#حجاب 🌱
یعنی میتونست #زیباییشو به حراج بزاره؛
ولی باور داشت که #ارزون نیست!
#حجاب_فاطمی🌈
#تاج_بندگی👑😉
@shohda_shadat💎
#تنهاراه_زنده_ماندن
ما از #مرگ میترسیم چون پایان یافتن فرصت #حیات را دوست نداریم. تنها راه جاودانه شدن و زنده ماندن #شهادت است. #شهدا بهتر از ما در حال زندگی هستند...
#استاد_پناهیان🌷
@shohda_shadat🌼
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
〖:)🌸🦋'°•.〗
•.
〖بوۍِعطریآسمیدهد
نخهایِچادࢪـم:)🌱〗
•
.
▫️| مخزنِعڪسهایِهُنریایتا !
- همراهبِشینبا ↶
🌱'°بھترینوجدیدترینتڪستھایِ
معنویمفھومۍ. .
🌸'°منبعِجامعِPdfرمانھا'°بھروزترینقالبتمهاےایتا !
🔖'°اِستوری،موسیقےبیکلامِپسزمینھهایِبروز
♥️'°قشنگترینعڪسھاےدخترونھ
باحجابِمذهبۍ
ــــــ♡🌙•'.
-↷✿°.
-https://eitaa.com/joinchat/1374748703C509aea6643 :)
•
بویِبھاࢪ نارنجِ خیال..؛
در حالھاینور ..✨🧡•.•!
[مآــعاشقِآسمونیـم..^^
#امتحانکُنید ..ツ
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
این یھ دعوٺنامہ از طرف دختران سࢪزمینت هست🙂🌿پیشنھاد ميڪنم عضو بشین😍♥️عــالیـھ👌🏻اعضاش هم این حرف ࢪو تأیید ڪࢪدݩ😎🦋
•.•!
حالابیاوببیݩ🙈ڪلیڪࢪنجہ میفرمایید😉💕🌱
-https://eitaa.com/joinchat/1374748703C509aea6643 :)
آبروداری کنیدا🙊🌸
زود عضو بشید ببینم🤨🌱✨
•••
#تلنگࢪانھ💥
⚜-فعلامنوتو#زندهایم
یعنی#فرصتجبرانداریم...
شایدیکدقیقهدیگه#فرصتتمومھ...💔
⚜یهتوبھاساسییهزندگی#وقفخدا
میشهشرو؏ڪࢪد...
آرهخدامیبخشھکافیھبخوا؎!
#گدای_حسینم
#رمان_من_با_تو 🌈
#قسمت_صد_و_دوازدهم🌱
با دست چادرم رو گرفتم و جوابش رو دادم.
امین رفت بہ سمت عاطفہ و هستے رو ازش گرفت،قصد ڪردم برم ڪہ هستے جیغ ڪشید!
برگشتم سمتش،بہ زور از بغل امین اومد پایین و دوید سمتم!
گوشہ چادرم رو گرفت:هین هین!
چرا بهش وابستہ بودم،چرا بهم وابستہ بود؟!
امین بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جلوے هستے زانو زد،دستش رو گرفت و ڪشید،چادرم از دست
ڪوچیڪ هستے رها شد!
دست هستے رو بوسید و با ملایمت گفت:خالہ ڪار دارہ بذار برہ فردا میاد،الان بریم با بابا بازے ڪن
بابا انرژے بگیرہ!
با لبخند چشم هاش رو تا حد آخر باز ڪرد و ادامہ داد:بوس بدہ خب نمیبینے خستہ ام؟!
هستے با خندہ گونہ ے امین رو بوس ڪرد،فرصت رو غنیمت شمردم و سریع رفتم بیرون!ا
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ
روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن،خالہ فاطمہ صحبت مے
ڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود!
با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم:سلام بر بانوان عزیز!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم،مادرم زل زد
بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!
نتونستم طاقت بیارم پرسیدم:چیزے شدہ؟
خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:بشین عزیزم!
ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و
قضاوت نڪن!
#نویسنده :لیلا سلطانی☘
@shohda_shadat
#رمان_من_با_تو 🌼
#قسمت_صد_و_سیزدهم🍃
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
_خانوادہ ے مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ!
اخم هام رفت توے هم،حدس زدم!
ادامہ داد:مام همینو میخوایم،خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ!
آهے ڪشید:اما امین زندہ س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ
ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم!
دستم رو فشرد:بہ خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!
اما بچہ م مظلوم چیزے نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ
حرف بزنم!
خواستگارے و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ اے نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم!
با شرمندگے ادامہ داد:مرگشو قسم نمیداد بهش فڪرم نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم!
پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم:از پدرم اجازہ میگیرم!
مادرم با حرص گفت:هانیہ!
با لبخند برگشتم سمتش:جانہ هانیہ!
چیزے نگفت،خشمگین نگاهم ڪرد،بغضم گرفت!
حس عجیبے بود بعد از پنج سال!
چیزے ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ!
آروم گفتم:مامان جونم من هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش
رو ڪامل خاڪ ڪنم!
#نویسنده :لیلا سلطانی💎
#حاج_حسین_یکتا🦋🍃
بچه ها! ما در یک دورهی خاصی
ازتاریــخ هستیم؛ هرکدومتون برید
دنبــال اینکه بفهمید مأموریت
خاصِّتون در دوران قبل از ظهور
چیه؟!
شما الان وسط معرکهاید،
وسط میدون مین هستید؛ بچهها!
از همین نوجوانی خودتونو برا
حضرت مهدی عجلالله آماده کنید