#سـلام_امام_مهربانم❣
اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق
جہــاڹ انتظار
قدومت را می کشد
چشمماڹ را
بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ
اے روشڹ تر از هرروشنایی
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
@shohda_shadat
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید عبداللهی:
شهید مدافع حرم «مرتضی عبداللهی» در تاریخ 9 اسفند 1366 در تهران چشم به جهان گشود
در تاریخ 23 آبان 1396 در نبرد تروریست های داعشی در استان دیرالزور در شرق سوریه به فیض شهادت نائل آمد.
🔻مصاحبه با همشر شهید عبداللهی؛
🔹در خصوص معیارهای ازدواج خود بگویید؟
آقا محمد درحالی تصمیم به ازدواج گرفتند که دانشجو سال سوم مهندسی عمران بودند و نه کار مشخصی داشتند و نه به سربازی رفته بودند. تاکید بر احترام به والدین، دغدغه و پشتکار شهید برای انجام تکالیف الهی از جمله خصوصیاتی بود که باعث شد با اطمینان محمد را انتخاب کنم. آذر ماه سال ۱۳۸۷ به عقد هم درآمدیم. در تمام این سالها ما زندگی را با هم زندگی کردیم. من به همه پیشنهاد میکنم که زود ازدواج کنید تا تفریحات و لذتهای زیادی از زندگی با یکدیگر ببرید.
🔹از خاطرات زندگی مشترک خود بگویید؟
اولین خرید زندگی ما عکس حضرت آقا بود که در کنار تابلوهایی که حاوی نام چهارده معصوم (ع) بود، به دیوار زدیم. آقا محمد همیشه با خوشرویی و لبخند وارد منزل میشدند و به خانه میگفتند: خانه قشنگ ما. به یاد دارم روزی به شوخی گفتند: اگر شما برای من آب بیآورید، به توفیقات شما افزوده میشود. پاسخ دادم: اگر شما هم ظرفها را بشویید به اندازه موهای بدن خود ثواب میبرید. سپس گفتند: کاری خواهم کرد که تا همیشه ثواب شستن ظرفها برای من شود، و رفته بودند، ماشین ظرفشویی خریده بودند.
🔹در خصوص ویژگیهای اخلاقی شهید بگویید؟
آقا محمد بسیار قدرشناس و صادق بودند، به نحویکه طی 10 سال زندگی مشترک، هیچگاه از همسرم دروغ نشنیدم. همچنین وی همواره به دنبال رفاه و آسایش خانواده بودند؛ حتی اگر خود در سختی قرار میگرفتند. همیشه میگفتند: از امام حسین (ع) شرم دارم که در کربلا به فکر آسایش همسر و خانوادهام باشم، به همین خاطر هیچگاه با هم کربلا نرفتیم. شهید عبداللهی ارادت ویژهای به حضرت زهرا (س) داشتند و میگفتند: چادر، حجاب حضرت زهرا (س) است. اگر مشاهده میکردند خانم چادری به زمین میخورد، همانجا ایستاده و گریه میکردند. آقا محمد علاقه بسیاری به امام رضا (ع) داشتند. مدتی بود که دایم میگفتند: دلتنگ زیارت امام رضا (ع) هستم، اما میترسم اگر به مشهد بروم از اعزام جا بمانم. رفتند و پیکر مطهر شهید بازگشت. زمانیکه داخل معراج شهدا بودیم، به یاد حسرت زیارتی که بر دل شهید مانده بود، افتادم. روز خاکسپاری که مصادف با شهادت امام رضا (ع) بود، پرچم حرم امام رضا (ع) را برای او آوردند.
🔹به نظر شما مهمترین دستاورد زندگی مشترک شما با شهید چه بود؟
سراسر زندگی ما سرشار از درس و آزمون بود. برای مثال گاهی میپرسیدند: ولایت من بیشتر است یا پدر؟ با نتیجهای که میگرفتند، درس ولایتمداری میدادند. به یاد دارم روزی پدر همسرم ما را برای شام دعوت کرده بودند. آقا محمد، چون خسته بودند، گفتند: عذرخواهی کرده و میگویم: انشاءالله فردا خدمت میرسیم. هنگامیکه پدر آقا محمد تماس گرفتند، گفتند: چشم پدر، الان حرکت میکنیم. درحالیکه خندهام گرفته بود، گفتند: با اینکه از میزان علاقه من به پدرم آگاه هستید؛ اما من حضرت آقا را بیشتر از پدر خود دوست دارم و حرف آقا مهمتر است.
🔹چطور راضی به رفتن ایشان به سوریه شدید؟
زمانیکه موضوع نبش قبر حجر بن عدی در سوریه توسط تکفیریها مطرح شد، آنقدر آشفته شدند که مدتی خواب آرام نداشتند. میگفتند: تصور کنید که در کربلا بوده و امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) کمک میخواستند. چطور با این وابستگی کنار آمده و اجازه جهاد میدادید؟ پاسخ دادم: علاوه بر آنکه شما را تشویق به جهاد میکردم خود نیز همراه شما میآمدم. گفتند: اکنون هم همین وضعیت است.
به خاطر دارم مرتبه اول که از سوریه بازگشتند، داخل فرودگاه پرسیدند: اگر الان مجدد بخواهم به سوریه بروم، نظر شما چیست؟ گفتم: همین که شما را دیدم و مطمین شدم، سلامت هستید، برای من کافی است، مخالفتی نمیکنم. آقا محمد گفتند: اما واقعیت آن است که درباره این مسایل نباید اجازه گرفت؛ اگر نیاز باشد، باید رفت. البته به شوخی میگفتند که ناراحت نشوم. به این شکل امتحان میگرفتند.
🔹مهارت در رشتههای غواصی، راپل، پاراگلایدر و تیراندازی را چگونه کسب کردند؟
آقا محمد پشتکار بسیاری داشتند و معتقد بودند: سرباز امام زمان (عج) باید همیشه آماده باشد. در راه رسیدن به این هدف هم بسیار سختی کشیدند. به خاطر دارم دوره آموزشی به مدت یک هفته از پنج صبح تا نیمه شب در سمنان در حال برگزاری بود. من سعی میکردم دلتنگی خود را بروز ندهم؛ اما آقا محمد با وجود تمام خستگیها دو مرتبه از خواب خود گذشتند، به تهران آمدند، همدیگر را دیدیم و مجدد شبانه برگشتند.
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔹از شهادت هم صحبت میکردند؟
بله، شهریور ۱۳۹۶ تصمیم گرفتیم به تفریح برویم. با وجود آنکه دوست داشتیم تفریحات ما خانوادگی باشد، آن سفر جزء معدود سفرهایی بود که زودتر حرکت کردیم و ابتدا به گلزار شهدای بهشت زهرا (س) رفتیم. زمانیکه به مزار شهید علی امرایی رسیدیم، آقا محمد گفتند، دوستانم میگویند: شبیه شهید امرایی هستم. سپس با خنده ادامه دادند: اگر شهید شدم، من را هم در قطعه ۲۶ خاک کنید. به شوخی گفتم: بالاخره شما میخواهید پیکر داشته باشید یا خیر؟ چون همیشه دعا میکردند هنگام شهادت ذرهای از بدن خود باقی نماند. پاسخ دادند: انشاءلله پیکری باقی نمیماند؛ اما اگر پیکرم بازگشت در این قطعه به خاک سپرده شوم؛ اما سنگ مزار نداشته باشم، چراکه به دلیل بازگشت پیکر شرمنده امام حسین (ع) هستم، دیگر شرمنده حضرت زهرا (س) نباشم.
🔹روزهایی که برای مرتبه دوم به سوریه اعزام شدند، چگونه گذشت؟
شب قبل از اعزام برای زیارت به قم رفتند. مرتبه دوم اعزام، هم من و هم همسرم حال عجیبی داشتیم؛ اما در مورد آن با یکدیگر صحبت نمیکردیم. از روزی که اعزام شدند تا دو هفته تب و لرز داشتم؛ اما به دلیل مراعات حال همسرم، دلتنگی خود را بروز نمیدادم. ۲۹ روز از نبودن همسرم میگذشت که عکس شهید را با نام شهید در اینترنت دیدم. آقا محمد سپرده بودند زمانیکه به شهادت رسیدم بیتابی نکنید و برای امام حسین (ع) گریه کنید و فقط برای شهادت ائمه (ع) مشکی بپوشید
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🔆▪️🔆▪️🔆
ثواب پیاده روی #اربعین از نگاه امام صادق (علیه السلام)
▪️ امام صادق (علیه السلام) می فرماید : کسى که با پای پیاده به زیارت امام حسین(علیه السلام) برود، خداوند به هر قدمى که برمی دارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو مى فرماید و یک درجه مرتبه اش را بالا مى برد.
▪️ وقتى به زیارت رفت، حق تعالى دو فرشته را موکل او مىفرماید که آنچه خیر از دهان او خارج میشود را نوشته و آنچه شر و بد است را ننویسند.
▪️و وقتى برگشت با او وداع کرده و به وى مىگویند: اى ولىّ خدا! گناهانت آمرزیده شد و تو از افراد حزب خدا و حزب رسول او و حزب اهلبیت رسولش هستی، به خدا قسم! هرگز تو آتش را به چشم نخواهی دید و آتش نیز هرگز تو را نخواهد دید و تو را طعمه خود نخواهد کرد.
📚 ابن قولویه، کامل الزیارات ص۱۳۴
@shohda_shadat
hadadeeyan-roze_04_moharam1396-007.mp3
2.37M
دستمو بگیر
بده دست خالی برگردم
#محمدحسین_حدادیان
0⃣1⃣روز تااربعین حسینی
@shohda_shadat
#عاشقانه_ای_با_رمز_یا_زهرا_سلام_الله_علیها...
۲۱ مهر ۶۱ عقد کردیم...💍💖
خیلی خوشحال بودم...
روز بعد مراسم عقد...💕
با هم رفتیم گلزار شهدا...
اونجا بهم گفت:
"وقتی اومدم خواستگاریت...💕
تو سینهَ م بار سنگینی رو حس میکردم...
ولی وقتی که فهمیدم اسمت❤زهراست❤
آروم شدم...
#بلا_که_همیشه_بد_نیست_راستی_دیدی...؟
#تو_آن_بلای_قشنگی_که_آمدی_به_سرم...
وقتی که با ازدواج با من موافقت کردی...💕
همه درهای بسته به روم وا شدن...❤"
شب عروسی...💕
فامیل دوره ش کردن که لباس نو بپوش و عروسیتو تو باشگاه بگیر...
قبول نکرد و گفت:
"از خونواده ی شهدا خجالت میکشم..."
با همون لباس سبز سپاه رفت پای سفره ی عقد...💕
سور و سات عروسی که جمع شد...
کوله شو برداشت و راهی جنوب شد...
بچه اولمون که میخواست دنیا بیا د...
طول مسیر...
از مردم نشونی بیمارستانو میپرسید که بهش گفتن:
"ته خیابون یه بیمارستانه بنام حضرت زهرا(س)..."
تا این اسمو شنید...
چنان گفت:"یازهراااا(س)"...
که فکر کردم اتفاقی افتاده...
پرسیدم:"چی شده...؟"
گفت:
#شكر_ميگويم_خدا_را_خلقتم_زهرايی_است…
"یا زهرا(س)،رمز زندگی ماست..."
پرسیدم:"چطور…؟!"
جواب داد:
"من تو عملیات فتح المبین مجروح شدم...
که شروعش با رمز یازهرا(س) بود...
با زنی ازدواج کردم...💕
که اسمش زهراست...❤
حالا هم تولد بچه مون تو بیمارستان حضرت زهرا(س)..."
ولی یه چیزو نگفته بود...
اونم شهادتش بود...💔
که تو عملیات بدر...
با رمز یا زهرا(س)آسمونی شد...
و من به واقع متوجه این رمز شدم...
(همسر شهید،عباس کریمی)
Insta:eshq.alayhessalam
@shohda_shadat
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_هفتاد📖
✾ صدای خمپاره ها 💣و موشک انداز ها و تیر اندازی ها ی پی در پی بچه ها همه جا رو فرا گرفته بود منطقه ، نزدیک یکی از شهرای اشغالی خالی از سکنه بود تشویش و اضطراب😩 به همه جا چیره شده بود بچه ها یکی یکی پر🕊🕊
می کشیدن تعداد تکفیریا زیاد بود
اون طرف لشکر یزید بود.
✾ این طرف مریدای عباس قد علم کرده بودن صدای فریاد پرچم 🚩یا حیدر رو دستا می چرخیدرنگ خون و خاک بهم آمیخته شده بود، عرق روی پیشونی هامون حاکی از خستگی مدافعایی بود که ساعت به ساعت ، دقیقه به دقیقه
و ثانیه به ثانیه از تعدادشون کاسته😭
می شد ،به آرم لبیک یا زینب روی بازوم دست کشیدم و رفتم جلو ، اوضاع خیلی خراب بود . نیروهای کمکی تو راه بودن .
✾ با اخم و عصبانیت😡 به سمت بیسیم رفتم با صدای خسته اما محکم گفتم : مرصاد ... مرصاد ... جواب بدید ...
_ حیدر حیدر بگوشم ....
_ کبوترا کجا ان پس ؟ بابا همه ی
🌷لاله ها رنگ خون گرفتن ،
_ داداش توکل کن تو راهن صدا ازون طرف خط قطع شد با کلافگی بیسیمو رها کردم اسلحمو🔫 برداشتم و رفتم جلو اشکان کاملا تو دل توپ و تفنگا بود
با فریاد بلندی بهش گفتم : داداش به بچه ها بگو بیان👣 عقب ...
✾ اشکان با دو خودشو رسوند بهم گفت : چی میگی ابوحیدر ؟ مگه
نمی بینی بچه ها رگ غیرتشون ورم کرده ؟ بیان عقب که اون نامردا بیان جلو ؟ 😩
اروم زدم رو شونش و گفتم : داداش نیرو های تازه نفس دارن می رسن ، بچه ها
رو بکش عقب من خودم میرم جلو
یادت رفت رمز عملیات یا حیدره ؟ به دستای بریده ی ابوالفضل 😍محاله بذارم بیان جلو، سکوت کرد فقط با غم بزرگی که تو چشماش👀 بود نگاهم کردو رفت جلو تا بچه ها رو بیاره عقب، جلیقه ی گلوله رو دور خودم بستم اسلحمو گرفتم دستم و رفتم جلو ، پی در پی شلیک می کردم البته جوری نبود که ما موفق نباشیم حدود پنجاه درصد👌 تکفیری ها رو تار و مار کرده بودیم . اما متاسفانه شبیخون زدن منو اشکان جلو بودیم سر چرخوندم چند نفری بودیم که عقب نرفته بودیم بیشتر که دقت کردم دیدم هیچکی عقب نرفته ،
✾ عشق😍 بی بی چه ها می کرد پشت سنگر نشستم گلوم به خس خس افتاده بود خشابو از گلوله پر کردم و بلافاصله بلند شدم با شلیکای پی در پی چند تا از تکفیری ها رو به هلاکت👊 رسوندم بعد از چند دقیقه ، صداها آروم خوابید، صدای گلوله ای از جانب تکفیری ها نیومد خیلی عجیب بود بنظر می رسید عقب نشینی کردن بچه ها همه از خستگی رو زمین زانو زده بودن حرکتشون خیلی مشکوک🤔 بود سرمو چرخوندم نیروی کمکی رسیده بود...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemt
@shohda_shadat