🌷ششم آبان سالروز شهادت مظلومانه طلبه شهید آرمان علی وردی گرامی باد.
💐 هدیه به روح مطهرش، فاتحة مع الصلوات.
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃 رهبر معظّم انقلاب :
💔 آن طلبه جوان و متدین و حزب اللهی ، آرمان عزیز که در تهران زیر شکنجه به شهادت رسید و پیکر او را در خیابان رها کردند ، چه گناهی کرده بود ؟
#شهید_آرمان_علی_وردی🌷
#سالروز_شهادت
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🥀🥀
«رشته عمران قبول شد؛ اما دلش با دانشگاه نبود.از سالهای آخر دبیرستانش دوست داشت برود حوزه علمیه.🍃
🌷آرمان علیوردی یکی از شهدای اغتشاشات پاییز سال ۱۴۰۱ بود که به طرز وحشیانهای توسط اغتشاشگران شکنجه شد. کسانی که آرمان را دوره کرده بودند، از او میخواستند به رهبر فحش بدهد تا دست از شکنجه دادنش بردارند؛ اما آرمان تنها میگفت: «آقا نور چشمای منه.» همین باعث شد آرمان آن شب راهی بیمارستان شود و ۲ روز بعد یعنی ۶ آبانماه هم به شهادت برسد.💔
#شهید_آرمان_علیوردی🌷
#محاکمه_قاتلین_آرمان
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌷🌷✨
❤️ آرمان بهروایت مادرشهید🍃
آن قدر خوشانرژی بود که وقتی به خانه میآمد از مدل در زدنش میفهمیدیم اوست؛ تند تند انگشتش را میزد به در و ضرب میگرفت.
پایش را که در خانه میگذاشت، شروع میکرد: «مامان! مامان من! کجایی؟»
وقتهایی که به خانه میرسید، با شیرینزبانی میگفت: «ببینم مامان من چیکار کرده؟» و میرفت بالای سر قابلمه: «بَه بَه. دَمِت گرم مامان. چیکار کردی.»
بعد دست من را میگرفت و راضیام میکرد بنشینم. میگفت: «تو دیگه خسته شدی. بقیه کارها رو خودم میکنم.»
گاهی که حوزه نداشت و خانه بود، کتابی دست من میداد و میگفت: «مامان، من امروز دربست در اختیارتم. حالا برو تو اتاق این کتابو بخون و یه ذره استراحت کن.» و با داداش کوچکش میافتاد به جان خانه.
بعد مدتی میآمد سراغم، دستانش را میگرفت روی چشمانم و مرا از اتاق بیرون میبرد. میگفت: «ببین پسرات برات چیکار کردن!» و دستانش را برمیداشت.
خانه برق افتاده بود؛ با داداشش خانه را جارو و مرتب کرده بودند.
توی خانه فقط غذا درست کردن با من بود؛ سفره جمع کردن و ظرف شستن را آرمان خودش انجام میداد. بعضی وقتها که من خانه نبودم یا سرحال نبودم، غذا هم درست میکرد. دستپختش خیلی خوب بود. همیشه به بچم میگفتم: «خوش به حال زنت مامان.»
#شهید_آرمان_علیوردی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌷🌷✨
کافی بود یک ذره به خودش برسد؛ آن قدر خوشگل و دوستداشتنی میشد که فقط دوست داشتی نگاهش کنی.
وقتی میدیدمش چشمانم برق میزد و میگفتم: «چه خوشگل شدیا!»
میگفت: «جدی؟»
تأیید که میکردم، میگفت: «اگه خیلی خوب شدم برم عوضش کنم. دوست ندارم جلب توجه کنم.»
و هر چه میگفتم «بابا شوخی کردم.» به خرجش نمیرفت و یک لباس معمولی
میپوشید.»
«آرمان همیشه میگفت حجاب فقط برای زنها نیست. مردها هم باید حجاب را رعایت کنند. خودش از همه بیشتر به این حرفش پایبند بود.»
🎙به روایت مادر شهید
#شهید_آرمان_علیوردی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌷🌷✨
🔸با اینکه از بچگی با تربیت مذهبی بزرگ شده بود؛ اما با همه نوع آدمی معاشرت داشت و همه را جذب خودش میکرد. حتی میتوانست با کسانی که از طلبهها بدشان میآید دوست شود.
ما او را کلاس زبان و شنا و ... میفرستادیم و در همه اینها از بهترینها بود.
🔸بیخیال کمک کردن به مردم هم نمیشد.
دوران کرونا یا سیل لرستان هر چی به او میگفتم «مامان بسه دیگه نمیخواد بری. خطرناکه. به خرجش نمیرفت که نمیرفت. میگفت:
«مامان من دفاع مقدس که نبودم. واسه مدافعان حرم هم که سنم کمه نمیتونم برم. از الان بگم اگه اتفاقی برای کشور یا مردمم بیفته من با سر میرما. راضی باش!»
🔸همیشه از من میخواست دعا کنم عاقبت به خیر شود و به شوخی حرف شهادتش را پیش میکشید؛ اما من میگفتم: «جنگ کجا بود که تو بخوای شهید بشی؟»
#شهید_آرمان_علیوردی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
🌷🌷✨
✅ یکی از برخوردهای آرمان با جوانان فریبخورده به روایت احسان خائف جانشین گردان ۵۰۵ حمزه سیدالشهدا(ع)👇
🌱یک بار به شهرک اکباتان رفتیم و کنار یکی از فروشگاهها مستقر شدیم. حوالی عصر بود که حدود ۱۲ جوان، درست روبروی ما در آن طرف خیابان شروع کردند به شعار دادن.
🌱میخواستیم اقدام کنیم، اما دیدیم ممکن است جوّ متشنج شود.
آرمان گفت: «اجازه هست من با اونا صحبت کنم؟ اینا اطلاعات درستی ندارن و اسیر رسانهها شدن. اگه آگاه بشن که بازی خوردن، قطعاً این کارها رو نمیکنن».
گفتم: «اگه فایدهای داره، برو، ولی خیلی مراقب باش. ما هم هوای تو رو داریم.»
🌷آرمان به طرف آنها رفت. او لباس بسیجی پوشیده بود.
سریع به چند نفر از نیروها که لباس شخصی به تن داشتند، دستور دادم به صورت نامحسوس به جمع آنها نزدیک شوند و مراقب آرمان باشند. آرمان رفت و با آنها دست داد و شروع به گفتگو کرد.
🌱صدای آنها را نمیشنیدیم، اما از حرکات آن جوانان معلوم بود که با پرخاش صحبت میکنند.
🌷آرمان، آرام و ملایم به صحبتهایشان گوش میداد و بعد با متانت حرف میزد. این گفتگو بیش از یک ساعت طول کشید. در نهایت طوری شد که آنها با آرمان میگفتند و میخندیدند.
چند دقیقه بعد همه با آرمان دست دادند و خداحافظی کردند و به سمت انتهای خیابان صارم به راه افتادند.
🌷وقتی آرمان پیش ما رسید، نیروها به شوخی به آرمان میگفتند، «چی شد؟ مخشون رو زدی؟ چیکارشون کردی؟ اشاره میکردی فرم ثبتنام بسیج رو براشون بیاریم».
🌷آرمان گفت: «کار خاصی نکردم. یک گفتوگوی ساده بود و شبهات آنها را برطرف کردم.»
🌱بعد از این ماجرا چند بار دیگر به شهرک اکباتان رفتیم. هر بار همان ۱۲ جوان میآمدند و با آرمان خوش و بش میکردند.
🌱در یکی از شبهای استقرارمان در شهرک اکباتان، آرمان نیامده بود.
همان جوانها سر رسیدند و، چون آرمان را پیدا نکردند، سراغ من آمدند و پرسیدند: «آقا آرمان نیست؟»
پاسخ دادم: «امشب نیامده و احتمالاً در حوزه، کلاسهایش زیاد بوده.»
گفتند: «حوزه؟ چه حوزهای؟»
گفتم: «حوزهای که طلبهها اونجا درس میخوندند.»
گفتند: «مگه آقا آرمان آخونده؟»
گفتم: «بله»
گفتند: «چه آخوند باحالی! این آقا آرمان خیلی خوش اخلاقه. هر چی بهش گفتیم فقط خندید و با ما شوخی کرد. اونقدر با حوصله به سؤالاتمون جواب داد که از رو رفتیم.»
📚برگرفته از کتاب آرمان عزیز 🍃
#شهید_آرمان_علیوردی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
990.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو خیلی رفیقی ❤️🍃
#شهید_آرمان_علیوردی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR