فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند آیه #قرآن بخونیم و ثوابش را هدیه کنیم به شهدا
#همراه_شهدا
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
تکیه کن به شهدا ، شهدا تکیهشون به خداست ؛
اصلا کنار گل بشینی بوی گل میگیری
پس گلستان کن زندگیت رو با یاد شهدا...
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
⏳۱۶ اسفند ۱۳۶۳ - بمباران هوایی پادگان ابوذر توسط دژخیمان ارتش بعث عراق
نزدیک ترین پادگان نظامی به مرز در این منطقه است که مقر تیپ سه ابوذر از لشکر 81 زرهی بوده است.
این پادگان که مرکز تجمع نیرو و پشیبانی یگانهای خودی بود، بارها هدف بمباران و موشک باران ارتش عراق قرار گرفت.
بمباران رزمندگان مستقر در این پادگان در اسفند ۶۳ که آماده اجرای عملیاتی در جنوب سومار بودند، ورق دیگری از تاریخ سراسر مظلومیت رزمندگان اسلام را ورق زد.
این عملیات قرار بود همزمان با عملیات بدر در جنوب انجام شود که به دلایلی منتفی شد.
در روزهای اول در روزهای اول جنگ شهید خلبان اکبر شیرودی و شهید پاسدار اصغر وصالی از تخلیه و سقوط این پادگان جلوگیری کردند.
بیمارستان این پادگان شاهد حوادث متعدد و شهدای بسیار بوده است.
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ #رمان_دختر_شینا #قسمت_103 #فصل_یازدهم
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_105
#فصل_یازدهم
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا ڪرده بود. حاج آقایم هلاڪ بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تڪان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب ڪنار صمد بودم. یڪ بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم ڪنارت و برایت حرف بزنم. قدم! ڪاشڪی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و ڪار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینڪه فڪر ڪند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز ڪشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا ڪن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر ڪارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می ڪشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملڪت خدمت ڪنم.»
دڪتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
ادامه دارد..
#قسمت_106
#فصل_یازدهم
اصرار ڪردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرڪت ڪنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نڪرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد ڪسی نبود ڪه بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. ڪمی میوه و گوشت و خوراڪی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی ڪه نبودم، ڪلی ڪار روی هم تلنبار شده. باید بروم به ڪارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی ڪه با آن ها رفت و آمد ڪنیم. تنها تفریحم این بود ڪه دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل ڪنم و برای خرید تا سر ڪوچه بروم. گاهی، وقتی توی ڪوچه یا خیابان یڪی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یڪ روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان ڪردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می ڪنم و با هم می خوریم.» قبول ڪردند.
ادامه دارد..
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
امروز به توشه ی فردا صلوات
یا ذکر خدا زمزمه کن یا صلوات
ما زنده ز خون شهدائیم، خوش است
تا یاد کنیم از شهدا با صلوات
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
بر بت شکن کبیر دوران صلوات
بر روح خدا پیر جماران صلوات
فرمود که فخر ما به اهلبیت است
بر پیرو اهلبیت و قرآن صلوات
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
باید خاکریزهاۍ جنگ را بکشانیم بہ شهـر یعنـی نسلِ جدید را با شهـدا آشنا کنیم در نتیجہ جامعہ بیمہ میشود و یار
براۍ #امام_زمان (عج) تربیت میشود!
🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷
امروز به نیت شهید
#احمد_قربانی
پدر: عبداله
عملیات: مأموریت و حوادث
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند آیه #قرآن بخونیم و ثوابش را هدیه کنیم به شهدا
#همراه_شهدا
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹
#سردار_خیبر
#شهید_والامقام
#محمد_ابراهیم_همت
تاریخ تولد :
🗓 ۱۳۳۴/۰۱/۱۲ 🗓
مسئولیت : فرماندهي تيپ ۲۷ حضرت رسول اکرم (ص)
تاریخ #شهادت :
🗓 ۱۳۶۲/۱۲/۱۷ 🗓
محل #شهادت : جزایر مجنون
نام عملیات : خیبر
مزار #شهید :
#گلزار_شهدای_شهرضا
#سردار_خیبر
#آسمانی_شدنت_مبارک
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهـش_پر_رهرو
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
🥀💐🕊🌹🕊💐🥀
#پنجشنبه
برای من یک روز مثل تمام روزهاست ؛
ولی برای او !
یک قرار است ...
و یک دل تنگ...
و بوسه ای که هر هفته می نشاند
بجای گونه ی پسر
به روی سنگ ...
#پنجشنبه_های_دلتنگی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شهید حاج قاسم سلیمانی از شهید همت می گوید ...
🌷 همت، ترک یک موتور ناشناس شهید شد...
او اکنون بر جان ها حکومت می کند
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگاه شب جمعه، شهــــدا را یاد کردید
آنها شما را نزد اباعبدالله الحسـیـن علیه السلام
یاد میکنند
باز آئینه آب و سینی و چای و نبات
باز پنجشنبه و یاد شهیدان با صلوات
نثار ارواح طیبه شهدای والامقام فاتحه مع صلوات
📽 آلبوم تصویری از عکس های زیبا و خاطره انگیز #شهدای_کهریزسنگ
شهید
#محمود_صالحی
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
1_1881401509.mp3
4.57M
پنج شنبه های شهدایی
خوش به حال شهدا...😭😭😭
🎙کربلایی سیدرضا نریمانی
اللهم ارزقنا شهادت...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#دفاع_مقدس
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
ای دوست به حنجر شهیدان صلوات
بر قامت بی سر شهیدان صلوات
از دامن زن مرد به معراج رود
بر دامن مادر شهیدان صلوات...
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
دلم "بهشتـی" را میخواهد
که ساکنانش "شهـدا" هستند
گوشه ای کنارشان بنشینم و
برای خود " فاتحه ای " بخوانم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
امروز به نیت شهید
#عباس_قربانی
نام پدر: حسین
عملیات :خط پدافندی
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند آیه #قرآن بخونیم ثوابش راهدیه کنیم به شهدا
#همراه_شهدا
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
گفته بودی، راه عشق است
جان به کف باید تو را
جان چه باشد؟
جان و سر یکجا به کف آورده ام!
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🥀🥀🥀
#همراه_شهدا
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷زیارت #امام_زمان(عج) در روز جمعه
🎤با نوای استاد #فرهمند
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
مداحی_آنلاین_با_همه_لحن_خوش_آواییم.mp3
1.48M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃با همه لحن خوش آواییم
🍃در به در کوچه تنهائیم
💔 #جمعه_های_دلتنگی
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_105 #فصل_یازدهم خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا ڪرده بود. حاج آ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_107
#فصل_یازدهم
در همین موقع، مردی از ته ڪوچه بدوبدو آمد طرفمان. یڪ جارو زده بود زیر بغلش و چند تا ڪتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!»
ما به هم نگاه ڪردیم و جواب دادیم: «نه.»
مرد پرسید: «پس اهل ڪجا هستید؟!»
صمد سفارش ڪرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر ڪسی رفت و آمد نڪنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به ڪسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.
مرد یڪ ریز می پرسید: «خانه تان ڪجاست؟! شوهرتان چه ڪاره است؟! اهل ڪدام روستایید؟!» من ڪه وضع را این طور دیدم، ڪلید انداختم و در حیاط را باز ڪردم. یڪی از زن ها گفت: «آقا شما ڪه این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا ڪنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی ڪند.»
مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الڪی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ ڪس خانه مان نیست.»
یڪی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی ڪند تا انتقام آن منافق هایی را ڪه حاج آقای شما دستگیرشان ڪرده بود بگیرد.»
ادامه دارد...✒️
#قسمت_108
#فصل_یازدهم
با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.
مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه قفله ڪردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل ڪردم و یڪ چهارپایه گذاشتم پشت در.
آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را ڪه دید، پرسید: «این ڪارها چیه؟!»
ماجرا را برایش تعریف ڪردم. خندید و گفت: «شما زن ها هم ڪه چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.»
بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.
پرسیدم: «ڪجا؟!»
گفت: «می روم ڪمیته ڪار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.»
گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟»
با خونسردی گفت: «نه.»
گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه ڪار ڪنم؟!»
صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang