34.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سالروز_ولادت_شهید_مشلب
برادرشهیدم تولدت مبارک
@shohda_shadat
✅ آيت الله وحيد خراسانى توصیه کردند:
تا روز « #عاشورا » كه نزديك است، روزى صدمرتبه #سوره_توحيد را بخوانيد و به حضرت
💕 #سيدالشهدا 💕علیه السلام هديه كنيد،
ِ اِن شاءالله فيوضاتى نصيبتان ميشود،
💎شرطش هم اين است مردم را دعوت به اين عمل كنيد.
👈همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانی
📖 تلاوت صدمرتبه سوره توحید و هدیه نمودن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهداء علیه السلام
به نیابت از حضرت❣حجت ابن الحسن المنتظر المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف❣انجام شود .
اِن شاءالله.
اللهـــمعجــللـــولیکالفـــرج
@shohda_shadat
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان
#السلام_علیک_یااباعبدالله
جايي نداشتيم اگر اين روضه ها نبود
عشقي نبود اگر غم کرب و بلا نبود
از دستمال اشک تو خونابه ميچکد
آقا مگر به زخم دو چشمت دوا نبود ؟
من را کسي به قدر دو گندم نميخريد
اين چشم اگر به خيمه تان آشنا نبود
بر ما ز آبروي خودت خرج کرده اي
اي واي اگر که لطف نگاه شما نبود
از ما مگير يک نفس اين يا حسين را
آقا حسين گفتن ما دست ما نبود
ما با لباس نوکري اش زنده مانده ايم
عمري نبود اگر غم ارباب ما نبود
@shohda_shadat
#نماز_اول_وقت
یادم است که هروقت بیرون بودیم ، اذان که می گفت همانجا نزدیک ترین مسجد را پیدا می کرد و ما را می برد نماز .
یک شب جایی بودیم و مسجد هم پیدا نکردیم . رفت در یک اتاقک در بیمارستان تقاضا کرد که اجازه بدهند دو تایی نماز بخوانیم .
من هرموقع خسته بودم می گفتم بروم نماز را بخوانم راحت بشوم . اما محمد حسین موقع هایی که به ندرت می شد نمی تونست نماز اول وقت بخواند می گفت : یک کم استراحت می کنم تا سر حال نماز بخونم.
#محمدحسین_مرادی
@shohda_shadat
📜برخی اعمال و آداب دهه اول محرم
1⃣ روزه گرفتن
در روایت ریّانبن شبیب از حضرت رضا علیه السّلام روایت شده: هرکه در این روز روزه بدارد، و خدا را بخواند خدا دعاى او را مستجاب کند، چنانکه دعاى زکرّیا را اجابت فرمود.
2⃣ دو رکعت نماز
در هر رکعت سوره «حمد» و یازده بار سوره «توحید» خوانده مىشود.
✳️از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله روایت شده: هرکه این دو رکعت نماز را در شب اول محرم بهجا آورد، و فردایش را که اول سال است روزه بدارد، مانند کسى است که همه طول سال را همواره کار خیر کرده، و در آن سال محفوظ باشد، و اگر بمیرد به بهشت میرود.
3⃣ مقتل خوانی
4⃣احیا و شب زنده داری
5⃣خواندن هزار مرتبه توحید
6⃣خواندن زیارت عاشورا معروفه
7⃣خواندن زیارت وارث
8⃣هزار مرتبه لعن بر قاتلان امام حسین (ع) و یارانشان
در دهه اول محرم سفارش شده
@shohda_shadat
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویری دیده نشده از شهید کاوه...
محمود کاوه جزو اولین نفراتی بود که در کلاسهای حضرت آقا در مسجد کرامت شرکت میکرد و آقا نیز توجه خاصی به ایشان داشتند
آقا در تعریف مقام والای شهید می فرمایند:«محمود پیش از انقلاب شاگرد ما بود اما اکنون استاد ما شد»
@shohda_shadat
#شب_اول_محرم
#اجرک_الله_یاصاحب_الزمان
آقا سلام ماه محرم شروع شد
بازاين چه شورش است و چه ماتم شروع شد
آقا سلام تحفه اشکي به من دهيد
ماه گدايي من و چشمم شروع شد
يادم نرفته است نگاه شما به ما
از گريه هاي ماه محرم شروع شد
قد قامت الحسين که تشنه شهيد شد
شد قامت العزا غم عالم شروع شد
ده روز اعتکاف دوچشمم برايتان
در روضه مثل مسجد اعظم شروع شد
هاجر به پاي روضه اصغر نشسته است
تا اين که جوشش زمزم شروع شد
مهدي سلام نيت گريه نموده ام
شيرين ترين عبادت ما هم شروع شد
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#شصت_و_یکم
ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.... چشمام بخاطر بی خوابی و گریه دیشب متورم و قرمز بود... لبام خشک و تاول زده... تیپ سر تا پا مشکی... دوربینم دستم.
از خونه تا دانشگاه پیاده رفتم.
وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اولم تموم شده بود.
نیم ساعت وقت داشتم و راهی نمازخونه شدم... دو رکعت نماز خوندم و بعد نماز توی یه سجده طولانس فقط گریه کردم و از خدا صبر برای خودم و خوشبختی برای محمدم طلب کردم😭
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم توی کلاس از ساعت نه تا یک پشت سر هم کلاس داشتم و بعد با خستگی تمام از کلاس زدم بیرون و روی حیاط دانشگاه نشستم.
معدم از گرسنگی و فشار عصبی درد گرفته بود... هرکس از کنارم رد میشد بخاطر ظاهر آشفته و قیافه داغونم نگاهم میکرد...
حالم رو بدتر میکردن...😞
فکرم برگشت به گذشته... به گذشته کوتاهی که کنار هم بودیم... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که محمد این جور آدمی باشه... ولی آیا واقعا هست... نکنه اشتباه کردم... نکنه.... تا حالا هیچ وقت از این ضاویه نگاه نکرده بودم که ممکنه اشتباه کرده باشم... خدای من نکنه... نه نه... من اشتباه نکردم...😭
خدایا.... من امروز زن محمدم... محرم محمدم... دیروزم بودم... روز قلبم بودم... الان سه ماهه محرمشم و حواسم نیست.... ولی امشب راس ساعت دوازده برای همیشه میشه یه آدم غریبه برام...😭
خدایا کاشکی کنارم بود... دلم براش تنگ شده... برای چشماش... برای صداش... برای خودش...
یه لحظه یه عطر آشنارو حس کردم... و بعد اون یه صدای آشنا که صدام کرد...
*فائزه...
#قسمت_شصت_و_یکم
#دوستانتون_رو_تگ_كنيد
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_شصت_و_دوم
دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم به یه شلوار کتون آبی آسمونی افتاد که با یه حالت قشنگ روی یه جفت کفش مردونه خردلی افتاده بود...🚶
مثل نوار لیزر دستگاه اسکن که از پایین تا بالا رو اسکن میکنه از نگاهم قامتشو دنبال کرد ته از پاهاش رسید به چشمای عسلیش که حالا سرخ بودن و پر از بغض...😢
بی ارده از روی نیم کت بلند شدم و رو به روش ایستادم.
دوباره من بود و محمد... دوباره سر من بود که مقابل سینه اون قرار میگرفت...
دوباره چشمام بود که توی چشمای قشنگش غرق شده بود...
دوباره من بودم و حس شیرین عشق...
شروع کردم به آنالیز چهره و استایل کسی که محرمم بود هنوز... شوهرم بود هنوز... و.... آره عشقم بود هنوز...
یه تیپ اسپرت و مثل همیشه شیک که شامل یه بافته خاکستری و یه شلوار کتون آبی و کفش خردلی بود...
به صورتش نگاه میکنم یه ریش مشکی زاغ که مثل همیشه مرتب و منظم بود. موهایی با حالت قشنگ و اتو کشیده که افتاده روی پیشونیش و لب هایی که خداداد همیشه صورتی بود...
محمد مثل همیشه بود... منظم و مرتب و شیک... هه... بین بودن و نبودنم فرقی نیست...😔
توی صورتش نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم که دستاشو بالا آورد و انگشتاشو از زیر پلک تا پایین گونم کشید....
خدای من کی اشکام اومده بود و خودم نفهمیده بودم...😭
محمد دستمو توی دستش گرفت و بعد سه ماه گرمای وجودشو حس کردم😭
به اطرافم نگاه کردم... خلیا با تعجب داشتن نگاهمون میکرد و پچ پچ میکردن... محمد دستمو بیشتر فشار داد و حرکت کرد و منو پشت سر خودش کشید...
مثل بچه منو پشت سر خودش میکشید و من بدون حرف و بدون اینکه مانع بشم همراهیش میکردم...
از درب دانشگاه که اومدیم بیرون و صدای بوق ماشینا که به گوشم خورد تازه مغذم شروع به آنالیز کردن موقعیتش و فرمان دادن کرد...
سرجام ایستادم و باعث شدم محمدم وایسه...
دستمو از دستش با ضرب بیرون کشیدم و بهش پشت کردم... یه یاعلی گفتم و قدم هامو تند کردم تا برم.
صدای پاشو پشت سر خودم حس میکردم و سعی کردم بودوئم... نباید دستش بهم میرسید... نباید دلم میلرزید...
#قسمت_شصت_و_دوم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#قسمت_شصت_و_سوم
محمد کاملا بهم رسیده بود که یاعلی گفتم و شروع کردم به دوییدن💃
محمدم نامردی نکرد و دویید دنبالم🏃
اون ساعت از روز همه جا خلوت بود یک آن غفلت کردم و اون بهم رسید و بازومو از پشت کشید درد زیاد باعث شد توقف کنم و برگردم طرفش😣
بایه صدای پر از بغض و خشم و چشمای پر از اشک زل زدم توی چشماشو و دستام و مشت کردم و شروع کردم به کوبیدن تو سینش و گفتم : چیه لعنتی😡چیکارم داری😡 چرا مزاحمم میشی😡 چرا دست از سرم بر نمیداری😡 ازت متنفرم محمد میفهمی😡متنفررررم😭
یهو محمد منو کشید توی بغلش و محکم بغل کرد...
شک بزرگی بهم وارد شده بود...
حتی نفس کشیدنم یاد رفته بود...
حتی نمیتونستم حتی پلک بزنم...
بوسیدن روی سرم توسط محمد مثل یه تلنگر بود برای به کار افتادن مغذ و قلبم😣
تازه فهمیدم کجام و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود😭
چقدر به این آغوش برای آرامش احتیاج داشتم😭
چقدر این پسر برام شیرین و دوس داشتنی بود😭
اشکای من لباس محمدو خیس میکرد و من لذت میبردم از آغوش تنها عشق زندگیم...😭
محمد: فائزم... خیلی دوست دارم... دلم خیلی برات تنگ شده بود... دیگه هیچ وقت تنهام نزار...😢
حرفای محمد باعث شد توی یه لحظه تمام اتفاقات از اون روز صبح توی خیابون تا اون شب توی حرم یادم افتاد... همه حرفاش دروغه... اگه دوسم داشت چرا تاحالا نیومده بود... چرا با همه نجنگید تو این مدت برام... چرا... هه... داشته میمرده... از ظاهرش کاملا معلومه... وقتی قیافه و حال الان خودمو با اون مقایسه کردم بیشتر اعصابم خورد شد و به دروغ بودن حرفاش پی بردم😡
با خشم خودمو از آغوش محمد بیرون کشیدم.
از کارم شکه شد و همینجور مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد.
انگار اصلا توقع نداشت😔
_ببینید آقای حسینی من تمام حرفامو از طریق خانوادم به شما اطلاع دادم. امشبم ساعت دوازده برای همیشه هر نسبتی که با شما دارم تموم میشه. پس لطفا برید دنبال زندگیتون. بزارید منم به زندگیم برسم.
محمد: فائزه... زندگیت اینه؟؟؟ تویه آینه یه نگاه به خودت کردی؟؟؟ اگه این زندگیه پس چه فرقی با مردن داره؟؟؟ چرا میخوای پا رو دلت بزاری؟؟؟ جواب بده فائزه؟؟؟ قانعم کن تا برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم.
_ببین آقای حسینی همین که شما دارید زندگی میکنید کافیه. من پا رو دلم نمیزارم. من نمیخوام با شما ازدواج کنم. نمیتونید مجبورم کنید.
محمد: آقای حسینی و مرگ😡 مگه من محمدت نبودم؟ چه زود فراموش کردی همه حرفاتو...
_شما فقط برای من حکم یه غریبه رو دارید. دیگه نمیخوام ببینمتون.
محمد: باشه... فقط بگو دوسم نداری... میرم فائزه....
#قسمت_شصت_و_سوم
#دوستانتون_رو_تگ_كنيد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat