#سه شنبه های مهدوی
آمادگی برای دوران ظهور چگونه؟؟؟؟
سخت هست ولی آسان است😊
باید بتوانی از خودت بیرون بیای و به خودت برسی😳
مگه داریم؟ مگه میشه؟ 🤔
مطمئنی که حالت خوبه؟😉
جواب👈از خود دنیایی بیرون بیا و برای خود ابدی و آخرتی تلاش کن👏
اون موقع همه سختی ها و مسائلی که فکر میکردی قابل حل و هضم نیست مثل عسل برات شیرین و قابل پذیرش میشه😋
و نه تنها حالت را نمیگیره🤕
بلکه بر شادی درونی تو اضافه میکنه 👌💪
میگی نه 🙄
امتحانش ضرری ندارد از امروز برا خودت ارزش قائل شو...✨
با خودت مهربون باش....✨
براش وقت بذار ....✨
و تمرین کن.✨
نگاهت اینطوری باشه که
اتفاقات و مسائل و چالش های اطرافم چطور میتونن من را بالا ببره و صعود بده.....🌈
اینم هدیه کانال به همه شما عزیزان🍃❤️
رفقا✨✨
چشمانتان را ببندید
با دقت و توجه به معنا
آواز زیر را بارها گوش کنید🌿
@shohda_shadat
AUD-20220116-WA0010.mp3
8.85M
🎤سالار عقیلی
✨بی عشق، عالم قفسی است.....
✨وقتی عقل عاشق می شود،
عشق عاقل می گردد✨
آنگاه ❤️شهید❤️ می شوی.....
@shohda_shadat
درگذشت آیت الله صافی گلپایگانی را به امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و مقام معظم رهبری حفظه الله تعالی، تسلیت میگوییم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
*🌹🛑🛑 ١٢بهمن سالروز تشریف فرمایی رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی(ره) به میهن اسلامی وآغاز دهه مبارک فجر انقلاب اسلامی برفجر آفرینان مبارکباد🌹*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@shohda_shadat
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_سیزدهم
شهروز و شهریار هر دو در یک خانواده بزرگ شده اند ولی این کجا و آن کجا . شهروز برای سلام در اوج وقاحت به سمت من دست دراز کرد اما شهریار موقع حرف زدن با من از فعل های جمع استفاده کرد . تنها وجه شباهتشان لباس هایشان بود !
سنگینی نگاهی را روی خودم احساس میکنم . سر بر میگردانم و متوجه نگاه شهروز میشوم . پوزخندی میزند و روی بر میگرداند . بیخیال دوباره لبخند میزنم و به سمت آشپزخانه میروم . بعد از کمک به خاله شیرین ، ناهار را زیر نگاه های سنگین شهروز و پوزخند هایش بزور میخورم . ساعت به ۴ نزدیک میشود و وقت رفتن میرسد .
به سمت سوگل میروم و آرام در آعوش میفشارمش
+سوگل دلم خیلی برات تنگ میشه واقعا از دیدنت خوشحال شدم
سوگل نگاه پر غمی به صورتم میاندازد
_کاش دیرتر برید
+عزیزم همینطوریشم دیر شده باید برم کار دارم ایشالا بازم همدیگرو میبینیم
_باشه ولی حتما بهم زنگ بزنم
+باش عزیزم خدافظ
بعد از تشکر و قدر دانی بخاطر زحمات خاله شیرین و عمو محمود ، خداحافظی گرمی با بهاره و عمو محسن میکنم و بعد به سمت شهروز میروم . با اکراه میگیم
+از دیدنتون خوشحال شدم ایشالا بازم همدیگرو ببینیم
شهروز نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد
_البته فکر نکنم خیلی تمایل داشته باشی دوباره منو ببینی اینا رو برای تعارف میگی
بدون توجه به حرف هایش سر تکان میدهم
+خداحافظ
شهریار با لبخند چند قدمی نزدیک میشود .
_نورا خانم خیلی از دیدنتون خوشحال شدم . حیف شد ایت دفعه نتونستید لی لی بازی کنید
با خنده میگویم
+پس ایشالا دفعه ی بعد خداحافظ
_خدافظ
به سمت در میروم تا از در خارج شوم که صدای سجاد باعث میشود از حرکت بایستم
_دختر عمو خدافظ
با خجالت برمیگردم و به سمت سجاد میروم . آنقدر بی حاشیه است که حتی موقع سلام کردن هم او را فراموش کرده بودم .
+شرمنده آقا سجاد ذهنم در گیر بود شمارو فراموش کردم
آرام لبخندی میزند
_ایرادی نداره . بازم تشریف بیارید
+دفعه بعد ایشالا شما بیاید خونمون دستتونم درد نکنه خیلی زحمت دادیم
_زحمت کشیدید
+اختیار دارید خدافظ
_خدا نگهدار
🌿🌸🌿
《با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @shohda_shadat
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_چهاردهم
اگر شهروز جای سجاد بود بابت این که او را موقع خداحافظی فراموش کرده بودم حتما تلافی اش را سرم در می آورد . اما سجاد حتی به روی خودش هم نیاورد . پشت سر مادرم از در خارج میشوم و در آخر دوباره به سمت جمع بر میگردم و دست تکان میدهم
+خداحافظ
و بعد در را میبندم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
مادر زیر لب غز میزند
_پاشو دیگه تنیل خانوم چقدر میخوابی لنگه ظهره
پتو را دور خودم میپیچم
+مامان تر خدا فقط ۵ دقیقه ی دیگه
_بلند شو ببینم الان کلاست دیر میشه اینهمه نق زدی منو کلاش نقاشی ثبت نام کن حالا نمیخای بری سر کلاس ؟
با اتمام حرفش پرده را میکشد و نور آفتاب مستقیم به چشم هایم میتابد . بی حال روی تخت مینشینم
+باشه مامان پاشدم شما برید من الان میام
_من میرم ولی سریع بیا . تو آشپزخونه برات صبحانه هم آماده کردم
مادرم همیشه همین عادت را داشت . در عرض چند ثانیه به خواسته اش میرسید . کشان کشان به سمت روشویی میروم و صورتم را میشورم و بعد به آشپزخانه میروم . با دیدن خامه و کره و مربا اشتهایم باز میشود . نگاهم را به مادرم میدوزم و با ذوق میگویم
+وای ببین مامانخانوم چه کرده . دست گلت درد نکنه
لبخند کمرنگی میزند
_نوش جان سریع بخور که دیرت نشه
+مامان ۲۰دقیقه ی دیگه برام یه تاکسی تلفنی بگیرید
مادر سر تکان میدهد و از آشپز خانه خارج میشود . با اشتها شروع به خوردن میکنم و بعد به اتاقم میروم . مانتوی زرشکی ام را همراه با شلوار مخمل و روسری مشکی ام به تن میکنم . به سرعت به حیاط میروم . ،،،،،،،،
بند های کتانی ام را محکم میبندم و بلند میگویم
+مامان خدافظ
_خدا به همداهت دخترم
در خانه را باز میکنم و با گفتن بسم اللهی به سمت تاکسی حرکت میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
🌿🌸🌿
《بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن ، عادت کم حوصله هاست》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @shohda_shadat
هــردخترۍازنظرروحۍ
بہیہهمچینڪانالےنیازدارھ😻
اینڪانالپــرازانگیــزھ وحالِخوبھ🐥🌱
🍀○ https://eitaa.com/joinchat/3431792738C08288b2710 ○🍀
#پاتوقدختراۍدهههفتادۍوهشتادۍꔷ͜ꔷ