🔹می گفت:
" #پاسدار یعنی کسی که کار کنه، #بجنگه، خسته نشه❌ کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره..."
🔸یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش برده بود 😢
🔸دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد
گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام 😓
شهید مهدی باکری 🌹
سوم شعبان #روز_پاسدار بر سبزپوشان سپاه اسلام مبارکــ💐
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهل_و_ششم دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمت
#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_هفتم
برگشتم و صاحب این صدای گرم را دیدم چه خوش سعادت بودم من امروز دومین باری بود که
پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها
خیره شد
_سلام دکتر
نیم نگاهی انداخت و گفت:سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی
بود
با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟
با تخسی خندیدم و گفتم:دکترفرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار
دیواری می پوسن مینا الان نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و
دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و ساالش حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر
فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن.
با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید:توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون
اینجور احساس خرج میکنی؟
حاج رضا علی میگفت انفاق هرچیزی آنرا زیاد میکند!مثل احساس...
و من متعجب تر میگویم:دو هفته فرصت کمیه ؟ دکتر این موجودات ریز نقش و با اون تن نازک
صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید استراتژی های خاص خودشونو دارن برای
نفوذ تو دل بزرگترا.
بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا...
قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان
به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم
نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟
تک خنده ای کردم: ببخشید منظوری نداشتم فقط یه لحظه از تصور مزه تلخش اینجوری
شدم...میدونید هیچ وقت نتونستم با این نوشیدنی ارتباط خوبی برقرار کنم تلخیش پر از انرژی
منفیه!! چای قند پهلو چشه مگه؟
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_هشتم
با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی
و من هم خندیدم من این طبع عجیب را راضی بودم دروغ چرا گاهی خودم هم خودم را شگفت
زده میکردم
نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد
پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان
را جمع کردند
و با لبخند به پیرمد واالطبع کنارم نگاهی کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم
.مرسی از اینکه اینقدر خوب هستید
با نگاه پدرانه اش وراندازم کرد و با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها
میگفتند خواهش میکنم درسته؟
بچه ها با لپ های گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژی به دکتر سلامی دادند با شتاب به
ساعتم نگاه کردم
دکتر واال با خوشرویی جوابشان را داد و دستی به سرشان کشید و گفت:
منم ازت ممنونم به جای همه بیماران اینجا ...ممنونم که مثل بقیه نیستی...
و بی هیچ حرف دیگری به سمت بیمارستان رفت
*
فصل پنجم(
دانای کل )
کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهای این ماه بود ...
دکتر فرحبخش و واال به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود
( درگیرهای با ذهنش...)نکند نکند ..نکند ...
پوفی کشید و در کمدش را بست ...مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظی کرد و
تک زنگی به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
**
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
🖇♥️…
چه غم دیوارِ امت را
که دارد چون "تو" پشتیبان
چه باڪ از موجِ بحر آن را
که باشد نوح کشتیبان …
|•🎊•|
#روز_جانباز_مبارڪ
#حضرتِپدر☺️♥️
پیام رهبر معظم انقلاب به مناسب ولادت حضرت ابالفصل العباس (ع) و روز جانباز
@shohda_shadat
#بخندیم 😂
•• آشنا در آمديم😂 ••
يك روز #سيدحسنحسينے از بچههای گردان رفته بود ته درهای براب ما يخ بياورد.
موقع برگشتن پيش پای او را هدف گرفتن، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبری از سيد نبود، بغض گلوی ما را گرفت. بدون شك #شھيد شده بود. آماده مےشديم برويم پايين كه حسن بلند شد. سر و پا و لباسهايش را تكاند، پرسيديم: «حسن چه شد؟» گفت: «#آشنا در آمديم، پسرخالهی زن عموی باجناق خواهرزادهی نانوای محلمان بود. خيلے شرمنده شد، فكر نمےكرد من باشم والا امكان نداشت بگذارد بيايم. هرطور بود مرا نگه مےداشت!»
#شادیروحپرفتوحشھداصلوات 🌸♡
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهل_و_هشتم با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی و من
#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_نهم
تلفنش زنگ خورد و همانطور که انتظار میرفت پریناز پشت خط بود:
_سلام پری جون
_سلام آیه جان کجایی عزیزم؟
_الان کارم تموم شده با ابوذر بیرون کار داریم تموم شد میایم اونجا
_باشه عزیزم عقیله هم اینجاست
_کاری نداری باهام؟
_نه آیه جان فقط مواظب خودت باش
_چشم عزیز دل همیشه نگران...
در ماشین را باز کرد و سلامی به ابوذر داد ابوذر هم با خستگی و کمی استرس پاسخش را داد
قدری نگاهش کرد ...به نظرش رسید رنگ ابوذر کمی پریده بلند زد زیر خنده که ابوذر از هپروتش
بیرون آمد و متعجب گفت: چیزی شده؟
همانطور با خنده گفت: ابوذر خدایی خیلی خنده دار شدی! هیچ وقت فکر نمیکردم تو مراحل
ازدواج که قرار بگیری اینجوری دست و پات بلرزه
ابوذر پوفی کشید و بی حوصله گفت: وقت گیر آوردی تو آیه؟
آیه قدری خنده اش را جمع کرد و گفت: نبینم غمتو داداشی حالا کجا داریم میریم؟
آدرسی را از روی داشبورد برداشت و به آیه نشان داد
آیه با دیدن آدرس سوتی کشید و گفت: فرش فروشی حریر؟ نه بابا؟ تو گلوت گیر نکنه داداشی؟
از این حاجی بازاری هاست ؟
ابوذر مضطرب پوزخندی زد و گفت: آیه من پنج درصد به درست شدن این وصلت احتمال میدم!!
آیه به آرامی پس کله اش زد و گفت: تو یکی ساکت!! آخوند سکولار بد بخت... تو کی هستی که
حالا احتمال هم میدی... حالا میبینی یه جوری عاشقت بشن که نگو. همه جا پزتو بدن ...
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_پنجاهم
بعدشم داداشی همه چی دست خداست پس دیگه نشونوم از این چرت و پرتا
بگیا...
ابوذر هیچ نگفت و تنها خیره شد به (آویز یاعلی پایین آیینه)
راست میگفت آیه او که بود که احتمال دهد؟ او که بود بخواهد و بشود و نخواهد و نشود؟ اعتراف
کرد که وجودش مایه ننگ حاج رضا علی است...
گردو هایش را کنار گذاشت به نظرش رسید هرچه تا به حال گردو بازی کرده بس است!
با احتیاط درب مغازه قدیمی اما با صفای فرش فروشی آقای صادقی را گشود....مغازه تقریبا بزرگی
بود و حال و هوای سنتی که تناسب زیبایی با این هنر قدیمی داشت
تنها مشتری مغازه در حال حاضر خودش بود. پسر تقریبا جوانی را دید که حواسش به ورود او نبود
و داشت حساب کتاب میکرد
بی حرف و آرام فرشها و نقشهای زیبایشان را از نظر گذراند! و زیر لب ذکر میگفت تا آرامشی پیدا
کند و مثل همیشه سوتی ندهد.
تابلو فرشی که طرح یکی از کارهای استاد فرشچیان روی آن نقش بسته بود توجهش را جلب
کرد! باورش نمیشد انسانی بتواند با دستناش آنهمه ظرافت را از نو خلق کند اینبار با زبان گره ها!
چند لحظه به آن خیره ماند که صدای بم مردی را پشت سرش شنید:
_سالم خوش اومدید کمکی از من بر میاد خانم؟
آیه فهمید صدا متعلق به مرد جوانی است که مشغول حساب و کتاب بود بدون نگاه کردن به
صاحب صدا با انگشتانش تابلو را نشان داد و پرسید:
این تابلو فرش چه قیمتیه؟
مرد نزدیک تر شد و و آیه توانست چهره اش را ببیند...یک آن بهت زده شد از این همه شباهت
بین این مرد و زهرا... حدس زدن اینکه این مرد برادر زهرا باشد اصلا کار سختی نبود به خودش
آمد و دو باره به تابلویی که برادر زهرا داشت در مورد طرح و قیمتش صحبت میکرد جلب شد...با
شنیدن قیمت این تابلو نیم در نیم مخش سوتی کشید
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
هدایت شده از "𝓡𝓮𝓿𝓸𝓵𝓾𝓽𝓲𝓸𝓷𝓪𝓻𝔂"
🍃بِسْمِ رَبِّ الّشُّهَداءِ وَالْصِّدّیقینْ🍃
اینجا قرارگاهِ مجازے ما 📲براے آشنایے و هم پیمان شدن با شهداست!
🌸 @zndgi_b_sabkshohda
براے خدایے شدن باید شهدایے شد...🕊
📜زیباترین روایتها از زبانِ همرزماے شهید🇮🇷
📚خاطراتے شنیدنے از دوران کودکے و نوجوانے تا شــہــادت از زبان خانواده و نزدیکان شهید🌹
#پروفایلِ_شهدایـــے🕊
#وصـیتنامـهے_شهـدا📝
#سخنانِ_بزرگـان📜
#رمانِ_شهـدایــے📚✨
با ذکرِ صلوات وارد شوید📿🌱 https://eitaa.com/joinchat/1495662629C33bafb143b