·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_پنجاه_و_هفت "کارن" وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد بود،حالش خوب
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_پنجاه_و_هشت
روز ها به تندی میگذشت و من روز به روز بیشتر درگیر کار و دلتنگ زهرا میشدم.
میدونستم اینکارم خیانت به همسرمه حتی اگه فکر به زهرا بکنم اما دست خودم نبود.
زهرا و رفتارش رو ضمیر ناخوداگاه من حک شده بود.
یک روز از شرکت رفتم سمت دانشگاهش.
حساب کلاساشو داشتم.
ساعت کلاسش که تموم شد از دانشگاه اومد بیرون اما تنها نبود..با یک پسر قد بلند بود.
خونم به جوش اومده بود.
تاحالا انقدر روی کسی حساس نشده بودم.
فکر کنم اگه لیدا رو با کسی میدیدم اینهمه حالم بد نمیشد.
دستامو مشت کردم و به لبخند زهرا نگاه کردم که سخاوارانه به روی پسر پاشیده میشد.
دلم میخواست برم جلو و پسره رو بکوبونم به دیوار تا دیگه چشم به ناموس مردم نداشته باشه.
آره دخترداییمه،خواهرزنمه..
نمیتونم ساده بگذرم ازش.خیلی جلو خودمو گرفتم که جلو نرم و آبرو ریزی نکنم.
پسره که رفت،زهرا هم راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس.
اتوبوس رو دنبال کردم تا رسید به کوچه خونه دایی.
وقتی زهرا رفت تو دلم آروم گرفت و برگشتم خونه.
زهرا رو بعد مدت ها دیده بودم اما تو بد شرایطی دیدمش.
با یک پسر..اونم از پسرای دانشگاهشون
یعنی با زهرا چیکار داشت؟بهش چی می گفت؟
رسیدم خونه و بعد ناهاری که با لیدا خوردم رفتم استراحت کنم.
از لحاظ جسمی و فکری واقعا خسته بودم.
رو تخت نرم دونفرمون دراز کشیدم و بازومو رو چشمام گذاشتم.
انقدر به زهرا فکر کردم که خوابم برد.
بیداریم با زنگ گوشیم یکی شد
با خواب آلودگی جواب دادم.
_بله؟
_سلام داداش چطوری؟
_سلام مرتضی بگو کاری داری؟
_ببخش مزاحمت شدم خواستم بگم فردا جلسه داریم زودتر بیا شرکت.
_مگه حضور من لازمه؟
_صد درصد داداش شما برنامه ریز طرحمونی.
_باشه میام
_فدات عزیزی..یاعلی
_خدافظ
این یا علی چی بود موقع خداحافظی میگفتن؟
انگار باید قبل هرچیزی اسم ده تا امام و پیغمبر و ببرن تا کارشون ردیف شه.
پوزخندی زدم و رو تختی رو از خودم کنار زدم.
رفتم بیرون اما لیدا نبود.یادداشتی گذاشته بود که میره خونه مامانش.
لبخند کوچیکی رو لبم اومد.موقعیت جور شد که زهرا رو ببینم.
سریع به لیدا زنگ زدم و گفتم شب میرم دنبالش.
پای تلویزیون نشستم تا وقت بگذره اما انگار هر دقیقه اش مثل ثانیه بود.
چقدر حس بدیه زن داشته باشی اما همه فکر و ذکرت پیش کسی دیگه باشه.
لیدا دختر خیلی خوب و مهربونی بود اما نمیتونستم اونطور که باید و شاید دوسش داشته باشم.
کاش زمان برگرده عقب و من یک تصمیم دیگه ای برای زندگیم بگیرم
هرچند از زندگیم ناراضی نیستم فقط کمبود عشق رو توی قلبم حس میکنم.
ساعت۸ لیدا پیام داد برم دنبالش.
به سرعت حاضر شدم و تا خونه دایی با استرس روندم.
وقتی رسیدم زنگ درو زدم و در باز شد.
رفتم تو..همه تو حیاط نشسته بودن..اما بازم بدون زهرا
این دختر چرا خودشو ازم قایم میکرد.
آره دیگه معلومه خودش عشق داره چرا بخواد به یک مرد متاهل فکر کنه؟
اون پسر امله امروز بدجور بهش چسبیده بود.
فقط خدا کنه دیگه نبینمت مگرنه بلایی سرش میارم که پرنده ها به حالش گریه کنن
رفتم میون جمعشون و سلام کردم.
همه با گرمی سلامم رو جواب دادن.
دایی عارف کرد بشینم و زندایی برام وای ریخت.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_پنجاه_و_نه
با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاضر شد و اومد.
نگاهم به دایی بود اما حواسم به لیدا که به مامانش گفت:مامان،زهرا کارتون داره.
زن دایی ازم خداحافظی کرد و رفت تو خونه.
وای زهرا توروخدا بیا فقط ببینمت لعنتی.
این دل تنگم داره نصفه میشه از نبودنت.
انقدر خودتو ازم مخفی نکن من به دیدنتم راضیم.
اه کارن خجالت بکش اون خواهر زنته نه عشقت که اینطوری دربارش فکر میکنی.
خیلی زود دست لیدا رو گرفتم و رفتیم.
تو راه خیلی ساکت بود.
پرسیدم:خانممون چرا ساکته؟
_از دست زهرا ناراحتم.
آره همینه موضوعی که میخواستم بحث رو بکشونم بهش.
_چرا؟چیشده؟
_نمیدونم چه مرگشه هرموقع تو میای میره تو اتاقش مثل موش قایم میشه.هرچی بهش میگم زشته بیا بیرون میگه نه راحت ترم اینجوری حوصله چادر سر کردن ندارم.
خب بگو دختر حسابی تو که تنبلیت میشه چادرسرت کنی پس چرا میندازی رو سرت؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا چرا ناراحتی؟
_عه آخه زشته عزیزمن.تو با خودت نمیگی این دختره چرا انقدر خودشو میگیره و نمیاد بیرون موقعی که من میام؟
راستش آره لیدا کنم محتاج یک بار نگاهشم بخدا اما نمیتونم حرفی بزنم.
چون اولین کسی که متهم میشه خود منم.
_بیخیال عزیزمن.فکرشو نکن.
دیگه تا خونه حرفی نزدیم.شبم بدون شام خوابیدم.اینجوری راحت تر بودم.
تقریبا دوماه گذشت و من برای دیدن زهرا هی باید میرفتم دم دانشگاهشون تا یک ثانیه نگاهش کنم.چند بار دیگه هم با همون پسره دیدمش که بدتر اعصابم خورد شد و سر لیدای بیچاره خالی کردم.
یک بارم پسره با یک دختری دیگه اومد پیش زهرا و براش دسته گل آورد.
کاش میدونستم اون دسته گلو تو سرش خراب کنم عوضی.
هربار که عصبی میشدم از دست زهرا و پسره نکبت،سر لیدا یا کارمندای شرکت خالی میکردم اونام طفلیا صداشون درنمیومد مخصوصا لیدا.
منو خیلی دوست داشت وصبوری میکرد.
منم تاجایی که میتونستم بهش احترام میگذاشتم و خوب باهاش رفتار میکردم.یک روز که همه خونه مادرجون دعوت بودیم سر میز شام،لیدا یکهو حالش بدشد و دوید طرف دستشویی.
اون شب بازم زهرا نبود و درس رو بهونه کرده بود.
رفتم پیش لیدا،بقیه هم نگران شدن و اومدن.
_چرا اومدین چیزی نشده که خوبم.
مادرجون رفت جلو و آروم لپشو بوسید.
_قربون نوم و بچه خوشگلش بشم؟
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_شصت
_نوه چیه مادرجون؟
زندایی با ذوق گفت:مبارکه دخترم.
لیدا با عصبانیت گفت:چی میگین شماها؟من هنوز خودم بچه ام.اینا برای استرسه مگه نه کارن؟
دستمو به کمرش گرفتم و گفتم:آره عزیزم حالت خوبه؟
اروم سرشو تکون داد و به سینه ام تکیه داد.
بقیه ازمون دور شدن.
روی موهاشو بوسیدم و گفتم:چیزی نیست نگران نشو فردا میریم دکتر.
کمی که حالش بهتر شد بردمش بیرون پیش بقیه.
یکم که نشستیم لیدا گفت خسته ام منم بااجازه جمع بلندشدم و حاضر شدم تابریم خونه.
تو ماشین هیچحرفی بینمون زده نشد.فقط سکوت بود و سکوت.
خیلی سردرد بودم و فکرای تو سرم بهمم ریخته بود.
دلم میخواست زودتر برسیم خونه تابخوابم.
ندیدن زهرا،فکر بچه دار شدنم،کارای شرکت...همه و همه دست به یکی کرده بودن عذابم بدن.
تا رسیدیم خونه لیدا سریع رفت تو اتاق و خوابید منم یکم تلوزیون دیدم و بعد رفتم خوابیدم.
اما چه خوابی!؟
همون خوابی که چند وقت پیش دیده بودم رو دیدم.
همون خانم بچه به بغل و مرد اسب سوار.نمیدونستم کی بودن.صورتشون پر نور بود و هیچی مشخص نبود.
از خواب که بیدارشدم صدای اذان مسجد محله میومد.دلم خیلی گرفت.لیدا اروم خوابیده بود اما من...
دیگه خواب به چشمام نیومد تا ساعت کارم.
بدون صبحانه مثل هرروز از خونه زدم بیرون و خودمو رسوندم به شرکت.
تا ظهر درگیر کار بودم اونقدری که فراموش کردم باید لیدا رو ببرم دکتر.
خودش آخر وقت کاریم زنگ زد و گفت:کارن قرار بود بریم دکتر.من از صبح حالت تهوع دارم.
انگار آب سردی رو تنم ریختن.وای خدا خودت رحم کن،لطفا اون چیزی نباشه که فکرش ازدیشب داره آزارم میده.
_باشه میام عصر بریم.
ظهر زودتر کارمو تموم کردم و رفتم خونه،لیدا رو برداشتم رفتیم دکتر.
بعد از گرفتن آزمایش و مشخص شده جوابش داشت سرم گیج میرفت تو آزمایشگاه.
من؟بچه؟اونم درست چند ماه بعد ازدواج؟
لیدا هم دست کمی از من نداشت جفتمون دمق بودیم.
من از لیدا توانایی ندیدم که بتونه بچه داری کنه.یعنی میتونه بچمو بزرگ کنه و درست تربیتش کنه؟یعنی من میتونمپدرخوبی باشم براش؟
این سوالا تا شب تو سرم چرخ میزد.
به لیدا گفتم فعلا به کسی چیزی نگه تا موقعیتش پیش بیاد و جفتمون بتونیم بااین قضیه کنار بیایم.
لیدا همش حواسش به رفت و اومدا و خورد و خوراکش بود که زیاد یا کم نشه.
میگفت نمیخوام هیکلم بهم بریزه.
هوف اون به فکر چیه من به فکر چیم؟!
من احمق به فکر این بودم که حالا که مطمئنم یک حسی به زهرا دارم با این زندگی و بچه ای که قراره بیاد باید چیکارکنم؟
چجوری بچه ای رو بزرگ کنم که به مادرش جز احساس مسئولیت چیزی ندارم؟
چجوری تو روی بچه ام نگاه کنم و بگم زهرا خالته؟
ندیدن زهرا و دلتنگیشم تیشه میزد به ریشه این رابطه.
خیلی حالم داغون بود و حلال مشکلاتمو هم نمیدونستم.
کاش میشد زمان برگرده عقب و من عجولانه تصمیم به ازدواج نگیرم.
میدونستم زهرا با اون پسره دوسته و به من فکرم نمیکنه اما چه کنم که این دلم حرف حساب حالیش نیست؟
هرچند دوستی زهرا با یک پسر هم خارج از تصورات من نسبت به اون بود.نمیتونست دوستی درکار باشه.شاید یک عشق پنهانه..شایدم نامزد..
اه چی میگی کارن؟اگه نامزد بودن تو خبر داشتی.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هر صبح روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام
منور و متبرک کنیم.🌹
❤️بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ❤️
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ و رحمة الله و بركاته
❣️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علي بن ابي طالب و رحمة الله و بركاته
❣️السلام علیکِ یا فاطمةَﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀو رحمة الله وبركاته
❣️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ و رحمة الله و بركاته
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها الشهيد و رحمة الله وبركاته
❣️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦِ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ و رحمة الله وبركاته
❣️السلاﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ایّها ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ و رحمة الله وبركاته
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ایّها ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ و رحمة الله وبركاته
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ایّها ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ و رحمة الله وبركاته
❣️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ايّها ﺍﻟﺮﺿَﺎ و رحمة الله وبركاته
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ و رحمة الله وبركاته
❣️السلاﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ايّها ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ و رحمة الله وبركاته
❣️اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ و رحمة الله وبركاته
❣️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی و یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن اِمامَ الاِنسُ و الجّانّ و رحمة الله وبركاته.
🌷السلام عليكم جميعاً ورحمة الله و بركاته🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@shohda_shadat
#دعای عهد
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزمان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@shohda_shadat
اوایل که به سوریه آمده بودیم ارتباط گیری بسیار سخت بود. بعضی مواقع به دلیل بلد نبودن زبان، نزدیک بود جانمان را از دست بدهیم.😱 یک شب از توی سنگر سوری ها بیرون رفتم. پشتمان باغ زیتون بود و 50 متر جلوتر از سنگر دشمن قرار داشت. آمدم عقب و می خواستم برگردم به سنگر که یک باره کسی از سنگر داد زد مین گفتم مین⁉️یعنی چطور می شود در عرض چند دقیقه مین گذاشته باشند. 🤔دوباره یک قدم آمدم جلوتر، دیدم با عصبانیت می گوید: میییین😤 تعجب کرده بودم که چطور ممکن است. مگر هم چین چیزی می شود. باز با صدای بلند داد زد: مین😕چراغ قوه کوچکی که داشتم را روشن کردم، شروع کرد به تیر اندازی. 💥سریع روی زمین خوابیدم. آن نفر با داد حرف می زد و منم با داد جواب می دادم. هرچه می گفتیم حرف هم را نمی فهمیدیم😃 تا اینکه یکی از نیروهای حزب ا... که کمی فارسی بلد بود مرا شناخت. بعد فهمیدم " مین" یعنی تو که هستی که در زبان عامیانه این طور گفته می شود.👌😃
#شهیدمدافعحرم
#سیدمصطفیصدرزاده
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#برات_شهادت
تو آخرین جلسه کاری که "سید مجتبی" حاضر بودن، برای پذیرایی سیب🍎 آوردن.
یه "ابوحامد" نامی داشتیم از اون آدمای باصفا و باتجربه،
با دوتا فاصله از سید مجتبی نشسته بود.
سیب رو که گذاشتن با بشقاب و چاقو🍽 برد سمت سید مجتبی و اشاره کرد که براش پوست بکنه.
سیدمجتبی هم بی هیچ حرف و اشاره ای شروع کرد به پوست کندن ، مرتب سیب رو قاچ کرد و چید تو بشقاب و به ابوحامد تحویل داد.🙂
دو ماه بعد شهادت حسین آقا💔، ابوحامد شهید شد🕊، تو همونجایی که ایشون شهید شده بودن.
تا قبل شهادت ایشون به این فکر می کردم که چرا ابوحامد اون کارو کرد و سیدمجتبی هم پذیرفت ،
بعد شهادتش فهمیدم میخواسته تبرکی دست حاج حسین آقارو بخوره و برات شهادتشو از ایشون بگیره.😭
انگار شهدا تو زمان حیاتشون هم همدیگرو میشناسن.😔☝️
به نقل از "یاسر" همرزم شهید در آخرین ماموریت
#شهید_حسین_معزغلامی
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
کربلا خونمه از چی دل بکنم.mp3
8.19M
#ڪربلا_خونمه_از_چی_دل_بڪنم
#حق_دارم_ڪه_بگم_با_تو_هموتنم
بارونه بارون چشای گریون
این شبا گریه عادتم شده
توی رویاشم ڪربلا باشم
برا یڪی دو ساعتم شده
#جواد_مقدم
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#یا_اباعبداللـــہ_الحسیـــڹ 😭
●تَنـها خُـدا ...
صَبرَش دَهـَد آن را ڪه بايـَد
●اين شَهـر را ...
دَر #اَربَعين تَنـها بِمانـَد😭
➖رفقاے حسینے
هرڪے امسال ان شاءالله توفیق زیارت پیدا ڪرده براے ما هم خیلے خیلے دعا ڪنهـ و از طرف ما به آقا سلام بده ..."🥀 😔 😭
#جامانده_ام...
#بے_تو_میمیرم_حسین💔
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
مداحی آنلاین - تا ابد الدهر به تو مدیونم - مهدی رسولی.mp3
3.39M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃تا ابد الدهر به تو مدیونم
🍃قدر این هیئت هارو میدونم
🎤مهدی #رسولی
⏯ #شور
#شب_جمعه
@shohda_shadat