eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
1_35495499.mp3
22.81M
🔊 اگه گل نشید خار میشید!!! 🎤 #حاج_حسین_یکتا @shohda_shadat
❤️ تقریبا یه رب تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران😒 در ورودی ماشینو پارک کرد😒 😒(چیه خب حالم گرفتس) سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو فاطی:ممنون چشم من😒 فاطی: چرا کشتیات غرق شده😁 _هیچی بابا ولم کن آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد😐لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته😳 اصلا بزار بگه😢 سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید 🙄 فاطی: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی سصن بیرون رو بگردید😝 هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از حوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم😍ولی الان اصلا حالم خوب نیست....😞 نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...😢 فاطی از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا... من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده.. 😔 اونم تو فکر...😕 هی... سید: چرا سرتون پایینه خانوم. نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید😐 چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم... _چشم😞 سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...😭 _السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه...😭 به زبون آوردن سلام همانا و جاری صدن اشکام همانا😭 جواد با بهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت😭 سید: چیشد یهو😳 _هیچی...😢 یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد... صدا:فائزه السادات خودتی...؟ @shohda_shadat
❤️ این صدای آشنا کیه😳 این صدا... این صدای... این صدای علی😭 به سمت صدا بر میگردم با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه😭 _علی😭 علی: جان علی😢 _علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد... علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها😢 _چشم گریه نمیکنم😢 از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...😭 نگاهشو ازم گرفت..😢 علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی ؟🤓 _علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن😊 از صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور😊 علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش😃 سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن😔 به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد😳 جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا😳😔 علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم😘 علی رو به کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس😳 _رفته داخل مسجد😊 علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم😜 _چشم😊 با اجازه... وارد مسجد جمکران شدم... زبون آدم از وصف اونجا عاجزه... بوی یاس میومد... بوی نرگس... بی اراده زانو زدم و سجده کردم... از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم... نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم... نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند... _فاطمه😍 فاطی: فائزه کاروانا رفتن...😭 بدبخت شدیم...😭 _فاطمه...😊 فاطی: چیه😭 _علی اینجاست☺️ فاطی😳 _بخدا راس میگم پاشو بریم 😊 فاطی: وای خدا😍اخ جووون علی😍 _هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها😡 فاطی: برو بابا😜 بدو بریم پیشش از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن😁 چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد😳 از پشت بهشون نزدیک شدیم فلطمه نزدیک علی شد. فاطی: سلام علی آقا😊 علی: سلام فاطمه خانم😍 خوبی عزیزم؟ فاطی: ممنون شما چطوری😊 فاطی: ای وای ببخشید اقاجواد سلام سید: سلام فاطمه خانوم این چرا یهو صمیمی شد😳فاطمه خانوم😡 بعد به من میگه خانوم😢 علی: سادات... کجایی ؟؟ تو فکری😉 _همینجام علی جان...😔 @shohda_shadat
#سلام_امام_زمانم ❤️ تا نشد قسمت ما ، تاریکی قبـر بیا ای به عالم ، بعدِ زینب جبل الصبر بیا ..... @shohda_shadat
چشم خورشید چنان محو تماشا شده است به رخ ماه و دل انگیز شما ڪه دلم گفته برای دلتان دود ڪنم مشتی اسپند در این صبح به دور سرتان @shohda_shadat
#نوکـری_ائمـــه 📝چند روزی بود که شهید حجت برای کلاس درس حاضر نمی شد خیلی برام عجیب بود دلمو زدم به دریا و بهش گفتم #آقاحجت چرا سر کلاس نمیای⁉️ پاسخ داد: که یه کم سرم شلوغه، بعد گفتم بهر حال سر #کلاس بیایین، گفت نوکری اهل بیت💖 رو دارم برام #کافیه گفتم خوشبحالت برای ما هم دعا کن. 📝برام عجیب بود چرا این حرفو می زنه با خودم گفتم ایام #محرمه شاید تو حال و هوای محرمه این حرفو می زنه. دوباره گفتم: این روزا هر جا برید #سرکار باید مدرک📃 داشته باشد بسیجی باید زرنگ باشه بعد گفت زرنگ هستم در کنار #نوکریم، درسمم می خونم. همین نوکری رو ادامه می دم و به همه جا می رسم🕊 📝این مطلب خیلی ذهنمو درگیر کرده بود تا روزی که #شهید_شد فهمیدم که حجت مدرکو از مدرسه امام حسین(ع) گرفت و مدرک نوکریش به همه جا رسوندش #بالاترین و با عزت ترین مدرک رو با مهر قبولی #اهل_بیت را گرفت و چه زیبا نوکراش رو پذیرفتن. #شهید_حجت_الله_رحیمی🌷 #خادم_الشهدا @shohda_shadat
#مادر_وهب راضی نیستم بخاطر پیکر فرزندم جان کسی به خطر بیفتد💔 مانند مادر وهب می‌گویم : سری که دادم پس نمی‌گیرم؛ خدا مصلحت بداند پیکر پسرم برمی‌گردد. من فقط می‌خواستم فرزندانم در راه خدا قدم بردارند. #شهید_محمود_رادمهر @shohda_shadat
....!! 🌷یکبار داشتیم با ابراهیم به باشگاه می رفتیم. من کمی جلوتر رفتم و برگشتم دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده. بعد نشست و به اطرافش نگاه کرد و دوباره بلند شد! گفتم: چی شده داش ابرام؟ با تعجب برگشتم به سمتش. 🌷ابرام گفت: اینجا پر از مورچه بود. حواسم نبود و پام رو گذاشتم بین مورچه ها، برا همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست، از اونجا حرکت کنم. ابراهیم پرید اینطرف کوچه و راه رو ادامه داد. گفتم عجب آدمى هستی! دیر شده وایسادی بخاطر مورچه ها؟ 🌷....گفت: اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون می ریختم نه اینکه با پام اون ها رو له کنم! 🌹 به ياد فرمانده شهيد ابراهيم هادى @shohda_shadat
🔰فرازی از وصیت نامه: دوست دارم اگر شهید شدم ؛ پیکری نداشته باشم از ادب دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم... 🌷شهید مرتضی عبداللهی🌷 @shohda_shadat
🍃 🌸 سجاد همیشه با وضو بود👌. خیلی از غیبت کردن بدش می‌آمد. یکی از بارز‌ترین ویژگی‌هایش حیا و سر به زیری بود😌. از حقوقی که داشت برای انجام کارهای خیر هزینه می‌کرد. در انجام مسئولیت بالاترین دقت عمل را داشت. با بچه‌ها مانند خودشان بود. زبان آنها را خوب متوجه می‌شد. وقتی از سر کار می‌آمد پسرمان حامد را با خودش بیرون می‌برد🚶 و می‌گفت: از صبح با شما بود حالا وظیفه من است که او را سرگرم کنم. یکی از دلایلی که سجاد خودش را به جمع شهدای حرم بی‌بی رساند، اخلاص و پاکی‌اش بود. بسیار با خلوص نیت کار می‌کرد👌. بارها به خودم می‌گفتم: خدایا شکرت که بنده‌ای به این خوبی آفریدی. همسرم بسیار شیفته اهل بیت بود. ارادت ویژه‌ای به حضرت زهرا(س) داشت در نهایت هم مثل او به شهادت رسید.🌷 @shohda_shadat
حسینـ جانـ امشبـ به ما زياد تر از پيش لطف كن! شب هاے جمعه حال گدا فرق مے ڪند #شب_زیارتی #اللهم_الرزقنا_ڪربلا @shohda_shadat
5c95ed145a64a33f196d9e75_1410375533083073095.mp3
3.82M
#مداحی_بسیارزیبا 👌 هوای حسین، هوای حرم، هوای شب جمعه زد به سرم...💔 مهدی_رسولی 🎤 #شب_جمعه #شب_زیارتی @shohda_shadat