#انگیزشی ☄💥
هیچ وقت اجازه نده کسی بهت بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی.
من ترجیح می دهم افسوس بخورم که چرا آن کار را انجام دادم تا اینکه افسوس بخورم کاش آن کار را انجام می دادم!
@shohda_shadat🍃🌸
با شهدا بودن سخت نیست؛
با شهدا مونـدن سختـه!
مثل شهدا بودن سخت نیست؛
مثل شهدا موندن سخته!
#حاج_قاسم_سلیمانی🌱
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
✨💞#عاشقانه_های_شهدایے 💞✨
♦️●هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل❣️ منو به دست بیاره، گوشه #سفره غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز🌹 درست میکرد.
♦️●یبار که از ماموریت های زیادش،خیلی ناراحت بودم،به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم،یه کوچولو هم که شده جبران میکنم.
♦️ روز پنجشنبه بود،من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.میخواد یه کاری انجام بده...
صبح 🌤شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته.#آشپزیشم خوب بود.
♦️گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای،سفره که چیده شد شما بیا...
♦️●بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده.یه گوشه سفره یه #قلب با گل رز🌹 درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ...
✍️راوی: همسرشهید
#محمدحسین_میردوستی
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
♥️ • • • • • #سخنی_درست✨ #بحث_بیست_پنج😍 {💐}... چرا خدا هرگز در دنیا و آخرت دیده نمیشود و هیج ڪس
💛 • • •
•
•
سخنی_درست🕊
#شبهات💎😉
[]🐣[] چراملائڪهباخلقتآدم
مخالفتداشتند؟!!🥺
[]🌱[] چون .. قبلاز آفرینشانسان
#موجوداتی دیگرنیز..رویزمین
زندگیڪردهاند : #نسناس و #جنّیان ..
[]🌸[] از قضا..ایندوموجودقبلآفرینش
انسان،دررویزمینعلاوهبرزندگیڪردن..
بسیارسفاڪی،گناه،عصیان،نافرمانی
وازدستوراتخداسرپیچیمیڪردند..
[]🌈[] باوجودخطاهایبسیارِنسناسو
جنیان،زمانیڪهخداوندبعدایندوگروه
فرمود: میخاهمدرزمینخلیفهای
خلقڪنم؛...
[]☁️[] ملائڪبهیادگناهومعصیتِبسیارِ
ِموجوداتِپیشینافتادند..
[]🍓[] فلذا با .. فرمانخداوندمخالفتڪردند؛..
و گفتند ::
اتجعلفیهامنیفسدوفیهاویسمڪ....
:: قرارمیدهیتادرآنفسادڪنندو..
[]🔮[] پسگرفتیدچرا ؟!
چونفڪرمیڪردندمانیزمانندنسناسو..
درزمینجزفسادنمیڪنیم ..
[]💌[] البتهماهم..
جزمعدودانسانهایی..
ترسیڪهملائڪداشتندرو
داریماجراشمیڪنیم!
#بهخودبیاییم!🔗
[]📱[] منبع ::
سورهبقره؛آیه۳۰
داستانهایشگفتانگیزی
ازشیطان؛ص۱۹_۲۰
ڪتابهزارویڪچرا از
محققعلیسالڪ..
#ڪپی_آزاد🍃
#نذرفرج↑✨
#شبهات💌
#فرهنگ_اسلامی♥️
#اللهمعجلالولیڪالفرج🌈
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد🌙
#وعجلفرجهم🥰
#ومناللهتوفیق☔️
•
•
💛 • • •
من فتوا نمیدم😊
فقط نظرم را می گویم👍
خواهرانی که عکس های📸خود را در شبکه های اجتماعی میگذارند....
این از اموخته های مدرسه ی حضزت زهرا(س) نیست‼️
#سید_حسن_نصرالله🍃
#حجاب_فاطمی✨🌸
☘🌺☘🌺☘🌺
🤩👌🌱💛⤵️
@shohda_shadat🌈
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴اگر شهید شوم⁉️
یقه بی حجاب ها،و تروج کنندگانِ بی حجابی را میگیرم😳
#پیشنهاد دانلود👍✨
#شهدا_شرمنده_ایم😔
#شهید_مدافع_حرم_جواد_محمدی☘
☆☆ @shohda_shadat ☆☆
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_دویست_هفتاد_و_هشتم پراید سفید رنگی جلو ساختمانمان پارک میشود و امیرحیدر کیف به دس
#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_هفتاد_و_نهم
برنامه داری و میخوای مجتهد بشی...تکلیفت با زندگی معلومه .... از کدوم قصابی گوشت میخری
ماهم بریم همونجا؟
قاسم لبخندی میزند و با لحن غریبی میگوید:
طرف ما و زندگی ماهم اون خلد برینی که میفرمایید
نیست میرحیدر! ما دردای خودمونو داریم واسه خودمون.... درد تو چیه اخوی اینجوری داری لا
منگنه دست و پا میزنی؟
امیرحیدر کلافه میگوید:
نمیدونم ! یه مانع گنده وخیلی بزرگ تو زندگیمه که واقعا نمیدونم چجور
میشه درستش کرد! یه طرف دلمه... یه طرف دیگه باز دلمه و مادرم! حرف ایذا و احترامشون
وسطه و دلم راضی نیست به رضاشون!
قاسم کنارش مینشیند و میگوید:
اصلا حرفی بهش زدی از اون خانم؟
امیرحیدر پوزخندی میزند و میگوید:
یه لقمه برام گرفتن که میگن یا این یا هیچکی... اون بنده خدا
هم نمیتونه کنار من خوشبخت بشه میدونم.
قاسم دست به سینه متکیه میدهد به صندلی و متفکر میگوید:
دلو بزن به دریا سید. توکل کن به
خدا و حرفتو بزن! بزار یه کفری رو بهت بگم. هرچیزی تو دنیا دست خدا نباشه این امر ازدواج
عجیب دستشه... کارتو بکن ولی اون خداییشو میکنه!
امیرحیدر لبخند زنان نگاهش میکند و میگوید:
یه پا حاج رضاعلی شدی واسه خودت ! باریک الله...
قاسم میخندد و چیزی نمیگوید. از جا بلند میشود و به آشپزخانه میرود برای تهیه شام. در همان
حال میگوید:
من که سر در نمیارم این همکارات
چی میگن ولی به نظرم شما زودتر برو خونه به زندگیت برس یه امشبو کارها عقب بمونه اتفاق
خاصی نمی افته!
امیرحیدر گویی دنبال همین تلنگر بود. دل قرص و محکم از جا برمیخیزد و میگوید:
دارم میرم. بچه
ها اومدن بگو حیدر گفت کارها رو تا هرجایی میتونن پیش ببرن فردا بررسیشون میکنم...
و با خداحافظی کوتاهی سمت در رفت که صدای سید گفتن قاسم متوقفش کرد. سمتش برگشت
و منتظر نگاهش کرد...قاسم لبخندی زد و گفت:
_گر خدا یار است با خاور بپیچ!
گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ...
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_هشتاد_ام
امیرحیدر به خنده می افتد و میگوید: مثالاتم عین خودته!
**
راحله همانطور که با سارای کوچک بازی میکرد رو به طاهره خانم گفت:
خب مادرم وقتی نمیخواد
چرا اینقدر اصرار داری؟
طاهره خانم میگوید:
برای اینکه اون جوونه و نمیفهمه چی به صلاحشه!
_ای بابا این چه حرفیه شما میزنی؟... امیرحیدر بچه نیست که!
طاهره خانم بی حوصله میگوید:
راحله با من یکی به دو نکن...ما خیلی وقته قرار گذاشتیم...
کربلایی ذوالفقار معترض میگوید:خانم شما با اجازه کی بریدید و دوختید؟ یه حرفی که تو دهن
چند خانم بوده الآن شده حجت شرعی و ردش شده برابر با رد آیه قرآن؟
طاهره خانم کمی از موضع خود کوتاه آمد و گفت:
آقا شما که تا چند وقت پیش مخالفتی
نداشتید!چی شده یهو همتون مخالف شدید؟
کربالیی ذوالفقار میگوید:
برای اینکه تا چند وقت پیش فکر میکردم داستان اونقدری جدی نیست و
اگه جدی هم بشه حیدر موافقه!
_حیدر هم موافقت میکنه اگه شما موافق باشید!
کربالیی ذوالفقار اصال نمیخواست صدایش جلوی فرزندانش بر سر همسرش بالا رود تنها با اقتدار
گفت:
موافقت من مهم نیست! حیدر میخواد یه عمر زندگی کنه! و شما طاهره خانم خدا رو خوش
نمیاد رو نقطه ضعف پسرت دست بزاری!
طاهره خانم اصلا این انتظار را نداشت که کربالیی ذوالفقار همسو با او نباشد. اعتراف میکرد با این
اوضاع درصد زیادی از پا فشاری اش برای غرور خودش است! غرور و احترامی که تا بوده رعایت
میشده و این مسئله هم خب....
اما از طرفی او واقعا فکر میکرد که امیرحیدر پیش نگار خوشبخت میشود و عروسش از خودش
میشود...ازدواج فامیلی تقریبا یک رسم بود بینشان... یک سری عقاید قدیمی که واقعا محل انتقاد
شدیدی داشت و خب طاهره خانم مادر بود!
امیرحیدر به خانه برمیگرددو با صدای بلندی سلام میدهد. طاهره خانم متعجب از برگشتن
زودهنگام امیرحیدرپاسخش را میدهد و امیرحیدر دسته گلی را که به نشانه ی محبت برای مادرش
خریده بود تقدیمش میکند.
تعجب طاهره خانم صد چندان میشود اما لبخند زنان تشکر میکند و راه را باز میکند برای داخل
شدن امیرحیدر.... سارا با دیدن داییش ذوق میکند و میخندد و امیرحیدر قربان صدقه اش میرود و
با باقی اهل خانه سالم علیک میکند....
بعد از خوردن شام و جمع شدن سفره امیرحیدر کنار پدرش مینشیند و آرام در گوشش نجوا
میکند:بابا....
_جانم؟
این پا و آن میکند و میگوید:
من میخوام امشب یه کاری بکنم... باید که پشتم باشید.
کربالیی ذوالفقار حدس میزند که چه چیزی را میخواهد بگوید با این حال میگوید:
چی شده؟
_راستش...چطور بگم. میخوام مخالفتمو با مسئله ی ازدواجم بگم...
کربالیی ذوالفقار لبخند میزند و میگوید:
چه عجب!بالاخره دهن باز کردی!
امیرحیدر خودش را مستحق سرزنش میدید! این جدی نگرفتنش باعث شده بود ماجرا تا این حد
سخت شود.
طاهره خانم سینی چای را کنارشان میگذارد و خودش هم پیششان مینشیند. اندکی به سکوت و
تماشای تلویزیون میگذرد که امیرحیدر دیگر رو دروایستی با خودش را کنار میگذارد و
میگوید:
مامان جان...من میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم!
طاهره خانم با اخم نگاه از تلویزیون میگیرد و میگوید:چی؟
_خب راستش... میخواستم در مورد قضیه ازدواجم با...با نگار خانم باهاتون حرف بزنم...
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat