🔹به مناسبت ارتحال پدر شهید اعتمادی
🔰از هاشم سؤال کردم جزء کدام جناح سياسي هستي؟ گفت: «پدر جان، دين من اسلام است، کتابم قرآن. هر چه قرآن بگويد عمل مي کنم، کاري هم به دسته بندي هاي سياسي ندارم.» سکوت کرد و ادامه داد: «اگر ولايت فقيه بگويد دو دستي اسلحه خودتان را تحويل دشمن بدهيد من اين کار را مي کنم، چون سخن ولايت فقيه، سخن قرآن و خداست.»
🔰خوشكل شده بود. لباس هاي تمييز و زيبايي پوشيده بود، پوتين هايش هم واكس زده و براق بود. با هميشه فرق مي كرد. دخترش سمانه را بغل كرد و چند بار بالا انداخت. به همسرش گفت: اين سفر زيبايي است، براي همين شيك پوشيدم. سمانه را زينب وار بزرگ كن. خداحافظ. آخرين خداحافظي اش بود
🔹به نقل از پدر شهید
🍃🌷🍃🌷
هدیه به شهید هاشم اعتمادی و پدر آن شهید #صلوات
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴روضه حضرت زینب(س)
🌴لطف خود را باز یارم کن حسین
⏯ #روضه
#شب جمعه
#السلام_علیک یا اباعبدالله ع
🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⛅صبح می آید؛
تا به احترامِ سلام بر تو، تمام قد طلوع کند.
و دنیا...سالهاست که منتظرِ چشیدنِ همین طعمی ست که خورشید، هر صبح، مزمزه میکند!
تو بیایی و دنیا، به احترام سلامِ بر تو؛
تمام قــد قیام کند...✨
•••
-أللَّھُـمَعـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج 💚
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#سیـــره_شهــدا
🌷مــحله ما هــنوز جاده کشــی نشده و رفــت و آمد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصـلی حدود دوکیلـومتر راه بود.
روزها همـسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هــیچ...
آن شـب از ســردرد در خانه افتاده بودم که علی آمد.
سـریع مرا روے دوش کشـید تا خیابان اصلے آورد تا به یڪ ماشیـن رسد و مرا برد دکتـر. وقتے برگشتیـم, چشمم افـتاد به یڪ ماشیــن سـپاه ڪه جلو در بود.گفــتم این مال کیـه؟
گفت من با این امـدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم.
گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟
گفــت: اگر شمــا را سوار این می کــردم,آن دنیــا باید جواب پـس می دادم چون این بیــت المــاله!
🌷🌷
#شهــیدعلی_حسن_پور
#شــهدای_فارس
شهادت:ﻭاﻟﻔـﺠﺮ 8
معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجـر
🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_دوم*.
_خوب اون تنها میومد!
_گفتم که اونجوری باید چند ساعت منتظر میموندیم تا بیاد پیش ما و دوباره این همه راه را برگردیم.خودت که میدونی مسیرمون از این طرفه. اینجوری تا یه ساعت دیگه از همین طرف با هم میریم.
هاشم خودش را انداخت وسط و رو به مصطفی کرد.:«حالا اینقدر وقت تلف نکن .بلند شو اذان را بگو تا نماز را شروع کنیم»
مصطفی من و من کنان خودش را عقب کشید.
_من بگم؟؟ اینجا!!! توی عروسی؟ تازه همینطوری که نشستیم همه دارن نگاهمون می کنند.
حمید خندید: «برای چی!!؟ ما چکار کردیم؟»
_هیچ کاری که نکردیم ولی باید ریخت و قیافه لباسهایی که پوشیدیم بیشتر به درد توی سنگر و پشت خاکریز میخوریم خیلی ها جا خوردن..
_این فکرا چیه ؟بگو رویم نمیشه اذان بگم..
مصطفی مثل بچه ها لج کرد: «اگه راست میگی خودت اذان بگو!»
_کی!؟من؟!
_حالا دیدی خودت هم..
حمید آنها را ساکت کرد.
_دعوا نکنید اصلاً بر میاندازیم روی هر کی افتاد باید اذان بگه
هرس دست ها را بردند تا چشم و انگشت هایشان را آماده کردند.اما بیش از این که دستانشان را جلو بیارند یکباره همه همهمه ها خوابید و صدایی آشنا در فضای باغ پیچید.
_ان الله و ملائکته یصلون علی النبی...
هاشم با تعجب به آن دو زل زد
_صدای حجته؟!
_مگه اون هم قرار بود بیاد؟!
_حالا که اومده.
هر سه بلند شدند ،جلو رفتند و جمعیت را با نگاهشان کاویدند.حجت بالای چهار پایه رو به قبله ایستاده و دستش را کنار گوشش گرفته بود. صدای ساز و دهل یک باره قطع شد ..
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | #روایتگری
🔻روایت حاج حسین کاجی؛
شهید زرتشتی عاشق امیرالمومنین بیائید هر کس در حد توان مبلغ نهج البلاغه و سیره شهدا باشیم...
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷 همه بُنه را زیر و رو کردم خبری از حاج اسکندر نبود. با خودم گفتم: فردا شب ردش را میزنم. شب بعد شد. چشمم به حاج اسکندر بود. یک لحظه از خیمه رفت بیرون، دنبالش رفتم. چند قدمی که رفت توی تاریکی شب گمش کردم. شب بعد هم نتوانستم پیدایش کنم. کلافه رفتم پیش شهید نقی اکبری. گفتم تو می دونی حاج اسکندر کجا می ره؟
- برو پشت آن خاکریز.
به خاکریزی اطراف بنه اشاره کرد. ساعت از نیمه شب گذشته بود. آرام سمت خاکریز رفتم. به خاکریز که رسیدم صدای ناله ای شنیدم. خودم را از خاکریز بالا کشیدم و بی صدا سُر خوردم پشت خاکریز. از چیزی که می دیدم جا خوردم. حاج اسکندر در حفره ای کوچک که به اندازه هیکلش تراشیده شده بود، در سجده بود و الهی العفو...
چند دقیقه ای به او خیره شدم و بی صدا برگشتم و پیش نقی رفتم. بی آنکه حرفی بزنم، پتویی دورم پیچیدم. بغض کردم و به نقطه ای خیره شدم. نقی گفت: چرا این جور شدی، حاجی الان چند ماه می ره آن پشت..
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#یا_شاهچراغ(س)
🔹این بارگاه احمد موسی بن جعفر است
آرامگاه مظهر یزدان اکبر است
بر آستان قد شریفش نهند سر
هر عارفی که تشنه اسرار کوثر است...
🏴۱۷ رجب سالروز #شهادت حضرت سید سادات الاعاظم احمد بن موسی شاهچراغ(س) #تسلیت باد
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🏴🔹🏴🔹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ | #روایتگری
🔻خاصیت مهمانی شهداء اینه که یواش یواش حال ها آسمانی تر میشه...
ما حالمون خوش نیست، ما قَصُرَتْ بِي أعْمٰالِی اومدیم طلاییه...
#دلتنگ_شهداییم
#طلائیه
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☀️هر صبـح
با نگاه شما
همه ی خوبـیها
در مـا طلـوع میڪند⛅
نگاهتان را از ما
دریــغ نڪـُنید. ✨
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#سیره_شهدا
🌷 اتش سنگینی روی خط بود. خلیل پشت لودر نشسته بود و با مهارت خاصی در میان ترکش ها و خمپاره ها خاکریز می زد. ناگهان, لودر از حرکت ایستاد. فکر کردیم اتفاقی برای خلیل افتاده, اما پیاده شد و شروع کرد به قدم زدن. دویدم سمتش, گفتم چی شده, تو این وضعیت حساس چرا کار را رها کردی.
سر به زیر گفت:یک لحظه غرور مرا گرفت که چه خوب دارم کار می کنم!
گفتم نکند دارد برای نفسم کار می کنم. پیاده شدم تا غرورم بریزد, بعد که حس کردم برای خدا کار می کنم, کار را ادامه می دهم!
چند دقیقه بعد, سبکبال سوار شد و کار را تمام کرد...
🌱🌹🌱🌹
#شهید خلیل پرویزی
#شهدای_فارس
سمت:فرمانده ستاد پشتیبانی و مهندسی جهاد فارس
#ایام_شهادت
🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سوم*.
_تو هم شنیدی؟!
_چی رو؟
_میگن شهر شلوغ شده مردم ریختن توی خیابونا...
_ها دیروز بابام اومده بود ملاقاتی اون گفت.
_هیس..بگیر بخواب!
در نور کم سوی لامپ ماد و بی فروغ آسایشگاه،سایه ای جنبید.
حجت آرام فر از زیر پتو در آورد و دور شدن سایه را تعقیب کرد.
_خبری نیست کمونم گروهبان نگهبان بود.. خوب می گفتی!
احمد هم ولایتی و هم دوره سربازی است تنها کسی بود که از آنچه در سر او میگذرد آگاه بود و حجت فقط با او تا آن وقت شب که بقیه سربازها خواب بودند آرام آرام پچ پچ می کرد.
تنها از یک چیز هنوز حرفی نزده بود که آن شب قصد داشت بالاخره بگوید.
احمد حرفش را دنبال کرد.
_بابام میگفت کنترل اوضاع کم کم داره از دستشون در میره. می گفت خیلی از سربازها فرار کردند.
حجت سرش را جلوتر برد و با صدای خفه پرسید: «فرار کردن؟!»
احمد گفت :«ها» و یکباره فکری از خاطرش گذشت.
_راستی حجت اگه بخوان ما ها رو هم ببرم که جلوی مردم به ایستیم تو حاضری فرار کنی؟!
_هنوز که نبردن ..
_گفتم اگه ببرن..
_فعلا اگه و مگه را بزار کنار. کارهای مهمتری هست که باید انجام بدیم..
_مثلاً چه کاری؟!
ناگهان صدایی سکوت آسایشگاه را شکست.
_چقدر پچ پچ می کنین! بذارین بخوابیم!
هر دو ساکت شدند تا سکوت دوباره همه جا را گرفت.
حجت مکث کرد با نگاه تخت های اطراف را که در سکوت و سایه روشن خوابگاه بر او رفته بودند از نظر گذراند: «فرار خودمون دوتا کافی نیست باید کاری کنیم که عده بیشتری باهامون بیان.»
_چطوری؟ نکنه قصد داری روی تخت بایستی و براشون سخنرانی کنی!
_البته نه دقیقاً این جوری که گفتی!
_منظورت چیه ؟!انگار زده به سرت من یه چیزی گفتم تو هم دو دستی بهش چسبیدی!؟
_نترس سخنرانی که نمی خوام بکنم
_پس چی؟!
_اول باید کاری کنیم که بچه ها قانع بشن و بدونن وظیفشون چیه!
_خوب!
حجت جلوتر رفت .
_باید اعلامیهای آقا را بهشون بدیم بخونن.
احمد ناگهان عقب رفت و پرسید :اینجاست؟!
_یه ده بیست تایی بیشتر نیست!
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*