « به آقاي اسلامي نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است. هنوز بنا، پيچ كوچه را طي نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكي سفر جاودانه محمد را خبر داد. آن روز دعايي را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب مي‌ديدم و محمد را بر بال ملائك ..🌹 🍃🍃🌹🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * چند روز بود که حسین ایرلو به شدت مریض شده و در بستر افتاده بود.هرچه قرص و دارو آوردند اما حسین اونها رو نخورد و ردیف بالای سرش گذاشت.سفره را برای ناهار پهن کردند اما حسین سر سفره نیامد چون اشتها نداشت. سفره جمع شد محمد بلاغی رو صدا زد: کمک کن منو ببر سر سفره محمد سر تکان داد و گفت حالا که تمام غذا تموم شده؟ بعد یکی از بچه های تدارکات را صدا زد و گفت یک کنسرو‌ماهی برای حسین آقا باز کن. حسین با صدای ضعیفی گفت :نه زحمت نکش نمیخواد فقط منو ببر سر سفره. محمد با تعجب گفت: آخه تو سفره که چیزی نیست بخوای بخوری بگم برات نون بیارن؟ حسین گفت نه نمی خوام می خوام از این تیکه نون ها که از دست بچه ها توی سفره ریخته بخورم.این تیکه نون ها شفاست همین‌ها بسته اون قرص و شربت ها را جمع کن. بدنش خیلی ضعیف شده بود. همین که رو به بهبودی رفت با زور مجبورش کردند برود مرخصی تا وضعیت جسمی اش بهتر شود .خاطره شبی که حسین رسیده بود خانه را خواهرش اینطور تعریف می‌کند: حسین از جبهه برگشته بود و شب همه خوشحال دور هم جمع شده بودیم و سوال پیچش می کردیم و می خواستیم بدونیم در جبهه چه کاره است. شنیده بودیم که در قسمت تخریب فرمانده شده اما او زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: بچه ها اونجا زحمت می کشند و کار می کنند ما هم کمکشون می کنیم» هرچه اصرار کردیم نگفت چه کاره است شام خوردیم و خوابیدیم نصف شبی از صدای گریه مادر از خواب پریده ایم و جمع شدیم دور مادر. ترسیدیم نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.هرچه می پرسیدیم چیزی نمی گفت و فقط گریه میکرد. گفتم خط من خواب بدی دیده حسین هم نشسته بود و صورتش سرخ شده بود و اشک می ریخت. هرچه میگفتیم چی شده کسی جواب نمی داد واقعاً نگران شدم کمی تند شدم و گفتم: «چی شده؟! مادر اتفاقی افتاده؟! یه نفر یه چیزی بگه آخه!! به خدا ترسیدیم» گفت خواب بودم دیدم کف پایم دارد مورمور می‌شود ترسیدم که نکند ماری عقربی باشد حال کرده از خواب بیدار شدم بلند شدم نشستم دیدم حسین دارد کف پایم را می بوسد و گریه می کند. می گفت مادر جان دعا کن شهید بشم دلم میخواد مثل آغا امام حسین تکه تکه بشم دوست ندارم جنازه سالم داشته باشم دلم میخواد در راه اسلام بدنم قطعه قطعه بشه. 🌿🌿🌿🌿 سید حمیدرضا رضازاده با استعدادی که از خودش نشان داده بود خیلی زود رشد کرده و در کار آموزش شد دستیار شهید کاظم شبیری. سید با آنقدر بلند و چهره زیبا و دوست داشتنی،انگار ساخته شده بود برای گروه تخریب.خوب می فهمید خوب تحلیل می‌کرد و خوب عمل می‌کرد و آنقدر پیشرفت کرد که عمو جلال آموزش را سپرد دستش. کم کم سید بالا و شد معاون گروه تخریب.وزن بود که گردان و واحدها در جنگ ۲یا۳ نفر را به عنوان معاون اول و معاون دوم و معاون سوم برای فرمانده انتخاب می‌کردند تا اگر در حین عملیات یکی شهید و زخمی شد بقیه بدانند باید به چه کسی مراجعه کنند. سید حمیدرضا و کاکاعلی هم معاون های حسین ایرلو بودند. عملیات بدر بود.فرمانده لشکر حسینی رل او را خواست و ماموریتی سری را به او سپرد. ماموریت این بود: «قرار گاه خواسته که پل روی رود دجله را منفجر کنید تا ارتباط عراقی‌ها با جناح راست منطقه قطع شود» انفجار بالا نهم در دل عراقی ها کار ساده‌ای نبود اطلاعات زیادی از پل در دست نبود. حسین با کاکا علی و سید حمیدرضا جلسه گزارش و مأموریت را ابلاغ کرد.اصل حرف حسین این بود که پل در عمق عراق است که اگر زده شود هیچ بانکی نمی‌تواند وارد منطقه شود. گردان الفت و کمیل باید می‌رفتند و برای چند ساعت پل را می گرفتند و تخریبچی ها در این فاصله آن را منفجر می کردند و بر می گشتند. کار به سید سپرده شد حسین از روی نقشه گفت: پل روید جله است دقیقا بعد از روستای عراقی.حاد اسدی گفته هر طور هست این پل زده شود کار خیلی مهم و سخته نمیدونم جنس پل چیه؟ نمیدونم چقدر نیرو دور و بر پل هست .شما تا امکان داره باید مواد منفجره همراه ببرید و همانجا تصمیم بگیرید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
❉دلگير ڪہ‌شدی‌اززمانہ تعطیل‌ڪن‌زندگی‌را.... برس‌بہ‌داددلت ❉حرم‌اگرنیافتی گلزارشهــدا آنها میشود ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ برای دلـت پنجشنبـہ آن هم غروب👌 دلت هواے یک جایے اگر کرد که بوے مےدهـد دلت را زائـــر شهدا کن💓✋ 💔💔💔 ﺷﻬﺪا ﻫﺴﺘﻨﺪ 🍃🌹🍃🌹 ﺑﺮاﻱ ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓﻧﺪ💔 زیارت مجازے گلزار شهداي ﺷﻴﺮاﺯ و قراعت زیارت عاشورا امروز ازساﻋﺖ. 16:15👇👇 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺شب زیارتی اباعبدالله(ع) به یاد حاج قاسم سلیمانی... ✍خدایا به اون نمازهایی که در کنار این نهرها خونده شد، خدایا به اون جوان‌های عاشقی که کنار این نهرها شهید شدند، خدایا به اضطراب قلب ما و به اشتیاق قلب اونها؛ قسمت می‌دهیم عاقبت ما را ختم به شهادت کن...🤲 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
❤️ﺩﻻﻧﻪ ﺷـــﺐ ﺯﻳﺎﺭﺗﻲ❤️ .....!!!! شنیـــــدم که میشه مهـــــمون ارباب هستین با لبــــاسای خــــــــــاکیتون .... آقــــ♥️ــا از عـــــاشورا میگـن و شما از .... چزابــــــه.... فکــــــه و..... ده ها جای دیگه .... میشـه منو هم یــــاد کنید پیش اربــاب ⁉️ در به در و دل خستـ💔ـه و گنهـــــکارم ..... آی شهــــــ🌷ــــدااااا ..... چشـم و امیـدم به لطف شماست دلـــــ♥️ــم هواے روضه کرده مدتهاســت🏴🏴 یہ روضــه دستہ جمعــے نخواندیم .....😭 کنار همــــ نشستن و ذڪـــر حســین ع گفتن ....😔 میگن بخاطـــر نمیشــه ... یه عزادارے دسته جمعے تو دلمــون مونده..... دلمان 💗 زیارت مے خواهد ... کربلا ، نجـــف ، مشهــد یا حتے مدینـــه .... دلمان تنگ تنگــہ😔 ⚫️فاطمیه نزدیکہ⚫️ یکسال براے فاطمــیه چشم انتظار بودیم.. میشـــــه ما را هم یاد کنید!!!! میــشه😢🙏 میشه به آقــا بگید ڪمڪمان کند میشه رو از آقـــــا بگیرین!!!! میشـــه هـــوای ما را داشته باشید .. یا زهــــــــــرا مددی🌺 🌹🍃🌹🍃 ﺷـﺐ ﺟﻤـــﻌﻪ ﻳﺎﺩ ﻫﻤـــﻪ ﺷـــﻬﺪا http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
چه دمی می شود آن دم که شود رؤیت تو .. که به پایان برسد ظلم شب غیبت تو .. ای خوش آن دم که رسد رایحه ناب وصال به مشامم برسد عطر خوش قامت تو .. 🌸🍃 @shohadaye_shiraz