eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 🌟 ✅ مَا مِن عِلمٍ إِلَّا وَ قَد عَلَّمتُهُ عَلِیّاً وَ هُوَ (الإِمَامُ المُبِینُ). ✅ هیچ دانشی نیست مگر آنکه آن را به علی آموختم و اوست (امام روشنگر). ------------ 👈مبلغ غدیر باشیم... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
*میهمانی لاله های زهرایی* و گرامیداشت سالگرد شهادت سردار مدافع حرم دادالله شیبانی با قرائت زیارت عاشورا *کربلایی امیر محمدی* : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : *پنجشنبه ۳ تیرماه ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸/۳۰* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی و با مجوز ستاد استانی کرونا برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت داوود عبدوس .... آنی صدای نشستن تیر رسام را توی تن همراهم شنیدم. برگشتم طرفش. روی زمین افتاده بود و خون سرخ و شفاف آرام از سینه اش روان بود . با چفیه محل خونریزی را بستم بلندش کردم و روی دوشم انداختم و برگشتم مقر. وقتی رسیدیم خونریزی زیاد شده بود و نفس‌های آخر را می کشید . دستش را گرفتم و به چشمانش خیره شدم . آرام سرش را چرخاند به طرف کربلا لبخندی زد و دستم را رها کرد. توی روشنای صبح اتفاق های چند روز پیش فکر می‌کردم که چشمم افتاد به تویوتای خاکی رنگی که داخل پایگاه شد و دو جوان از آن پیاده شدند . بلند شدم و رفتم طرفشان . جوان بلند قامت با صورتی زیبا که چند جای آن جای ترکش مشاهده می‌شد و طرح‌های شفاف با سر و وضع آراسته لبخندی شیرین زد. _سلام علیکم! دست جلو آورد و دستم را فشرد. نگاهی به لباس سبز او انداختم. _پاسدار هستی دیگه؟! _اگه خدا قبول کنه! _اسمتون چیه؟! _جلال کوشا. رفیقم هم حسین فانیانی دست در جیب کرد و برگه معرفی را بیرون آورد و نشانم داد اشاره کردم به سنگر تاکتیکی. _بیاین توی سنگر چند دقیقه با هم حرف بزنیم پشت سرم راه افتادند. داخل سنگر که شدیم صدای خش خش بیسیم بلند شد. حاج اسدی عصبانی از پشت بی‌سیم داد میزد.: عبدوس جنازه حاجی نوروزی را پیدا کردی؟!! از شیراز دارم به ما فشار میارن .. ۱۰ روزه جنازه حاجی توی منطقه است همین امشب میری پیداش می کنی! ساعت ۸ شب با جلال و چند تا از بچه ها را افتادیم طرف محور. توی آسمان مهتاب بود . جستجو را شروع کردیم . تیربار سنگر کمین دشمن برای لحظه‌ای خاموش می شد و دوباره از نو شروع می کرد به زدن! تیر مثل رگبار می‌خورد پشت خاکریز دوجداره . نگاهی به ساعت انداختم ۳ بامداد بود. جلال با دوربین چهار طرف منطقه را دقیق نگاه می‌کرد دوربین را پایین آورد و انگشت کشید به طرف خاکریز دوجداره. _اون چیه؟! منوری نقره ای رنگ روی سرمان پایین آمد . دوربین کشیدم طرف خاکریز . آنی چشمم افتاد به جسد حاجی. دویدم طرفش. توی مسیر چشمم افتاد به چندتا شهید که از مراحل قبلی عملیات رمضان به جا مانده بودند. در پرتو نور مهتاب چهره‌شان برق میزد. صحبت هم به اینجا که رسید اتوبوس وارد ترمینال اهواز شد. _ببخشید که سرتون رو درد آوردم. _نه اتفاقا خاطره جالبی بود خدا حفظتون کنه. از اتوبوس پیاده شدم چشمم آفتاب به جیب خاکی رنگ تیپ که یکی از بچه‌های اطلاعات آن را می راند تا مرا دیدایستاد . سلام کردم.بی حوصله جواب سلامم را داد حرکت کردیم. دلشوره داشتم . صدای جلال مرتب در گوشم طنین انداز بود . _«العبدوس ما داریم میریم تو نمیای!!!» اگه بلایی سرش بیاد! راننده ساکت ماشین را می راند به طرف پایگاه باب صحبت را باز کردم. _چه خبر از بچه ها؟! یک بار بغضش ترکید و صدای گریه اش بلند شد. _عبدوس !جلالت هم شهید شد!! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷چند روزی از عملیات والفجر8 و آزاد سازی فاو می گذشت. با شهید حاج مجید سپاسی برای شناسایی به سمت خط دشمن رفته بودیم. تا جایی رفتیم که عراقی ها را با چشم می دیدیم. حاج مجید در حال نوشتن و کشیدن نقشه بود، که متوجه یک تانک عراقی شدیم که به سمت عراقی ها چرخید و شروع به زدن مواضع عراقی ها کرد. حاج مجید گفت برو به سمتش. رفتیم. دیدم حاج منصور است که تانک را غنیمت گرفته و در حال شلیک به سمت خود عراقی هاست. در ابتدای عملیات چون امکان انتقال ادوات زرهی به فاو نبود، حاج منصور با غنیمت گرفتن تانک های عراقی کار تخصصی اش را انجام می داد... راوی حاج اکبرپاسیار 34 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا 👇👇 🚨🚨🚨🚨 همینک.... ⭕️⭕️ لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120 ⭕️آنلاین شوید⭕️
❤️ پابوسے شاه عالمین مےخواهم یڪ هرولہ بین الحرمین مےخواهم گفتند حاجٺ بطلب مردن وسط صحن مےخواهم ❣️ 😍 🌙 ❤️ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
* عج و عج 🚨🚨🚨🚨 *طرح هفتگی برآورده کردن آرزوی نیازمندان شهر🤝👌* این هفته به نیابت *شهید مدافع حرم دادالله شیبانی* ⬇️⬇️⬇️⬇️ رضا .ر دانش آموز کلاس پنجم است . تنها گوشی خانواده قدیمی و مشکل دار است . رضا متأسفانه سرطان خون دارد ...آرزوی رضا داشتن یک تبلت جهت انجام امور مدرسه است 🔹🔹🔹🔹🔹 *هر کس می خواهد مثل شهدا پای دردهای مردم باشد بسم الله* 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🌱🌹🌱🌹 تلفن هماهنگی: ۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸ ⬇️⬇️⬇️⬇️ شیراز
دردهایی هست کھ دارویش آمدن شماست ؛ جوابمان کردند نمی‌آیی ‌؟!😭 یا‌صاحب‌العصرِوالزَّمان 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 ✅ إِنَّهُ لَا إَِلَهَ إِلَّا هُوَ ، قَد أَعلَمَنِي إِن لَم أُبَلِّغ مَا أَنزَلَ إِلَیَّ ، فَما بَلَّغتُ رِسَالَتَهُ . ✅ همانا خدایی جز او (اللّه) نیست ؛ به راستی ، آگاهم کرد که اگر آنچه بر من (درباره علی) نازل نموده نرسانم ، رسالتش را ابلاغ نکردم . ------------ 👈مبلغ غدیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨اطلاعیه 🚨 مسابقه بزرگ کتاب خوانی از کتاب آرزوی فرمانده (خاطرات سردار شهید حاج منصور خادم صادق)👏👏👌 شرایط شرکت در مسابقه: 1- نسخه فیزیکی📚 کتاب در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی/ عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه می‌شود 💢نسخه الکترونیکی نیز از طریق کانال کانال شهداي شيراز مي باشد ⏬⏬👇🔍👇 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz 2- پس از مطالعه کتاب، با مراجعه به لینک زیر سوالات مسابقه را پاسخ دهید😇⬇️ https://survey.porsline.ir/s/MrCnKtV 3- مهلت ارسال پاسخنامه تا ۴ مرداد 1400 می باشد.‼️‼️ 4- به ۱۰ نفر از کسانی که پاسخ صحیح را ارسال کرده باشند، به قید قرعه جوایزی اهدا می شود 🤩🎁(جایزه نفرات برگزیده کارت هدیه به مبلغ ۱۰۰ هزارتومان می باشد که انشاالله به همت خیرین تعداد آن اضافه خواهد شد)🎊🎊 شرکت در مسابقه برای عموم افراد در هر نقطه از کشور بلامانع می باشد لطفا نشر بدهید.... ⬇️⬇️⬇️⬇️
1_1077162859.pdf
10.95M
نسخه پی دی اف کتاب *با آرزوی فرمانده* جهت مطالعه و شرکت در مسابقه لینک سوالات⬇️ https://survey.porsline.ir/s/MrCnKtV 🔹🔹🔹🔹🔹 توجه: با اجازه نویسنده کتاب نسخه پی دی اف فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه می باشد و هرگونه کپی برداری و چاپ ممنوع میباشد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت خلیل کوشا حوالی ساعت ۹ شب زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. آن طرف خط جلال بود. صدای آرامش را بعد از ماه ها انتظار می شنیدم. احوالپرسی گرمی با هم کردیم. _کی ان شاء الله می آیی جهرم؟ _حالا که کار داریم. مکثی کرد و آرام گفت: خلیل! _جانم! _اگه این بار برنگشتم مطمئن با شهید شدم یکبار توی دلم خالی شد. تا اومدم بهش بگم چرا این حرف‌ها را می‌زنی گفت: وصیت نامه شخصی را برای شما نوشتم. یه نامه هم برای ابراهیم. با وصیت نامه عمومی ام را گذاشتم توی کوله پشتی ام . از همه برام حلالیت بطلبید. _این حرفا چیه می زنی؟! انشالله خدا تورو سال‌های سال زنده نگه داره. با صدایی که بوی قاطعیت و توکل داشت گفت: چند سال پیش خواب شهید میثم کوشکی را دیدم ، بهم گفت بیا منتظرتم! قلبم به شدت شروع کرد به زدن و افکار عجیب و دردناک چنان از ذهنم گذشت که درست حرف هایش را نمی شنیدم . آن شب یکی از دوستانم خانه ما مهمان بود بلند شد و اومد طرفم ‌. _خلیل چی شده مگه جلال چی میگفت!؟ _حرف از شهادت میزد! _نگران نباش بچه ها توی جبهه از این خوابا زیاد می‌بینم انشالله سلامت برمیگرده! 🌿🌿🌿🌿 صدای آشنای ما سه عملیات از رادیو پخش شد. یاد حرفهای آن شب جلال افتادم و دلم لرزید. هر ساله یک پایم سپاه بود یک پایم پیش بچه‌های اطلاعات ‌. جلیل ،حتی بنیاد شهید هم رفته بود. هیچ کدام جواب درستی نمی دادند. شبها به فکر جلال تا پاسی از شب بیدار می ماندم. ظهر توی اتاق نماز می‌خواندم. سلام که دادم صدای زنگ خانه از جا پراندم. اثر سجاد بلند شدم رفتم دم در. دوستم بود. یکبار دلم ریخت. _آخه این وقت روز چیکارم داره؟! سلام کردم چشمانم را دوختم به لبانش. سرد و مغموم گفت: لباست را بپوش و بیا بریم. عرق نشست بر چهار ستون بدنم .گفتم : خبری شده؟ کجا بریم؟! _توی راه بهت میگم. صدای جلال پیچید توی گوشم. _اگه برنگشتم مطمئن با شهید شدم. اشک در چشمانم حلقه زد و صدای گریه ام بلند شد. همسرم سراسیمه آمد توی اتاق. _چی شده چرا گریه می کنی؟! _جلال شهید شد !! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿