شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_71 #فصل_نهم روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یڪ
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_73
#فصل_نهم
اخم ڪردم. ڪتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یڪ ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار ڪه می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم ڪمی غذا برایش آماده ڪردم. غذایش را ڪه خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی ڪاموایی، از آن هایی ڪه تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر ڪوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یڪ دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس ڪه دلگیر و تاریڪ شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرڪردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح ڪه بیدار شدم، احساس ڪردم حالم مثل هر روز نیست. ڪمر و شڪمم درد می ڪرد. با خودم گفتم: «باید تحمل ڪنم. به این زودی ڪه بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود ڪارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تڪه لباس چرڪ داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
بر محمد تو بگو از دل و جان صلوات
به علی حیدر صفدر شه خوبان صلوات
به رخ انور آن سرو خرامان صلوات
به قد سرو چمان ماه درخشان صلوات
به لب خشک حسین شاه شهیدان صلوات
به علی بن حسین عابد دانا صلوات
به همان باقر و آن علم فراوان صلوات
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
دلم "بهشتـی" را میخواهد
که ساکنانش "شهـدا" هستند
گوشه ای کنارشان بنشینم و
برای خود " فاتحه ای " بخوانم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
امروز به نیت شهید
#قاسم_صالحی
نام پدر: مصطفی
عملیات :رمضان
┅✿💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠✿┅
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
دلم "بهشتـی" را میخواهد که ساکنانش "شهـدا" هستند گوشه ای کنارشان بنشینم و برای خود " فاتحه ای " بخو
امروز مهمون این شهیدمون هستیم قبل از شروع
استغفار کنیم
ابراز پشیمانی
بعدش حمد وشکر خداوند
بعدش بانیت ظهور و زمینه سازی
حاجت مدنظرتون رو
انشالله در ذهن داشته باشیم
وبخوانیم به امید گشایش
رحمت الهی بارش باران دعا کنیم
راستی یادمون نره که دعا برای دیگران، دعای خودمون رو زودتر به اجابت نزدیک میکنه
┅✿💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠✿┅
@shohadayekahrizsang
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#مادرانه
#خندهات آتش میزند دل خستهام را
و باز پریشان می شوم در #عطر لباست ...
نازنینا گم شدهام در زمان و باز
خاطرم را در یادت آرام می کنم ،
بخند تا #تعادلم بهم نریزد ...
#پنجشنبه_های_دلتنگی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند آیه #قرآن بخونیم و ثوابش را هدیه کنیم به شهدا
#همراه_شهدا
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
قسمتی از کتاب خدا حافظ فرمانده
شهید محمدعلی قاسمی
دردانه فاطمه نائب
محمد علی به دنیا آمد. مرگ سه پسر قبل از او برای لحظه لحظه زندگی
حاج فاطمه اضطراب و دلهره به همراه داشت.
بیشتر از چشم هایش مواظب و نگران او بود که کوچک ترین آسیبی نبیند. هر جا می رفت، مانند سایه دنبالش بود هر روز دعا یا پولی نذرش می کرد. موقع
بازی هم تنهایش نمی گذاشت
تا سن هفت سالگی خیلی مراقبت میکرد که هر چشمی او را نبیند و هر
دستی در آغوشش نگیرد.
محمد علی به هفت سالگی رسید و باید به مدرسه می رفت. خودش تا مدرسه او را همراهی میکرد بعد هم به دنبالش می رفت که نکند اتفاقی برایش
پیش بیاید.
دردانه فاطمه نائب همه محمد علی را به این نام می شناختند.
-۱- کنگره شهدای خمینی شهر مصاحبه یدالله آقابابایی با مرحومه مریم قاسمی (خواهر شهید محمد علی
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
📌 شهیدی که دعای توسل را حلال مشکلات معرفی کرد
🔷️ علیرضا همیشه می گفت: «بعد از توکـل به خـدا، توسل به اهل بیت (ع) حـلال مشکلات است.» به همین خاطر هم به دعای توسل علاقه زیادی داشت.
◇ زمان عقدکنان خواهرش، پیشنهاد کرد که بعد از مراسم، دعـای توسـل بخوانیم.
◇ به مزاق بعضی ها خوش نیامد؛ اما کوتاه هم نیامد و رفت در زیر زمین خانه به تنهایی شروع کرد به خواندن دعـای توسـل.
🔻 کشف پیکر مطهرش هم با دعـای توسـل همراه شد.
◇ شهید غلامی عادتش این بود هر وقت بدن شهیدی را پیدا می کرد، ابتدا برایش زیارت عاشورا می خواند بعد بدن را بیرون می آورد.
◇ آن روز کنار پیـکر علیرضا؛ هر چه گشت زیارت عاشورا را در مفاتیح پیدا نکرد؛ اصلا گویا چنین دعایی از اول وجود نداشته است.
◇ غلامی نگاهی به علیرضا کرد و گفت: «هــر چـه شهــدا بخـواهـند.» و اتفاقی شروع کرد به خواندن دعـای توسـل.
#شهیدعلیرضاکریمی🌷🕊
📚 مسـافر کـربلا
نشـر شهید هـادی
زندگینامه و خـاطرات
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
#نمــاز_شــب_ششم_مـاه_شعبان برای وسعت قبر
🔵 پیامبر اکـرم ﷺ فرمودند:
🟡 هركس در شب ششم ماه شعبان چهار ركعت نماز بخواند در هر ركعت حمد یک بار و سورهى «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» پنجاه مرتبه بخواند، خداوند روح او را در حال سعادت و نيكبختى مىگيرد و قبرش وسيع مىگردد و از قبر بيرون مىآيد در حالى كه چهرهاش مانند ماه مىدرخشد و مىگويد: گواهى مىدهم كه معبودى جز خدا نيست و حضرت محمد، بنده و فرستادهى او است.»
📚 اقبال الاعمال ص ۶۸۹
🛑 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امام_زمان
#اعمال_منتظران
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
زیارت عاشورا.mp3
28.21M
زیارت عاشورا
شب جمعه شب زیارتی امام حسین (ع)زیارت عاشورا بخونیم به نیابت ازامام زمان(عج)برای سلامتی وفرج مولایمان هدیه به وجودمقدس ونازنیشان
#زیارت_عاشورا
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
Dua Kumayl [128].mp3
28.55M
دعای کمیل علی فانی
محسن فرهمند
سیدمصطفی موسوی
#دعای_کمیل
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_73 #فصل_نهم اخم ڪردم. ڪتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی رو
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_74
#فصل_نهم
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل ڪنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یڪی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می ڪشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می ڪرد و زعفران دم ڪرده به خوردم می داد.
ڪمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیڪ اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی ڪنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یڪ هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره ڪه صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینڪه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست ڪنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
ادامه دارد...✒️
#قسمت_75
#فصل_نهم
گفتم: «یڪ هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساڪش. زیپ آن را باز ڪرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش ڪردم. ببین همین است.»
پتوی ڪاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تڪان تڪانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود ڪه می خواستم. چهارگوش بود و روی یڪی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با ڪاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم ڪنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترڪ موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یڪی این طرف خیابان را نگاه می ڪرد و آن یڪی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش ڪردم. پشت ویترین یڪ مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نڪند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نڪند. می دانم خیلی درد ڪشیدی. ڪاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهڪارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه ڪار ڪنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
ادامه دارد...✒️
نویسنده :بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_74 #فصل_نهم ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل ڪنم. با چه حال زاری رفتم سرا
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_76
#فصل_نهم
گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یڪ لذت دیگری دارد.»
هنوز شڪم و ڪمرم درد می ڪرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شڪر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، ڪه آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس ڪارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال ڪار جدید.»
اسمش این بود ڪه آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یڪ شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن ڪرده بود و چسبانده بود به گوشش.
ادامه دارد...✒
نویسنده: بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
با عرض سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال شهدای شهر کهریزسنگ
باتوجه به این که در نظر است که از هر شهید شهرمان یک کلیپ اختصاصی تهیه شود ، لطفا از خانواده های محترم شهداء تصاویر شهدا رو از دوران کودکی تا زمان شهادت را به این آیدی ارسال بفرمایید.
@adminshohada1
مقام معظم رهبری مدظله العالی
آبروی جمهوری اسلامی
از فداکاری جوانان شهید شماست
اگر از من بپرسند لقب بزرگترین قلب دنیا به چه کسی می رسد؟🥹
بدون تردید نام مادر شهید را خواهم آورد
هر کسی فرزندی داشته باشد می داند که جگرگوشه اش را با دنیا عوض نخواهد کرد💯
اما او فرزندش را در راه خدا داد تا آرمان
ها حفظ شودتا ارزش ها حفظ شود.
چنین کسی که از بزرگترین دارایی اش برای حفظ ارزش ها میگذرد، اگر قلبی بزرگ ندارد پس چه چیز در درون اوست که اینگونه او را خدایی کرده است…!❣️
#مادر شهید
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹
#شهيد_والامقام
#سعید_براتی
فرزند : عزیزاله
#عروج :
🗓 ۱۳۶۵/۱۱/۲۷ 🗓
مسئولیت : سرباز
محل #شهادت : شلمچه
نام عملیات : کربلای ۵
مزار #شهید :
#گلزار_شهدای_کهریزسنگ
#مهربانم
#آسمانی_شدنت_مبارک
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🌹بیست و هفتم بهمن ماه ، سالگرد شهادت این شهید بزرگوار را گرامی می داریم.
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang