فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر به دل نشست👌
حقیقت جنگ را تنها مردگان می دانند....
#شهیدانه🕊
▬▬▬▬▬▬
https://eitaa.com/joinchat/887160932Cdd84fb3226
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #خادم_الشهدا
🔻ای شهیدان عشق مدیون شماست...
https://eitaa.com/joinchat/887160932Cdd84fb3226
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلام_بر_ابراهیم💕
«قسمت 53»
با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم.
من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچهها به سمت جاده خاكي رفتند.
در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شــد به ســرعت روي
جاده رفتيم.
دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چالههای موجود كار گذاشتيم.
روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم.
از نقــل و انتقالات نيروهای دشــمن معلوم بود كــه عراقيها هنوز بر روي
بازيدراز درگير هســتند.
بيشــتر نيروهــا و خودروهاي عراقي به آن ســمت ميرفتند.
هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت
سرمان شنيديم.
ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم!
يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود.
بعد از لحظاتي
گلولههای داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شــد. تمام دشــت از
ســوختن تانك روشن شــده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقيها افتاده بود.
به طوري كه اكثر نگهبان هاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند.
وقتي به ابراهيم و بچهها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند.
با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم.
اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در
دل دشمن ايجاد كنيم.
هنوز صحبت هاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل
جاده خاكي شــنيده شد.
يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد.
همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم.
صداي تيراندازي عراقيها بسيار
زياد شد.
آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كردهاند براي
همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند.
ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم.
روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ماآمد۰
آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميمگيري باقي نگذاشت!
بچهها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند.
بعد از لحظاتي
به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالیرتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند.
فقط بي سيم چي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به
پاي بي سيم چي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.
يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بي سيم چي رفت. جوان
عراقي مرتب ميگفت: الامان الامان.
ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟!
گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم.
ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما
حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست!
بعد هم به سمت بي سيم چي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي
كولش گذاشت و حركت كرد.
همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم.
يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم.
ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن
قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته!
بعد به سمت كوه راه افتاد.
ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بي سيم
عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم
و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان
صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم.
اســير عراقي هم با ما
نمازش را به جماعت خواند!
آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم۰
ادامه دارد•••
https://eitaa.com/joinchat/887160932Cdd84fb3226
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلام_بر_ابراهیم💕
«قسمت 54»
هرچه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم.
اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت.
خودش را معرفي كرد وگفت:
من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلا فكر نميكردم كه شما اينگونه
باشــيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم.
هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار«بان سيران» در همان نزديكي رفتيم و
استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت.
ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد.
پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برميگشــتم يكدفعه جا
خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود.
اول فكر كردم يكي از شماست.
ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه
اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد.
اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد.
بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي
شدم كه از اين جا رد ميشد.
براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك
شدند آنها را بزنم!
با بچهها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم.
ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد.
چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچهها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم
را صدا زدم و گفتم: بچههاي سپاه غرب آمدهاند از شما تشكر كنند!
باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي!
با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر،
اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بی سيم چي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده.
اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راههاي
نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است!
بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام
اطلاعاتش صحيح و درست است.
از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده.
حتي تمام راه هاي عبور عراقي ها،
تمامي رمزهاي بي سيم آنها را به ما اطلاع داده.
براي همين آمدهایم تا از كار مهم
شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا بود.
فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش
كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را
اينجا نگه داريد.
ميخواهم با عراقي ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
٭٭٭
مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمدهاند.
آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقي ها ميجنگيدند.
عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي
گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر
مشغول فعاليت است!
عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم:
هر طور شــده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم.
قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني نبود.
تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر
در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد!
سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم.
ديگر وارد ساختمان نشديم.
از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور ميشد.
حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بي ســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ
بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
ادامه دارد•••
https://eitaa.com/joinchat/887160932Cdd84fb3226
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلام_بر_ابراهیم💕
«قسمت 55»
خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟
ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه برگشت ماشاءالله عزيزي
رفت روي مين و ، درست در كنار مواضع دشمن،شهيد شد.
عراقي ها تيراندازي كردند.
ما هم مجبور شديم برگرديم.
تازه علت ناراحتياش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد،
نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است!
بچهها خوشــحال بودند، ماشــاءالله ســوار آمبولانس كرديم.
اما ابراهيم
گوشه اي نشسته بود به فكر!
كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟
مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقي ها.
اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود.
كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن!
نشسته بود منتظر من.
٭٭٭
خون زيادي از پاي من رفته بود. بي حس شــده بــودم.
عراقيها اما مطمئن
بودندکه زنده نیستم۰
حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركني.
هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاي سرم آمد. چشمانم
را به سختي باز كردم.
مرا به آرامي بلند كرد.
از ميدان مين خارج شــد. در گوشه اي امن مرا روي
زمين گذاشت. آهسته و آرام.
من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگي.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود
معرفي كرد.
خوشا به حالش
اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب.
٭٭٭
ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي
گيـلـان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه درجبههها و همه عملياتهاحضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
ادامه دارد•••
https://eitaa.com/joinchat/887160932Cdd84fb3226
💫پاداش های باور نکردنی کمک به همسر (زن) در امور منزل
🌸حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند:
روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله بر ما در منزل وارد شد. فاطمه علیها السلام نزدیک دیگ غذا نشسته بود و من هم برایش عدس تمیز می کردم. آن حضرت مرا با لقب ابالحسن می خواندند، عرض کردم: بفرمایید. اظهار داشتند: بشنو از من آنچه را که به دستور پروردگارم می گویم!
هیچ مردی نیست که در کارهای منزل به همسرش کمک کند مگر اینکه پاداش او به هر تار مویی که بر بدنش روییده باشد، ثواب یک سال عبادتی است که تمام روزهایش را روزه گرفته و تمام شب هایش را به عبادت ایستاده، شب زنده داری کرده باشد. و خداوند به او ثوابی می بخشد که به انبیای صابر خود مثل حضرت داوود و یعقوب و عیسی علیهم السلام بخشیده باشد.
ای علی!
کسی که در کارهای خانه به همسر خود بدون سرکشی و دلتنگی و تکبر خدمت نماید، پروردگار اسمش را در دفتر شهدا ثبت می کند و برایش به هر روز و شبی ثواب هزار شهید و به هر قدمی که بر می دارد به آن مرد ثواب حج و عمره می دهد و به هر قطره ای که از بدنش عرق بیاید یک خانه در بهشت برایش منظور می نماید.
ای علی!
یک ساعت خدمت کردن به همسر در کارهای خانه بهتر از عبادت هزار سال و هزار حج و هزار عمره و بهتر از آزادی هزار بنده در راه خدا و هزار جنگ در راه دین و عیادت از هزار مریض و هزار نماز جمعه و هزار تشییع جنازه و هزار گرسنه ای که برای رضای خداوند رحمان سیر گردد و هزار برهنه را پوشاند و هزار اسب در راه پروردگار دادن و برایش بهتر از هزار دینار به مستمندان صدقه دادن و بهتر از تلاوت تورات و انجیل و زبور و قرآن است و بهتر از آزاد کردن هزار اسیر و بخشیدن هزار شتر به فقراست و چنین مرد خدمتکار به همسر از دنیا بیرون نمی رود مگر این که جایگاه خوب خود را در بهشت ببیند.
ای علی!
کسی که روگردانی و تکبر نکند در خدمت به همسرش بدون حساب وارد بهشت می شود.
ای علی!
خدمت به همسر کفاره ( پاک کننده) گناهان کبیره است و خاموش کننده آتش خشم پروردگار جبار و صداق ازدواج با حور العین و این خدمت موجب زیادی خوبی ها و علو مقام است.
ای علی!
خدمتکار همسر نمی شود مگر شخص صدیق و درستکار و یا شهید و یا مردی که خداوند متعال خیر دنیا و آخرت را برایش خواسته باشد.
📗بحار ج۱۳ ص۱۳۳ چاپ ایران و جامع الاخبار ص۱۰۲ به نقل از رساله حقوق امام سجاد شرح نراقی
🕊کانال سبک زندگی و شهادت🕊
https://eitaa.com/joinchat/887160932Cdd84fb3226
🔰 #خاطرات_شهدا
📍یک قیافه با نشاط و خنده رو داشت...
🌟فرمانده گروهان فجر بود، یکی از شرایط عضویت در گروهانش بانشاطی و خنده رویی بود. به نقل از دوستان، گروهان فجر جای آدم های اخمو وبداخلاق نیست. اکبر را اگرمی دیدید با یک نیروی تازه وارد و گمنام نمی توانستی تشخیص بدهید. خودش را به عنوان فرمانده نمیگرفت، با نیروهایش می گفت و می خندید، غذا می خورد، کنار آنهاچادر استراحت میکرد.پر تلاش بود و جهادگر.
شهید اکبر روندی از بچه های قصرشیرین همگام با بسیجیان اسلام آباد گردان حمزه سیدالشهداء تیپ نبی اکرم کرمانشاه را تشکیل داد و در عملیات های متعددی شرکت کردند.سرانجام او در عملیات نصر۷ در مرداد۱۳۶۶ در ارتفاعات بلفت به فیض شهادت نائل شد.
#شهید_اکبر_روندی
https://eitaa.com/joinchat/887160932Cdd84fb3226
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلام_بر_ابراهیم💕
«قسمت 56»
قبل از اذان صبح برگشــت.
پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي درچهر ه اش موج ميزد.
صبح، برگه مرخصي را گرفت.
بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم
خسته بود و خوشحال.
ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازيداز عمليات داشتيم.
فقط همين
شــهيد جامانده بود. حال بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم اورا بياوريم.
خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند.
روز بعد، از
ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد.
ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه
است.
قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
٭٭٭
با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم.
بعد از اتمام نماز بود.
مشغول صحبت و خنده بوديم.
پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد!
همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مي نمود.
انگار ميخواســت
چيزي بگويد، اما!
لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم.
زحمت كشيدي، اما پسرم!
پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت.
چشــمانش گرد شــده بود از
تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش
هم لرزان و خسته:
ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و
بي نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها
به ما سر ميزد.
اما حالا، ديگر چنين خبري نيست!
پسرم گفت:«شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!»
پيرمرد ديگر ادامه نداد.
سكوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهيم نگاه كردم.
دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط ميخورد و پايين ميآمد.
ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا
كرده بود. *«گمنامـي!»*
٭٭٭
بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. ميگفت:
ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه وآله و
اميرالمؤمنين علیه السلام كم ندارند.
مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست.
بارها شنيدم كه ميگفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين عليه السلام
دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده.
ادامه دارد•••
https://eitaa.com/joinchat/887160932Cdd84fb3226
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلام_بر_ابراهیم💕
«قسمت 57»
ابراهیم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است.
براي همين هر جا ميرفت از شهدا ميگفت. از رزمنده ها و بچه هاجنگ
تعريــف ميكرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير ميكرد و معنويتر ميشد.
ًدو ســه ساعت اول شب را ميخوابيد و بعد در همان مقر اندرزگو معمولا بيرون ميرفت!
موقع اذان برميگشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا ميزد. با خودم گفتم:
ابراهيم مدتي است كه شبها اينجا نميماند!؟
يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه
رفت.
پُرس وجوكردم. فهميدم فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار ميكرد
كه بچه هاي آشپزخانه همگي اهل نمازشب هستند.
ابراهيم براي همين به آنجا ميرفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب ميخواند همه ميفهمند.
اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي «ع» به نوف بكالي ميانداخت كه فرمودند:
«شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.»
رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه غرب مجروح شد.
پاي او شــديدًا آســيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشــحال شد و خيلي از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نميفهميدم!
دوســتم گفت: ســيد جون، خيلــي زحمت كشــيدي، اگه تــو مرا عقب
نميآوردي حتمًا اسير ميشدم!
گفتم: معلوم هست چي ميگي!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصي رفتم. دوستم با تعجب گفت:
نه بابا، خودت بودي، كمكم كردي و زخم پاي مرا هم بستي!
اما من هر چه ميگفتم: اين كار را نكرده ام بي فايده بود.
مدتي گذشت. دوباره به حرف هاي دوستم فكر كردم. يكدفعه چيزي به ذهنم
رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و مرخصي آمد.
با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسي را كه بايد از او تشكر كني، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلا آدمي نبودم که بتوانم کسي را هشت کيلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بياورم.
براي همين فهميدم بايد کار چه کسي باشد!
يك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشــد و قدرت بدني بالائي داشــته
باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است!
امــا ابراهيم چيزي نمی گفــت. گفتم: آقا ابرام به جــدم اگه حرف نزني از
دستت ناراحت ميشم. اما ابراهيم از كار من خيلي عصباني شده بود.
ادامه دارد •••
https://eitaa.com/joinchat/887160932Cdd84fb3226
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 #شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
🌴رواق و حائر نداری
🌴مرغ مهاجر نداری
🎤 #مهدی_رعنایی
⏯ #شور
👌بسیار دلنشین
https://eitaa.com/joinchat/887160932Cdd84fb3226