eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
211 دنبال‌کننده
786 عکس
556 ویدیو
5 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل تشکیل شده است و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد. ادمین اصلی👇👇 @adminshohada1 گزارشگر @admineeitaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بر لبش لبخندِ نابی صُبح ها گل می کند ... چایی از این قند پهلوتر کجا پیدا کنم..؟! ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 نماهنگ بارون اشک به یاد جبهه و شهدا و شهادت ( بسیار زیبا ) 🎤با صدای حاج مهدی سلحشور اللهم ارزقنا الشهادة في سبیلک 😭😭 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ 💥 اسفند ماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه‌ها داشتند برنامه کودک نگاه می‌کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف‌ها کم‌کم داشت آب می‌شد. خیلی‌ها در تدارک خانه‌تکانی عید بودند اما هرکاری می‌کردم دست‌ودلم به کار نمی‌رفت. با خودم می‌گفتم: « همین امروز و فردا صمد می‌آید، او که بیاید حوصله‌ام سر جایش می‌آید آن وقت دوتایی خانه‌تکانی می‌کنیم و می‌رویم برای بچه‌ها رخت و لباس عید می‌خریم. » 💥 یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور و افتاد. چرا این کار را کردم؟ چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم؟ بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه‌ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: « صمد خودش می‌آید و برای بچه‌ها خرید می‌کند. » خیلی اصرار کرد. دست‌آخر گفت: « پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگترت هستم. » 💥 هنوز هم توی روستا رسم است نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می‌خرند. نخواستم دلش را بشکنم اما نمی‌دانم چه‌طور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشم نیامد گفت: « خواهرجان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد. » گفتم: « نه، همین خوب است. » همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی‌خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می‌کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش‌آب‌ورنگ می‌خرم. 💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواندن درس‌هایش بود، گفت: « مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس‌الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس‌های بابا را با خودش برد. » 💥 ناراحت شدم. پرسیدم: « چرا زودتر نگفتی؟!... » خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: « یادم رفت. » اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس‌الله آمده بود خانه‌ی ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. 💥 بچه‌ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: « بابا!... بابا آمد... » نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه‌پله. از چیزی که می‌دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم امین، هم با او بود. بهت‌زده پرسیدم: « با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟! » پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک‌آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: « نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. » پرسیدم: « چه‌طور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید! » پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «...کلید...! آره کلید نداریم، اما در باز بود. » گفتم: « نه. در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم. » پدرشوهرم کلافه بود. گفت: « حتماً حواست نبوده؛ بچه‌ها رفتنه‌اند بیرون در را باز گذاشته‌اند. » هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: « پس صمد کجاست؟! » با بی‌حوصلگی گفت: « جبهه! » گفتم: « مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه. » 💟ادامه دارد... نویسنده: ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ روز مهمی در دوران جنگ تحمیلی بود. روز دلاور مردان ایرانی در ادامه عملیات ، منطقه را از تصرف قوای بعثی عراق آزاد و خرمشهر را محاصره کردند. اطلاعات عصر همان روز در گزارشی با اعلام خبر آزادی نوشت: « مرزی شلمچه توسط نیروهای اسلام آزاد شد. طبق این گزارش نیروهای اسلام ساعت ۲۲ و ۴۵ دقیقه دیشب مرحله سوم عملیات با «یا علی‌بن ابیطالب» را در جبهه جنوب آغاز کردند. ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوران جنگ تحمیلی 📷 سید ابراهیم رییسی در جوانی در جبهه های جنگ...
سه سال پیش گفتم کاش روزی که می‌روی از رأی خودم به شما پشیمان نباشم نمی‌دانستم روزی رأی‌ام را کف دست می‌گیرم و در دادگاه الهی به بینشم مباهات می‌کنم. خدایا من ابزار شفاعت دارم،  من به یک شهید رأی دادم ...😭😭😭😭😭😭😭😭
تاج شهادت 🔷 آیت‌الله بهجت قدس‌سره: آنهایی که شهید شدند و آنهایی که شهید داده‌اند، در راه خدا رفته‌اند و در راه خدا بوده‌اند، و خدا می‌داند چه تاجی بر سر اینها بالفعل گذاشته شده، ولو بعضی‌ها نمی‌بینند، مگر بعد از اینکه از این نشئه بروند. بعضی‌ها هم که اهل کمالند، شاید در همین‌جا ببینند که «فلانی» بر سرش تاج است و «فلانی» بر سرش تاج نیست! 📚 رحمت واسعه،صفحه ٧۴ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست او در آسمان دست شهادت را گرفت بال در بال شهادت مزد خدمت را گرفت دیشب از هرجا خبر می آمد از پرواز او رفته رفته این خبر‌ رنگ حقیقت را گرفت می‌توانست او نباشد در میان کوه و دشت آسمان اما صدایش کرد، دعوت را گرفت چشم‌هایش را تماشا کردم و بغضم گرفت چشم‌هایی‌ را که از آن‌ خواب راحت گرفت کار کرد و کار کرد و‌ کار کرد و کار کرد این دویدن‌ها مسیر بی نهایت را گرفت از علی بن ابی طالب (ع) نشان مِهر را از حسین بن علی (ع) مُهر سیادت را گرفت او دلش تنگ امام مهربان خویش بود در شب میلاد او اذن زیارت را گرفت
عجب عکسی شده . تو راهم خدا کنه توفیق پیدا کنم برسم به شهدای عزیزمون. نائب الزیارتونم😔❤️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌پشت پات آب می‌ریزم دل بی‌تاب می‌ریزم دوباره خبر رسید که یه لاله پر کشید 🎙 💔 🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌