✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸 #دلنوشته...🌸
🌸آسمان زیبائیش ناب بود
و انتخابش ناب تر.....
تو فرمانده بودی و او معاونت..
چقدر جوان مرد و مهربان. با لبخندهایی از جنس وفا,دوستی, صمیمیت....
هردو پا به پای هم ازجنگ تا......شهادت....
خواستنی بودید و با شهادت خواستنی تر و زیباتر شدید..یعنی خدا شهید را زیبا میکند آنقدر زیبا که جز خوبی کسی چیزی یادش نمی آید....🌸
حاج حسن ! میشود بابا صدایت کنم؟
میدانم هوایم را هنوز داری و چقدر از تو دورم....کاش مثل شمابودم....مثل مصطفی...🌹
🌹مصطفایت بعداز تو و بی تو دوام نیاورد.
آخر برادرش بودی, جانش بودی و همراه و همرزمش, حق داشت زودبیاید هرچند کمی بی تو دلتنگی کشید اما آخرش , بردیش....مثل تو که بعد ازشهادت دوستانت دیگر تاب نیاوردی....🌹
🌸 بابا ! 🌸
چقدر دلم میخواهد...بابا...صدایت کنم...آخر...خودت خواستی...شبی که در اوج غربتم خواستی بابا صدایت کنم...آن لحظه که نامت به من افتاد و جلای قلبم شدی...هرچند ازشرمندگی و بزرگیت , نتوانستم اینطورصدایت کنم....💞
✨خواستم بگویم به تو به مصطفایت...از آنجا که هستید , از آسمان... هوایم را داشته باشید....
آخر من هم دلم برایت تنگ میشود , بابا....💔
✨ هدیه بشهیدان:
#سردارحاج_حسن_تاجوک و #سردارحاج_مصطفی_طالبی✨
🌸.....
@Karbala_1365
🌺 ♥️ 🌺 ♥️
♥️ 🌺 ♥️
🌺 ♥️
♥️
#دلنوشته…
تقدیم به سردارشهید
حاج_حسن_تاجوک
فرمانده گردان مسلم بن عقیل شهرستان #ملایر…🌹
✍ بابای خوب شهرمان ،
امروز به دنیا آمدی و نگاهت روبه دنیایی بازشد که برای چشمان دوخته شده به آسمانت و دل دریایی ات تنگ بود.🕊
تو پدر بودی که سالهای بعد شدی #حاج_حسن قهرمان و خوشنام شهرمان...❣❤️
چقدر به گردن این شهر ، نه ، بهتر است بگویم این آب و خاک ، حق داری...
وقتی با رفیق همیشگی ات #حاج_مصطفی در کوچه پس کوچه های این شهر قدم میزدید و فریاد رس مردمان بی پناه بودید ، وقتی نام #آقاروح_الله راشنیدید و با فریادتان #لبیک گفتید ، چقدر دویدید برای انقلاب تا شد انقلاب...🌷
❤️❣ #حاج_حسن شهرمان بودی ، هنوز خستگی مبارزه با منافقین و ضدانقلاب ها از تنت به درنشده بود که مسافر و رزمنده روزهای تلخ وسخت جنگ شدی و برای دفاع ، تفنگ به دست به هرجا که نیازبود سرمیزدی و سروسامان میدادی.❣❤️
❤️❣مدتی طول نکشید که تو #فرمانده_گردان_مسلم_بن_عقیل، دوست داشتنی ترین فرمانده برای نیروهایت شدی.
حاج حسن!
بهترین بابای شهرم ،
خندهایت را در قاب عکس های به یادگارمانده از روزهای سخت می بینم و افتخار به صلابت و استواریت می کنم. اماخاطرات اشکهای بی امانت را بر روی پیکرهای بی جان نیروهایت را هم شنیده ام. اشکها و لبخندهای تو رازهایی است ناگفتنی…❣
هنوز هم اگر از بچه های بازمانده ات بپرسی میگویند و روایت می کنند خاطره آن روز را که با شکمی پاره و مجروح که زخم #عملیات_کربلای۴ بود ، به عملیات کربلای۵ آمدی و دیدنت چقدر آرامشان کرد.
راستی بابای مهربان و مظلوم شهرم!
#از_آسمان_چه_خبر؟
از #حاج_مصطفی و #رسول و....
اینجا جای ماندن نیست دیگر ، زمین نا امن ترین جای این خلقت بی انتها شده است. دستمان را بگیر که حال دلمان بدحال است.❣❤️
❤️❣بگذار جمله ای ازطرف فرزندانت بگویم ازطرف همه فرزندانت ،
❤️❣بابای خوبم!
#بیاویک_بغل_بابای_من_باش…❣❤️
🌸شادی روح شهیدحاج حسن تاجوک صلوات🌸
♥️🕊
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِههآیِشُھـَدآوَمَنْ🌿
🍃🌸
✍ #دلنوشته…
🍂💔 #روزهای_دلتنگی…
❣روزهایی بود وقتی دلمان می گرفت، وعده دیدارمان می شد #گلزارشهدا قطعه ای ازبهشت.
روبروی سنگ مزارشان می نشستیم و خیره به عکس های قاب شده بر روی سنگ ها.
دلمان راخوش می کردیم که لبخندشان در همان قاب خیره به ما مانده است. ♥️ به خیالمان آنها هم از دیدنمان خوشحال هستند. دستهایمان راروی سنگ مزارشان می کشیدیم و همراه آن دست کشیدن آه از نهادمان در می آمد که چقدر #دلتنگ تان هستیم. بازهم خودمان جواب خودمان را می دادیم، به تصورمان می آمدند در گوشمان می گفتند ماهم دلتنگ بودیم.❣❤️
#شب_های_جمعه بود و گلزارهای #شهدا که پناهگاه دلهای تنگ مان بود. قرار هر هفته دوستان برای اینکه کل کل کنیم باهم، روی رفاقت با دوستان شهیدمان. احدی ، ساکی ،کاظمی،اکبری،شریفی،ترکاشوندو عابدینی ها و سلامی و........حاج حسن و حاج مصطفی که جای خودشان را داشتند.❣❤️
مدتهاست که انگار قدم هایمان به زمین چسبیده است و دلمان درگیر جای دیگری است. انگار آنها هم دیگر دلتنگ مان نمی شوند. شاید خسته اند از #شرمندگی مان و دلگیرن از گناهانمان.😔
♥️دلم می خواهد دوباره رسم #عاشقی مان را از سر بگیریم و قرار دلدادگی مان باشد گلزار شهدا ، دوباره هرکس گله ها و غصه هایش را بغل کند و ببرد پیش رفیق شهیدش. بی محابا سربگذارد روی سنگ های مزارشان و اشک بریزد و بگوید دلم برایتان تنگ شده ، شاید جواب بیاید که دل ما هم برایتان تنگ شده بود.❣❤️
#دلم_برای_این_عاشقیها_تنگ_شده…💔🍂
ارسالی از:
#باران_بانو
@Shahadat1398
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
دمی از یک #دلنوشته🕊🌱
🍃🌸
🍃 🌾
🌾
سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با #رضاساکی میگشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن...
✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمیگنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟
گفتم از چی؟
گفت بذار صبح بشه بهت میگم....
ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد...
نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به #محمد، مثل قرص ماه شده بود ، مثل #رضاساکی بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل #امیر و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن...
تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم...
تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند...
انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود...
#غواصها هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧
باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن..
درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن.
زمان خیلی بد میگذشت.. #رضا رو دیدم که روی #سیمخاردارها خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاجکریم و جامهبزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر #عمادی رو دیدم که روی #خورشیدیها خوابیده بود که معبر باز بشه مثل #رضا... #نادر، طلبه با اخلاصی که #شهادت از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل #سیدمهدی و #پورحسینی و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم #مسعودمرادی رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹
مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم....
صبح شد و باز خبری از محمد نشد....
خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم...
چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی #اروند توی عملیات #کربلای۴ محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔
❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت...
راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟
اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها.....
🍂❣
تقدیم به #شهیدمفقودالجسد #محمدحسناکبری
شهادت:عملیات
#کربلای۴_ام الرصاص💧🌾
🌾🕊
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄