💠 #داستانک 💠
بهش گفتم امام زمان (عج) رو دوست داری؟🤔
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم🙂
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟🤔
گفت: آره!😌
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟😏
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله🙄
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد😒
گفت: چرا؟😕
براش یه مثال زدم:🙃
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده
و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره.👫
تو هم سراسیمه میری🏃
و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.💑
عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟😠😭
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.🙁💓
بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟😔
چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه!😪❤️
دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده😔
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟😓
تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟😓
حرف شوهرت رو باور تفکر
نی؟🤔
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟😔
معلومه که دروغ میگه😒
گفتم: پس حجابت….🤔
اشک تو چشاش جمع شده بود😢😓
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره😔💛
از فردا دیدم با چادر اومده😕
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!🤗
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره🤗😊
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.☺️
#حجاب_خونبهایِ_شهیدان
#التماسِ_کمی_تفکر
🦋@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_چهارم کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم!واقعا نمیدونم چی بگم! اون
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_پنجم
نا مادری نبودی!
ممنونم که هستی...
یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم! بی دلیل این روزها دلم حسابی
گرفته ...دروغ چرا...این روزها عقیقم همانی که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او می اندازد!
دروغ چرا این روزها کمی مادر میخواهم با تمام قربان صدقه های تنگش!
آیه را الکی بزرگ کردند!وگرنه آیه هم دل داردشاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش!!!
آیه را الکی بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبی نیمه شبی بترسد و به اتاق مادرش
برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست
پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها مادر من نبودند!
آیه مادر میخواهد!!!
فصل هشتم(
دانای کل)
برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد! شب قبل خانواده
صادقی زنگ زده بودندو موافقت نسبی خود را اعلام کرده بودند.
حالا قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدی داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم
آشنا شوند!
محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولی خانم که اینجوری خورده تو
ذوقت دیگه! کی سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟
خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقی زهرا خواهانی بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانی
بود همان اختالف مالی و طبقاتی بود و بس!
زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسی تر شده بود این روزها .... مانتو آجری رنگ زیبا و خوش دوختی
را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سامیه اصرار کرد تا آن را بخرد! روسری زیبایی که
هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگی لبنانی سر کرد.گل های درشت
آجری با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده ای روی زیبایی اش گذاشته بود. عباس همان برادر
باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهی کند.میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضی به این
وصلت نیست نه به خاطر ابوذر، بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش!
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
**
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_ششم
پارک خلوت و دنجی را انتخاب کرده بودند که نه نزدیک خانه سعیدی بود نه صادقی. ابوذر اینطور
خواسته بود تا ماجرا پیش همسایه های دو خانواده برمال نشود بیشتر هم محض خاطر زهرا بود که
همچین نظری داشت به هر حال او یک دختر بود.
بعد از جلسه اول این کاملا حس میشد که جلسات بعدی به خشکی جلسه اول نبودند.واضح تر
حرفها بیان میشدند و بی رودر وایستی تر خواسته ها و توقعات مطرح میشد!
طی این یکه هفته خیلی چیزها برای زهرا روشن شده بود.
ابوذر آن مرد خشک و جدی تصوراتش نبود. در عین مهربانی محکم بود .مسئولیت پذیر بود و خودساخته .عیب داشت خوب میدانست بی عیب فقط خداست اما میشد کنارش خوش بخت بود!
ابوذر هم خیلی چیزها در مورد زهرا فهمید. زهرا دختر بود که میتوانست راحت محبت کند آرامش را
هدیه دهد .با وجود بزرگ شدن در یک خانواده متمول@ دختر بسازی بود و لوس نبود! توقعات خاص
خودش را داشت اما خوب شرایط را درک میکرد.عیب داشت خوب میدانست بی عیب خدا است اما
میشد کنارش خوشبخت بود!
حاج رضاعلی مقابل آیینه ایستاد.عطر یاس رازقی اش را برداشت و خودش را خوش بو کرد. تمام
اهل محل محل عبور حاج رضا را با همین عطر دوست داشتنی تشخیص میداند
تناسب عجیبی با شخصیت آرام و متواضعش داشت .شانه را برداشت و موها و ریش های یک
دست سفید و پر پرشتش را شانه کرد .حاج خانم همسرش پشتش ایستاد و مثل همیشه کمک
کرد تا حاج رضا عبایش را بپوشد از آینه به چشمهایش نگاه کرد و گفت:خضروی شده جمالتون
آقا!
حاج رضاعلی با لبخند عمامه سفیدش را بر سر گذاشت و گفت:اغراق میفرمایید .... شاگرد مکتب
قنبر کجا و جمال خضروی کجا!
این حاج رضا علی بود. از چه چیز به چه چیز میرسد!؟
زنگ در به صدا در می آید.حاج رضا علی دنپایی آخوندی هایش را میپوشد .حاج خانم تا دم در
بدرقعه اش میکند و در آخر قبل از خارج شدنش میگوید: امشب تونستید زود بیاید خونه، بچه ها
خودشونو دعوت کردند.
حاج رضا میخندد و در حالی که در را باز میکند میگوید: قدمشون رو چشم.ان شاءالله اگر تونستم
حتما زود میام...
خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد...کوچه تنگ بود و ابوذر نمیتوانست با ماشین توی کوچه بیاید
.... سرکوچه منتظر بود تا حاج رضا علی بیاید...بادیدنش لبخندی زد و گفت:
_سلام استاد
_سلام آقا ابوذر راضی به زحمت نبودیم...
ابوذر با خوشرویی مثل پارکابی ها در را برایش باز میکند و میگوید: شما رحتمی حاجی
بعد خودش سوار میشود و ماشین را روشن میکند سمت فرودگاه راه میوفتد. شاید بیشتر از خود
امیرحیدر ذوق دارد برای دیدنش
حاج رضا علی خیره به خیابان میگوید: چه خبر جاهل؟ بر وقف مراده اوضاعت؟
بلوار را میپیچد و میگوید: خدا رو شکر حاجی خوبه ...
حاج رضا پنجره را پایین میکشد و میگوید:
از صبیه حاج صادق چه خبر؟
_این هفته تقریبا هر روز باهم صحبت داشتیم .خدا رو شکر داریم به یه چیزای خوبی میرسیم
با خنده میگوید:خوب توفیق اجباری نصیبت شده با دختر مردم دل و قلوه رد و بدل میکنی!
ابوذر بلند میخندد و میگوید: نفرمایید حاجی من دل پاک تر از این حرفهام!
حاج رضا علی هم با لحن معنی داری میگوید: بله ..بله...استغفرالله من السوءالظن!
فرودگاه شلوغ بود.ابوذر و حاج رضا و گروهی از طلبه ها همراه خانواده جابری دسته گل به دست
منتظر امیر حیدر بودند! شوقی وصف ناپذیر در دل ابوذر خانه کرده بود
رفیق فاب و ناب تمام زندگی اش داشت برای همیشه برمیگشت و خدا میدانست چه علاقه
مجهول الجنسی بین این دو بود! پچ پچ های قاسم و خنده های بچه ها را میشنید اما رغبت
نمیکرد لحظه ای چشمش را از آن پله برقی ها بگیرد!
قاسم را دید که جلو تر از همه رفته و پلاکارد به دست گرفته به فارسی روی آن نوشته
شده: (مهندس ولکام تو یور هوس!)
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#قــرارعـاشقے♥️
•وَ
•مَنسالهاستبهسمتِتو
•فرارميڪُنَم
•مَگَرڪدامپَناهگاه
•ازآغوشِتُ
•اَمنتَراست حسین جان...؟!🖐🏼♥️
•اربابمـ♥️بہ طُ از دور سلامـ
@shohda_shadat🍃🌸