eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
539 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آبی کاریونی رو گرفتم. یه ست روسری آبی ساتن هم رنگ خودش برداشتم. توی راه خونه نه اون حرف میزد نه من فاطمه رو در خونه شون پیاده کردم و بعدم رفتم خونه🏚 شب شده بود مامان بابا داشتن سریال نگاه میکردن🖥 یه سلام کوتاه دادم و بعد رفتم توی اتاق و لباس عوض کردم. دوباره رفتم پیش مامان اینا نشستم. بابا زقر چشمی نگاهم کرد و گفت: خب عروس خانوم الان دیگه از همه چیز مطمئنی؟ الان زنگ بزنم خالت اینا برای فردا شب بیان برنامه ریزی کنیم وقت کمه. _بله باباجان بهشون خبر بدید.😐 بابا همون لحظه گوشی خونه رو برداشت و زنگ زد☎️ بعد یه رب حرف زدن گفت: خانوم فردا خواهرت اینا میان برای برنامه ریزی عقد این دوتا جوون. هرچی میخوای تدارک ببین🙂 با حرص با ناخونای دستم داشتم روی پوست دستم میکشیدم👌 مامان داشت از همین الان درباره دعوت مهمونا با بابا حرف میزد. با حرص بلند شدم و اومدم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم. احتیاج به هوای آزاد داشتم. پنجره اتاق رو باز کردم. از سرما به خودم لرزیدم پتومو دور خودم مثل شنل انداختم و نشستم پشت میز تحریرم😔 بغض داشتم به چه بزرگی... مثل یه سیب راه گلومو بسته بود😢 گوشی رو برداشتم و به تنها عکس دونفره خودم و محمد خیره شدم... عکسی که با گوشی اون یه پسر بچه توی جنگل قائم ازمون گرفت کنار آبشار مصنوعی... همونجا که برای اولین بار محمد دستمو گرفت... اونم کجا توی آب... 😢 احساس میکردم با یاد آوریشون راه نفسم گرفته شده.... به خودم که اومدم دیدم چشمام غرق اشکه...😭 صفحه گوشی رو روی همون عکس قفل کردم و آهنگ شهرباران حامد رو پلی کردم.📱 سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم... ای کاش میشد فکرمو از همه چیز خالی کنم و بخوابم... خیلی خسته بودم...😭 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_هشتاد_و_ششم _اولش کلی سرزنشم کرد که چرا زودتر نگفتم و این حرفا بعد دالایلمو پرسید
_مهمون نمیخواید حاج خانم؟ در گشوده شد و پیرزن خوش سیرت و خوش صورت با لبخند به ابوذر گفت: خوش اومدی آقا ابوذر بفرمایید تو... یا الله یا الله گویان وارد خانه قدیمی و با صفای حاج رضا علی شد و گفت: استاد نیستند؟ _چرا پسرم تو اتاق خودشون دارن کتاب میخونن فکر کنم که صدای در رونشنیدن... حاج رضا علی از سر و صداهای بیرون فهمید که مهمان دارند در حجره کوچکش در حیاط را باز کرد و با دیدن ابوذر لبخندی زد و گفت: سلام علیک ابوذر خان بفرمایید تو خوش اومدید ابوذر با لبخند او را در آغوش گرفت و شانه اش را بوسید... و با راهنمایی او به حجره با صفایش داخل شدند... روی قالی قدیمی اما خوش نقشه نشست و به در و دیوار ساده اما باصفای اتاقک مطالعه حاج رضا، علی خیره شد و از دیدن این همه زیبایی غرق لذت شد... رضا علی با صدای بلند گفت: خانم بی زحمت یه دو تا چایی میتونید برای ما بیارید؟ صدای حاج خانم آمد که: چشم _چشمت بی بلا خانم .. بعد آمد و نشست روبه روی ابوذر و گفت:خب چه عجب از این طرفا جاهل؟ ابوذر لبخندی زد و گفت: همینجوری دلم هواتونو کرده بود... در باز شد و حاج خانم با سینی چای در آستانه در ایستاد... حاج رضا علی از جای برخواست و سنی را از او گرفت و تشکر کرد... ابوذر با گفتن زحمت نکشید چای را برداشت و کنارش گذاشت... و حاج رضا علی پرسید: خب چه خبرا؟ خبرکه با اجازتون امشب میخوایم بریم خواستگاری... _خب الحمدالله.... ان شاءالله که هرچی خیره پیش بیاد... . نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
در رو بستم و بلند گفتم:مامان! جوابے نگرفتم،وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مے رفت روے در یخچال برام یادداشت مے ذاشت،اما خبرے از یادداشت نبود! حس بدے بهم دست داد،دلشورہ! سریع موبایلم رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صداے زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش با پدرم اومد! وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روے زمین پخش شدہ بود! نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود! موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم! با عجلہ رفتم بہ سمت در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم،داشتم چادرم رو سر مے ڪردم ڪہ شهریار وارد شد! ڪمے آروم شدم،نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود! مطمئن شدم اتفاقے افتادہ! رو بہ روش ایستادم و گفتم:داداش چیزے شدہ؟ چیزے نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم. _شهریار،داداشے دارم با تو حرف میزنم!چرا مامان نیست؟نگو نمیدونے! برگشت سمتم،دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزے نگفتم! لب هاش بہ هم خورد:مریم تصادف ڪردہ!مامان رفتہ بیمارستان! گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ! گفتم:چیزیش شدہ؟اتفاقے براے هستے افتادہ؟ سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد:نہ هستے همراهش نبودہ! _پس چے؟ با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد:هانیہ،مریم درجا تموم ڪردہ! چشم هام رو بستم،سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود! مریم،مرگ،هستے،امین،علاقہ! همش توے سرم مے چرخید! احساس عجیب و بدے داشتم! چشم هام رو باز ڪردم:بگو شوخے میڪنے! سرش رو تڪون داد و اشڪے از گوشہ چشمش چڪید! _امین داغون شدہ! با ناراحتے نگاهم ڪرد،چند قدم اومد بہ سمتم،با دست هاش صورتم رو قاب ڪرد و زل زد توے چشم هام:هانیہ تو ڪہ خوشحال نشدے؟بہ امین ڪہ فڪر نمے ڪنے؟ :سلطانی