📞 از حاج احمد به تمام نیروها :
برای آنچه که اعتقاد دارید ایستادگی کنید
حتی اگر هزینهاش تنها ایستادن باشد...
جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۱
محور دژ مرزی کوت سواری
مرحله دوم نبرد الی بیت المقدس
درحال مکالمه بیسیم با رحیم صفوی
#فاتح_الیبیتالمقدس
#جاویدالاثر_حاجاحمد_متوسلیان
#فرمانده_لشکر۲۷_حضرترسولﷺ
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
9.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روز یک صفحه قران مهمون شهیدان
شهید
#عبدالستار_لطفی
صفحه پنجاه و هفتم قران
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
خدایا! به حق این دستان پاک و به حرمت #شهدا؛ دستان ناپاک را از این نظام و از این مملکت کوتاه بفرما...
.
📷 فکه_ عملیات #والفجر۱
فروردین ۱۳۶۲
عکاس: محمدحسین حیدری
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
18.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹یادش بخیر آن جبهههای نور، یاران
🌹این عقدهها تا کی کنم مستور، یاران
🎙حاج حسین سازور
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
چهره هایشان
حتی در پسِ خاک،
سرشار از نور بود..!
چنان نوری که شب رنگ باخت
و جشنوارهای از حماسه آفریده شد
جادهی اهواز - خرمشهر
اردیبهشت ۱۳۶۱، منطقه کوشک
مرحله دوم عملیات بیت المقدس
#فاتحان_خرمشهر
#عملیات_بیت_المقدس
@shohadayekahrizsang
🌴 ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۱
🌿 سالروز آزاد سازی شهر #هویزه در مرحله دوم عملیات #بیت_المقدس
💠 شهر هویزه مرکز بخش هویزه یا هوزگان است و در ۱۰ کیلومتری جنوب غربی سوسنگرد قرار دارد. هویزه آخرین شهری بود که به اشغال ارتش عراق درآمد. نیروهای عراقی پس از پیشروی در منطقه سوسنگرد و کرخه کور، عملا هویزه را در محاصره داشتند لیکن برای اشغال آن تعجیل نمی کردند تا این که عملیات نصر در ۱۳۵۹/۱۰/۱۵ آغاز شد.
🔹 در اولین مرحله آن یک تیپ عراقی منهدم شد، اما مراحل بعدی عملیات با ناکامی روبه رو شد و در میعادگاه جنوب کرخه کور تعدادی از دانشجویان پیرو خط امام و پاسداران به شهادت رسیدند. نیروهای عراقی که اوضاع را برای پیشروی مناسب دیدند، ضمن باز پس گیری مناطق آزاد شده، گام به گام محاصره هویزه را تشدید و در نهایت در ۱۳۵۹/۱۰/۲۷ آن را اشغال کردند، مناطق مسکونی را تخریب نمودند و سپس با ایجاد موانع، موقعیت خود را مستحکم کردند. از آن زمان هویزه در اشغال دشمن بود تا آن که در ۱۳۶۱/۲/۱۸ طی مرحله دوم عملیات بیت المقدس، آزاد گردید.
@shohadayekahrizsang
چـــــ🖤ـــــادر
حـجابت ارزشش با خون #شهید برابرے میـڪند
مواظبشـ باش خواهرم ✋.
خواهرمــ سرمـ رفتـ
روسریـت نرود
جان شمـا و جان حـجابــ زهرایے❤.
دعای خیر مادر پشتوانه ی زندگیات خواهرم🌹
#زن_عفت_افتخار
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#حجاب
#گناه
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_دویست_سی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_و_سی_وسوم
💥 دستهایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دستهایش بود. قبلاً هم آنها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم.
💥 گفت: « برایم چای بریز. »
صدای شرشر آب از حمام میآمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همانطور که صبحانهشان را میخوردند، بهتزده به بابایشان نگاه میکردند.
چای را گذاشتم پیشش. گفتم: « بعد چی شد؟! »
گفت: « عراقیها گروهگروه نیرو میفرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحهها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم.
زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم اینبار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم:
" برادرجان! خیلی از بچهها مجروح شدهاند، طاقت بیاور. "
دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکییکی یا شهید میشدند، یا به اسارت درمیآمدند و یا مجروح میشدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخسوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم:
" طاقت بیاور. با خودم برمیگردانمت. "
💥 یکی از بچهها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقیها. موقعی که میخواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت حاجی! مرا تنها میگذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟!
💥 ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیراللّه درویشی. او را داشتم کول میکردم که ستار گفت بیمعرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظهی سختی بود. خیلی سخت. نمیدانستم باید چهکار کنم؟ »
💥 صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سر کشید و گفت: « قدم! مانده بودم توی دو راهی. نمیدانستم باید چهکار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را میتوانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. اینبار دوباره هر دو اصرار کردند.
💥 رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمیخواهی؟! گفت تشنهام. قمقمهام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالیخالی. »
صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: « قدمجان! بعد از من اینها را برای پدرم بگو. میدانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند. »
گفتم: « پس ستار اینطور شهید شد؟! »
گفت: « نه... داشتم با او خداحافظی میکردم، صورتش را بوسیدم که عراقیها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچهها میگویند خیراللّه درویشی همان وقت اسیر شده و عراقیها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. »
💥 بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: « بیا صبحانهات را بخور. »
گفت: « میل ندارم. بعد از شهادتم، اینها را موبهمو برای پدر و مادرم تعریف کن. از آنها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم. »
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: « باباجان! بلند شوید، برویم مدرسه. »
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang