eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
214 دنبال‌کننده
848 عکس
588 ویدیو
5 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من به شهدا اعتقاد داشتم و این طرح رو ریختم تا هر روز یک شهید رو به نیتش بخونیم دیدید که رحمت الهی شامل ما شد شهدا رو فراموش نکنید که دعاشون اثر داره
حماسه مجنون.pdf
28.56M
📚 نسخه «پی دی اف» 📖 کتاب: «حماسه مجنون» (تاریخ شفاهی عملکرد لشکر ۸ نجف اشرف در عملیات خیبر) دوران جنگ تحمیلی ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می ڪرد. آن قدر ڪه گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می ڪردم. این سفر فقط یڪ خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. ڪمی با بچه ها بازی می ڪرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. ڪار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب ڪاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهڪ ها مبارزه می ڪرد. ڪار خطرناڪی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دڪتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یڪ ماه ڪه گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ ڪه رفت و برگشتش ڪار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً ڪارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و ڪارهای روزانه خسته ام می ڪرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تڪالیفش را انجام می داد ڪه صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز ڪرد. ادامه دارد...✒️ از پشت پنجره توی حیاط را نگاه ڪردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. ڪمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم ڪتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم: «صمد ڪه همین دیروز برایت ڪلی ڪتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.» شڪ برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.» همین طور ڪه از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.» دلم شور افتاد. فڪر ڪردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت ڪشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیڪ غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز ڪردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار ڪردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می ڪردم؟! نه، باور نڪردم. اما مجبور بودم بروم فڪری برای شام بڪنم. ادامه دارد...✒ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
از عالم بالا بفرستند برات رنگ دگری به خود گرفته است حیات خواهی که از این خوان نشوی بی بهره بفرست مدام بر محمد (ص) صلوات « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » او کیست ؟ همان کلید اسرار حیات او کیست؟ چراغ نور حق در ظلمات پیغمبر ما ، آنکه خداوند و ملک همواره فرستند برایش صلوات « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
باید خاکریزهاۍ جنگ را بکشانیم بہ شهـر یعنـی نسلِ جدید را با شهـدا آشنا کنیم در نتیجہ جامعہ بیمہ می‌شود و یار براۍ (عج) تربیت می‌شود! 🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷 امروز به نیت شهید پدر: عباس عملیات: مأموریت و حوادث ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
امروز مهمون این شهیدمون هستیم قبل از شروع استغفار کنیم ابراز پشیمانی بعدش حمد وشکر خداوند بعدش بانیت ظهور و زمینه سازی حاجت مدنظرتون رو انشالله در ذهن داشته باشیم وبخوانیم به امید گشایش رحمت الهی بارش باران دعا کنیم راستی یادمون نره که دعا برای دیگران، دعای خودمون رو زودتر به اجابت نزدیک میکنه ┅✿💠❀﴾﴿❀💠✿┅ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 🌹 🌹 : 🗓 1336/06/01 🗓 محل تولد : اصفهان وضعیت تاهل : متأهل شغل : پاسدار : 🗓 1365/12/08 🗓 مسئولیت : فرمانده لشگر امام حسین (ع) محل : شلمچه عملیات : کربلای 5 مزار : ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
ای راز شکفته و نهانی ،صلوات ای عطر زمینی آسمانی ، صلوات پوشیده نماندهیچ رازی چون تو در عمق دل و وردزبانی صلوات « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » ای عشق ،تو آمدی حیاتم دادی ازظلمت وتیرگی نجاتم دادی من تشنه ی یک سرود روشن بودم جامی ز می صلواتم دادی « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
دلم "بهشتـی" را میخواهد که ساکنانش "شهـدا" هستند گوشه ای کنارشان بنشینم و برای خود " فاتحه ای " بخوانم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 امروز به نیت شهید نام پدر: لطف اله عملیات :کربلای 5 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
امروز مهمون این شهیدمون هستیم قبل از شروع استغفار کنیم ابراز پشیمانی بعدش حمد وشکر خداوند بعدش بانیت ظهور و زمینه سازی حاجت مدنظرتون رو انشالله در ذهن داشته باشیم وبخوانیم به امید گشایش رحمت الهی بارش باران دعا کنیم راستی یادمون نره که دعا برای دیگران، دعای خودمون رو زودتر به اجابت نزدیک میکنه ┅✿💠❀﴾﴿❀💠✿┅ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلهره ای افتاده بود به جانم ڪه آن سرش ناپیدا. توی فڪرهای پریشان و ناجور خودم بودم ڪه دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین ڪه در را باز ڪردم، دیدم یڪ مینی بوس جلوی در خانه پارڪ ڪرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار ڪردم بگویند چه اتفاقی افتاده، ڪسی جواب درست و حسابی نداد. همه یڪ ڪلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می ڪردم؛ اما باور نڪردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش ڪجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یڪ دفعه هوای ما را ڪردند. مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشڪ می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشڪی ڪه داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. ڪمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریڪیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار. ادامه دارد...✒️ نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرڪردم و گفتم: «من هم می آیم.» پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو ڪجا می خواهی بیایی؟! ما ڪار داریم. تو بمان خانه پیش بچ هایت.» گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من ڪه می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.» پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.» زارزار گریه می ڪردم و به پهنای صورتم اشڪ می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.» این را ڪه گفتم، پدرشوهرم ڪوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.» این را ڪه شنیدم، پاهایم سست شد. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
دل با صلوات محرم راز شود سیمرغ شود بلند پرواز شود فرمود پیامبر که با هر صلوات درها ی اجابت دعا باز شود « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » بر روح بلند مهربانی صلوات بر خلق عظیم آسمانی صلوات بر اشرف کاینات هادی سبل خورسید سپهر جاودانی صلوات « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
شهادت پایان کسانی‌ست کھ در این روزگار گوششان غبار دنیا را نگرفته‌باشد . . و صدایِ آسمان را بشنوند ! و شهادت حیاتِ عند ربّ است. 🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️ امروز به نیت شهید پدر: رجب عملیات: والفجر 2 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
امروز مهمون این شهیدمون هستیم قبل از شروع استغفار کنیم ابراز پشیمانی بعدش حمد وشکر خداوند بعدش بانیت ظهور و زمینه سازی حاجت مدنظرتون رو انشالله در ذهن داشته باشیم وبخوانیم به امید گشایش رحمت الهی بارش باران دعا کنیم راستی یادمون نره که دعا برای دیگران، دعای خودمون رو زودتر به اجابت نزدیک میکنه ┅✿💠❀﴾﴿❀💠✿┅ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا