eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/Nashenas_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 پیشانی سرباز را می‌بوسد! نیم ساعتی هست که جلسه ارزیابی تمام شده و افراد به اتاق های تعیین شده رفته اند. من نیز در اتاق نشسته ام و یادداشت هایم را مرتب می‌کنم، ناگهان صدای تیمسار به گوشم می‌خورد، از اتاق خارج می‌شوم و به سالن می روم. سربازی دمپایی به پا و آستین بالا زده، در حالی که در یک دست واکس و در دست دیگر فرچه دارد، در مقابل تیمسار ایستاده است. تیمسار کمی ناراحت به نظر می آید. به او می گوید: «نه! پسرم! این کار شخصی است، هر کسی باید کارهای شخصی اش را خودش انجام دهد.»  بعد اضافه می‌کند: «پوتین هیچ کس را واکس نزن،نه الان، نه هیچ وقت دیگر، پوتین هیچ‌کس را واکس نزن.» بعد پیشانی سرباز را می بوسد. سرباز ناباورانه تیمسار را نگاه می‌کند. به پوتین های تیمسار نگاه می‌کند. یکی خاکی و یکی واکس زده و تمیز است. تیمسار آنها را به داخل اتاق می‌برد. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ ‌ مسافر حج بودم.🍃 آمد گفت: «عزيزجون، رفتى مكه، فقط كارت عبادت باشه، زيارت باشه. نرى خريد كنى.» گفتم: «من كه نمى‌خوام برم تجارت. امّا نمى‌شه دست خالى برگردم. يك سوغاتى كوچيك براى هركدوم ازبچه ها كه ديگه اين حرفا رو نداره.» گفت: «راضى نيستم حتي برام يه زيرپوش بيارى. من كه پسربزرگتم نمى‌خوام. نبايد ارز رو از كشور خارج كنى، برى اون جا خرجش كنى.» 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ ✅ خاطره ای تکان دهنده از رعایت قانون و احترام ویژه به پدر و مادر 🍃 🔸 خیلی اتفاق می‌افتاد که دوستان و آشنایان برای کارهای خود به پدر مراجعه می کردند و می‌خواستند به علی بگوید تا مشکل شان را حل کند. علی هم سبک کارش این بود هر کسی به او مراجعه می‌کرد؛ اگر درخواستش منع قانونی نداشت انجامش می‌داد و اگر منع قانونی داشت، توجیهش می‌کرد و علت نشدنش را بیان می‌کرد. 🔸 یک بار یکی از همشهری ها کاری داشت. پدر به علی نامه نوشت. آن شخص به تهران رفته بود و علی به او ناهار هم داده و علت انجام نشدنش را بیان کرده بود. اما او شیطنت کرده، به پدر گفته بود: «دیدی پسرت اعتنایی به تو و حرفت نکرد.» این مطلب باعث نارحتی پدر از علی شد. 🔸 آن وقت ها علی تیمسار بود و فرمانده نیروی زمینی ارتش. وقتی هم می‌آمد همه خواهرها و برادرها جمع می‌شدیم تا ببینیمش. علی از در که وارد شد به سمت پدر رفت تا دستش را ببوسد؛ اما پدر با ناراحتی علی را هل داد و روی زمین انداخت. 👈 علی دیگر بلند نشد. همین طور با زانو آمد و خودش را روی پای پدر انداخت و گفت:«اگر مرا نبخشید، از روی پای تان بلند نمی‌شوم. او التماس می‌کرد و ما همه گریه می‌کردیم. پدرم ناگاه تکانی خورد و علی را بلند کرد. 🔸 علی وقتی بلند شد بعد از دست بوسی پدر و مادر، کنار پدر نشست. گویی اصلا اتفاقی نیفتاده است. در ضمن حرفها، پدر را روشن کرد که آن شخص حقش نبوده. بعدا پدر، مفصل خدمت آن شخص رسیده بود. 🎙 راوی: خواهر شهید 📚 برگرفته از کتاب؛ «خدا می‌خواست زنده بمانی» بقلم فاطمه غفاری / نشر روایت فتح 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
📸 عکسی از سردار حاجی زاده با شهید صیاد شیرازی در دوران دفاع مقدس 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ آمده بود بيمارستان. كپسول اكسيژن مى‌خواست ؛ امانت، براى مادر مريضش. سرباز بخش را صدا زدم، كپسول راببرد. نگذاشت. هرچه گفتم: «امير، شما اجازه بفرماييد.» قبول نكرد.  اجازه نداد. خودش برداشت. گفت: «نه! خودم مى‌برم. براى مادرمه» 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ ‌ پدر ،بچه‌ها را خصوصا بچه‌های کوچک را بسیار دوست داشت. یک شب که همسرم به یک ماموریت کاری رفته بود با فرزندانم به خانه پدر آمدیم پسر کوچکم بسیار بی‌قراری می‌کرد و هر کاری انجام می‌دادم ساکت نمی شد با اینکه پدرم بسیار خسته بود و خستگی از چشمانش هویدا بود گفت «اجازه دهید من او را ساکت کنم بچه را در بغل گرفت و به حالت گهواره، او را تکان داد و در گوشش ذکر گفت تا آرام شد و سپس خوابید. ‌ اگرچه پدر به خاطر حضور در جبهه، کمتر در خانه و کنار ما بود، اما با اینکه سالهای زیادی از شهادت او می‌گذرد هنوز نبود او در زندگی برای ما خلاء بزرگی است، اما مطمئن هستیم نوع حضور بابا عوض شده و روح او همیشه در کنار ما هست و ما را دعا می‌کند و هر کجا به مشکل بر می‌خوریم به او متوسل می‌شویم و پدر به ما کمک می‌کند. 🎙راوی: دکتر مریم صیاد شیرازی، دختر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ هرلحظه اين احساس را داشتم; كه هر وقت باشد، شهيد مى‌شود.  هميشه هم بهش مى‌گفتم. مى‌گفتم كه : «هر وقت باشه، شهيد مى شى. ولى دوست دارم به اين زودى ها شهيد نشى. هنوز پسرام داماد نشدند. مى‌خوام خودت دامادشون كنى. » خواب ديده بود. ديده بود كه يكى از دوست هاى شهيدش آمده ببردش. نمى رفته. به ما نگاه مى‌كرده و نمى‌رفته. ما خيلى گريه مى‌كرديم. دوستش به زور دستش را كشيده بوده و برده بودش. بعد از اين خوابش، بهم گفت: «تو بايد راضى باشى تا من برم. خودت رو آماده كن. » 🎙به روایت همسر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ می‌خواهم وقف این راه باشم خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایتت قرار دادی. خدایا! تو خود می‌دانی که همواره آماده بوده ام آن چه را که تو خود به من دادی، در راه عشقی که به راهت دارم، نثار کنم. ... پروردگارا! رفتن در دست تو است؛ من نمی دانم چه موقع خواهم رفت، ولی می‌دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا به فیض شهادت برسم. از پدر و مادرم که حق بزرگی برگردنم دارند، می خواهم که مرا ببخشند؛ من نیز همواره برایشان دعا کرده ام که عاقبت به خیر شوند. از همسر گرامی و فداکار و فرزندانم می‌خواهم که مرا ببخشند که کمتر توانسته ام به آن ها برسم و بیشتر می‌خواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا کرد. 📝 بخشی از وصیتنامه شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ ‌ یک هفته قبل از شهادتش، عید غدیر بود و ایشان به دیدار رهبر معظم انقلاب رفته بود. قرار بود درجه سرلشکری از دست حضرت آقا بگیرند. هنگامی‌که بازگشت گلدانی برای من آورده بود و خیلی خوشحال بود. گفتم از درجه گرفتن آنقدر خوشحال هستی؟ گفت: خوشحالی من برای آن است که وقتی آقا درجه را بر دوش من می‌گذارند، می‌دانم که رهبر معظم انقلاب و امام زمان از من راضی هستند و این به‌معنای آن است که خداوند از من راضی است. بعد گلدان را به من هدیه داد و گفت این را به پاس زحماتت به تو تقدیم می‌کنم. گفتم: ما باید برای شما بابت این اتفاق مبارک هدیه بگیریم.» 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
‌ 🔸ترور ناجوانمردانه لباس رفتگر‌ها تنش بود.  ماسك زده بود و داشت خيابان را جارو مى‌كرد. درِ حياط را تا آخر باز كردم. بابا گاز داد و رفت بيرون. يك لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارويش را گذاشت كنار و رفت جلو. يك نامه از جيبش درآورد. پدر تا ديدش، به جاى اين كه شيشه را بكشد پايين، در ماشين را باز كرد. نامه را ازش گرفت كه بخواند. دولاّ شدم، چفت پايين را ببندم. صداى تير بلند شد. ديدم دوید به طرف پايين خيابان.همان‌که نامه داده بود به بابا شوكه شدم. چسبيده بودم به زمين. نتوانستم از جام تكان بخورم. كنده شدم، دويدم به طرف بابا. رسيدم بالاى سرش. همان طور، مثل هميشه، نشسته بود پشت فرمان. كمربند ايمنيش را هم بسته بود.  سرش افتاده بود پايين انگار خوابيده باشد، امّا غرق خون🥀 🎙به روایت پسر شهید 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بوسه امام خامنه‌ای بر تابوت شهید صیاد شیرازی 🌷 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
سحر بود. نماز را در حرم امام خوانديم و راه افتاديم. رسممان بود كه صبح روز اوّل برويم سر خاك. رسيديم. هنوز آفتاب نزده بود، امّا همه جا روشن بود. يكي زودتر از همه آمده بود; زودتر از بقيّه، زودتر از ما گفتم: شما چرا اين موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختيد؟ آيت الله خامنه اي فرمودند: دلم براى صيادم تنگ شده. مُدتيه ازش دور شده ام. تازه ديروز به خاك سپرده بوديمش. 🌷 🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR