•﷽•
✅| #طــرح_بزرگِ_سیـلِ_صلـوات
به مناسبت سالگردِ رحلت بنیانگذار
کبیــرِ انقلاب اسلامی حضــــــــرت
#امام_خمینی(رحمــة الله علیــــه)
🛑تعداد صلواتهای اهـدایی خود
را بــه آیدی زیـر ارسال بفرمایید👇🏻
#حرف_امام 📻-->
ارزش انسان در دو چیز است :
یکی #تقوا و دیگری #علم...
اگر کسی تنها تقوا داشته باشد
ارزشش ضعیف است زیرا از
علم بهره نبرده است ...
و اگر افراد تنها به علم تکیه کنند
از علم الهی بی بهره مانده اند...
#امام_خمینی (ره)
@shohda_shadat🍃🌸
الهی ...
بین ما و گناہ
سیم خاردار بکش ؛
و این فاصله را مینگذاری کن
ومارا از ترکشِ خمپارههای گناه حفظ کن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@shohda_shadat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_هفتادم طاهره خانم چشم گرد میکند: شما با هم فرق دارید؟امیرحیدر چرا چرند میگی
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_هفتاد_یکم
با لبحند میگوید:
علیک سلام.ماشاءالله همه جا هم هستی!کی راهت داده؟
_با بابا اومدم دیگه.بند پ
_سرعتت برای یادگرفتن چم و خم و اصطالحات زبون فارسی ستودنیه....
اینها سعی آیه برای عادی بودن بود.
شهرزاد دست هایش را بر کمرش گذاشت و با اخم گفت:
اینا رو ولش کن تو بگو چرا یک هفته
است من درست و حسابی نمیتونم با تو تماس بگیرم؟
آیه خسته لبخند میزند:
ببخش یکم سرم شلوغه...
سرش شلوغ بود!دروغ نبود!واقعا سرش شلوغ بود کار شاقی بود با اینهمه افکار ضد و نقیض افتاده
در مغزش کلنجار رفتن و سعی برای مثل همیشه بودن.
شهرزاد دستهای آیه را گرفت و گفت:
امروز دیگه هیچ بهونه ای قبول نیست. من اینجا فقط یه
دوست دارم و اونم تویی باید قبول کنی و امروز با من و مامان بریم برای گردش!
پشت آیه لرزید. چه میگفت شهرزاد؟
_ولی شهرزاد جان...
_ولی نداریم آیه تو قبول میکنی
آیه کمی دست و پا گم کرده گفت:
گوش کن شهرزاد جان....
نه نمیگذاشت... شهرزاد نمیگذاشت که او حرف بزند لب برچید و گفت:
آیه ازت خواهش میکنم
میدونم کار داری ولی خواهش میکنم قبول کن.
آیه با درماندگی نگاهش کرد! دلش از ترس عقلش با صدای ظریفی دم گوشش گفت:
یک بار
دیگه میتونی مادرتو ببینی!
و عقلش فریاد کشید:دیدار هرچی کمتر بهتر!
و خب این یک قانون است که لطافت را آدمها بیشتر دوست دارند و با منطق چندان میانه خوبی
ندارند!مثل آیه... به حرف لطیف دلش گوش کرد و گفت:
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_هفتاد_دوم
_از دست تو شهرزاد ...باشه...
شهرزاد لبخند عمیقی زد و با ذوق دست به هم کوبید:
اینه!
با خستگی لباسهایش را عوض کرد و جلوی آینه ایستاد تا مقنعه اش را مرتب کند. لحظه ای بی
حرکت به خودش خیره شد. یک تصویر شفاف از یک دختر که نام آیه را تداعی میکرد.
کمی زیر چشمهایش گود رفته بود و خوب میدانست این گودی ها اهدایی بی خوابی های این چند
شب است. چهره اش را از نظر گذراند و خودش را با عکسهای دوران نوزادی اش قیاس
کرد!خیلی فرق کرده بود و خب مادرش حق داشت که او را نشناسد! ولی این حس مادرانه ای که
میگویند چیست؟ کجا رفته!
بی حوصله در کمدش را بست و ترجیح داد فکر نکند!با خود زمزمه کرد:
خودم جان بس کن! حالاکه نشناخته! تا آخر عمر که نمیتونی غصه بخوری!
لبخندی روی لب نشاند و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کرد. شماره مامان عمه را گرفت
و و عقیله با صدای خسته ای پاسخش را داد:
جانم؟
_سلام مامان عمه خوبی؟کجایی؟
_سلام.خونه ام چطور؟
_راستش من امشب یکم دیرتر میام حول و حوش 9
عقیله کمی نگران شد!خاطره ی خوبی نداشت از این (یکم دیر آمدنها!)
_کجا ان شاءالله؟
_میخوام برم بیرون
_با کی؟
آیه با کمی تعلل گفت:
با شهرزاد و مادرش؟
دل عقیله به شور افتاد!داشت میشد آنچه نباید میشد با سرزنش گفت:
آیه!
_جان دل آیه؟
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat