eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
221 دنبال‌کننده
880 عکس
605 ویدیو
5 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یاد باد آن روزگاران یاد باد... 🌹لاله خونین من ای تازه جوانم شهید...تازه جوانم.... 🎙مداح:حاج صادق آهنگران @shohadayekahrizsang
برا خدا ناز کنید! شهدا برا خدا ناز می‌کردن. گناه نمی‌کردن ولی عوضش برا خدا ناز می‌کردن؛ خدا هم نازشون رو می‌خرید! حاج احمد کریمی تیر خورد، وقتی رسیدن بالا سرش، گفت: من دلم نمی‌خواد شهید بشم! با تعجب گفتن: یعنی چی نمی‌خوای شهید بشی؟! برا خدا داری ناز میکنی؟ گفت: آره، من نمی‌خوام اینجوری شهید بشم، میخوام مثل اربابم امام حسین ارباً اربا بشم... حاج احمد رفت به سمت آمبولانس، بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزاد پناه هم حرکت کرد، یکدفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج‌ احمد ارباً اربا شده. کل هیکل حاج احمد کریمی شد یه گونی پلاستیکی! دوست داری برا خدا ناز کنی؟ خدا هم بخرتت؟ تو بخوای معشوق باشی، خدا هم عاشقت میشه... @shohadayekahrizsang
روایت شلمچه.mp3
2.58M
غروب شلمچه انگار کوچۀ تنگِ آشتی‌کنون دلها با خدا... @shohadayekahrizsang
"نصیحت مهم حاج حسین یکتا به دهه هشتادیها" دهه هشادیها! جوونیتونو نوجوونیتونو مفت نفروشید. اگه یه روزی حججی ، شد حججی و سری توی سرها شد، اگه حاج قاسم دلبر شد، بخاطر این بود که توی یک محیطی قرار گرفتن که اون محیط تربیتشون کرد. من ازتون میخوام که بگردید دوست خوب پیدا کنید، بگردید محیط خوب پیدا کنید، بگردید حرف های خوب، مطالب خوب پیدا کنید... @shohadayekahrizsang
عبد الله سال ۶۲ در عملیات خیبر شهید شده بود و حالا بعد از ۱۳ سال تفحص شده بود. همهمه ای بین نیروهای تفحص افتاده بود. رفتم معراج شهیدا. بدن عبد الله را روی پارچه سفیدی روی زمین پهن کرده بودند. بدن به هم پیوسته بود و اسکلت شده بود اما با اینکه سرش از بدنش جدا بود، گردنش سالم بود. کسی که پیدایش کرده بود می گفت: داشتم اطرف بدن را با بیل دستی خالی می کردم که بیل به گردنش خورد و چند قطره خون از آن جاری شد. آمدیم تهران و رفتیم خانه شهید. بدون اینکه اصل قضیه را به مادرش بگویم از خصوصیت های اخلاقی شهید پرسیدم. گفت: عبد الله تقید خاصی به زیارت عاشورا و زیارت حضرت عبد العظیم حسنی داشت و  غسل جمعه اش ترک نمی شد. تا حدودی راز عبد الله را فهمیدیم. راوی: حمید داود آبادی کتاب تفحص ؛ نوشته حمید داود آبادی، ناشر: صیام. نوبت چاپ: اول-بهار ۱۳۸۹٫ صفحه ۱۲۰-۱۲۱٫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 نماهنگ اين نامه رو لیلا فقط بخونه ... تقدیم به همه لیلاهای سرزمینم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت تکان دهنده از شهید حاج یونس زنگی آبادی👌😢 کرامات شهید عجیب اما واقعی| معجزه ی حقیقی شهدا 💐🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب عملیات کربلای ۴، محمد رضا جزو غواص هایی بود که باید از نهر خین می گذشتند و راه را برای بقیه باز می کردند. محمد رضا لباس تمیزی پوشید و مرتب و عطر زده، گفت: این عملیات آخر من است و دیگر بر نمی گردم. برای اینکه عراقی ها نفهمند پاسدار است لباس سپاه هم نپوشید. بر اثر اصابت ترکش به شکمش نتوانست به عقب برگردد و اسیر شد. ارتش بعث اسرا را بازجویی و تحقیر می کرد و دستور می داد که به امام خمینی ناسزا بگویند، سرباز عراقی تا با لگد کوبید توی شکم محمد رضا، فریاد زد:« مرگ بر صدام مرگ بر صدام». با پوتین کوبیدند توی دهانش، اما او ول کن نبود، آن قدر گفت تا بازجوها را از رو برد. هشت روز از مجروحیتش می گذشت، بدون آب و غذا و دارو. در گوش دوستش گفت: میرزایی! من شهید می شوم. ما پیروز می شویم و تو آزاد. برو قم. به مادرم بگو چشم انتظارم نباشد. روز دهم اسارت بود. زخم هایش عفونت کرده بود. تشنگی امانش را بریده بود. قبل از این که بچه ها آبش دهند، از جام شهادت سیراب شد. کتاب هنوز سالم است؛ زندگی نامه شهید محمد رضا شفیعی. نویسنده: نرگس شکوریان فرد. ناشر: عهد مانا-۱۳۹۵٫ صفحه ۵۴، ۵۸ و ۶۵٫
🇮🇷🌼🌺🍀🌺🌼🇮🇷 نامه ای به همیشه در خاطرمان می ماند از نمی رود که چگونه رفتی بر تن ... بر کف ... بر کمر... بدون ذره ای ... من اما امروز هزاران دارم برای کاری که می دانم ذره ای در آن وجود ندارد وقتی می رفتی می خواهم بدانم به چه چیز میکردی ؟؟! الفبای کدام را آموختی ؟؟! که من نیاموخته ام !! که نمی دانم !! سر کدامین نشستی ..؟! کدامین تو را آموزنده بود ؟؟!! که با به جنگ با دشمن رفتی تو این همه و را به یکباره از کجا آورده ای که من ذره ای از آن را در نمی یابم . تو همانی که در باره اش فرموده : ما ... آری تو کسی که اینگونه به جنگ دشمن می رود نفسش را کرده زندگیش را کرده 🇮🇷 @shohadayekahrizsang
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 احمد مختاری، مجتبی سعیدی و علی سراج از عشایر مهدیشهر استان سمنان راهی جبهه می‌شوند. در بحبوحه جنگ، هر سه رفیق شفاعت‌نامه‌ای می‌نویسند و هر سه آن را امضا می‌کنند : اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می‌بندیم بر اینکه هرکدام از ما سه تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد، دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که از گناهان دو تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند از دو تن دیگر شفاعت نماید . مجتبی سعیدی ۲۵ فروردین ۶۵، علی سراج ۲۶ دی ماه ۶۵ شهید شدند و احمد مختاری در عملیات مرصاد و در واپسین روز‌های جنگ خودش را به دو رفیق شهیدش می‌رساند . 🇮🇷 @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 🌹 🌹 فرزند : سیدحسین : 🗓 1341/01/09 🗓 محل تولد : کهریزسنگ وضعیت تاهل : متأهل شغل : طلبه : 🗓 1361/08/12 🗓 مسئولیت : بسیجی محل : عین خوش نام عملیات : محرم مزار : @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا نمی آیی ؟ 🇵🇸دلنوشته ای برای غزه🇮🇷 چون آب بر طفلان ، دست یزیدان بست با لشکر باران ، آقا نمی آیی؟؟ 🎙شاعر و گوینده : خانم هاشمی 🎬تدوین : گروه چفیه مشکی
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 وقتی ما در پادگان ابوذر مستقر بودیم، به من گفتند بچه کم سن و سالی آمده که صلاح نیست بماند. رضا را خواستم تا با او صحبت کنم، وقتی آمد، به او گفتم: چرا می‌خواهی بمانی؟ گفت می‌خواهم به رزمنده‌ها خدمت کنم و به من اصرار کرد که شما اجازه بدهید بمانم . مسئولانی که آنجا بودند، گفتند: ردش کنید . من گفتم بگذارید بماند . وقتی قبول کردم بماند، خیلی خوشحال شد و با اینکه جثه‌اش کوچک بود، گفتم: بگردند و برای او لباس پیدا کنند . همرزمش می‌گفت : کوچک‌ترین اندازه را برایش آوریدم؛ ولی باز آستین لباس را چند بار تا زدیم تا دست‌های کوچک رضا از لباس بیرون بیاید. رضا اگرچه کوچک بود، اما فکری به بلندای آسمان در سر می‌پروراند. با اینکه سردار اجازه ماندن به او داده بود، چندین بار در منطقه او را در موقعیت‌های سخت قرار داده بودند تا رضا را از ماندن در جبهه منصرف و پشیمان کنند، ولی رضا مرد میدان سخت بودن را به آن‌ها اثبات کرده بود . همرزمانش تعریف می‌کردند: رضا را به منطقه می‌بردیم تا شاید به بهانه خلع سلاح او را به کرج برگردانیم. هر بار که برای خلع سلاح می‌رفتیم، اگر رمز شب را نمی‌گفتیم، آماده شلیک می‌شد. یا انیکه رضا را تا نیمه شب در سنگر انفرادی می‌گذاشتیم و به او می‌گفتیم تا صبح باید نگهبانی بدهی ، او هم قبول می‌کرد و تا صبح بیدار می‌ماند. زمانی که دیدیم رضا امتحانش را پس داده است، او را راحت گذاشتیم. راوی : سردار اسداله ناصح 🇮🇷 @shohadayekahrizsang
🇮🇷💐🌺🇮🇷🌺💐🇮🇷 ، سالگرد سه رویداد مهم در تاریخ ایران است . تبعید به تركیه در ۱۳ آبان ۱۳۴۳ كشتار در ۱۳ آبان ۱۳۵۷ در دانشگاه تهران تسخیر در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ هویت هر سه ، مبارزه با استكبار و عوامل آن است و به همین دلیل این روز مبارزه با استكبار نامیده می‌شود . و یاد و خاطره خصوصاً و گرامی باد . شادی روح و 🌴 🌴💐 🌴🌹🌴 🇮🇷 @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
aviny-02.mp3
741.6K
🌷شهید آقا سید مرتضی آوینی: راهیان کربلا را بنگر و به یاد آر ... @shohadayekahrizsang
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 : همت و یک دل خدا توی سینه اشتیاق کربلا ... شوق پروازی بزرگ در هجوم زخم‌های بی‌صدا ... قصة عباس و آب در « طلاییه » غروب آفتاب ... چشم‌ها غرق سکوت در درون سینه، اما انقلاب ... آسمان غرق خون در شلمچه گریه‌گریه تا جنون ... در سکوت یک نگاه نغمة انا الیه راجعون ... در فنا نابود شدن در میان تشنگان ساقی شدن ... در ره دهلاویه غرق اشک چشم، مشتاقی شدن ... حرمت یک استخوان یادگار از قامت یک نوجوان ... آنکه با خون شریفش رسم کرد بر زمین، جغرافیای آسمان ... @shohadayekahrizsang
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 یکى از روزها ، در منطقه عملیاتى « والفجر یک » در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر 27 حضرت رسول صلى‌الله علیه وآله وسلم، عملیات کرده بودند، صحنه بسیار عجیبى دیدم که برایم جالب و تکان دهنده بود. از دور پیکر را دیدم که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاق باز خوابیده بود؛ سال 72 بود و حدود 10 سال از مى‌گذشت؛ نزدیک که شدم، از قد و بالاى او تشخیص دادم که باید باشد حدود 17 - 16 ساله. بر روى پیکر، آنجا که زمانى قلبش در آن مى‌تپیده، برجستگى‌اى نظرم را به خود معطوف کرد؛ جلوتر رفتم و در حالى که نگاهم به استخوانى و اندام اسکلتى‌اش بود، در گودى محل چشمانش، دیدگانش را مى‌خواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان‌هایش بهم بریزد، دکمه‌هاى لباس را باز کردم؛ در کمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک و زیر لباسش گذاشته بوده؛ کتاب پوسیده را که با هر حرکتى، برگ برگ و دستخوش باد مى‌شد، برگرداندم؛ که 10 سال تمام، با همراه بوده است، فیزیک بود. یک که در صفحات اولیه آن بعضى از دروس نوشته شده بود؛ که لاى دفتر بود، ابهت خاصى به آنچه مى‌دیدم، مى‌داد؛ نام بر روى جلد کتاب نوشته بود. مسئله‌اى که برایم خیلى جالب بود، این بود که او قمقمه و وسایل اضافى همراه خود نیاورده و نداشت، ولى کسب علم و دانش آن قدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات و را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم یافت، را بخواند. شادی روح و بالاَخص دانش آموز @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا